داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان 💥تشرف آقای حاج "شیخ اسماعیل نمازی" ایشان نقل می کنند: در یکی
#تشرف
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ به طرف مشرق و ده فرسخ به طرف مغرب و ده فرسخ به طرف جنوب و ده فرسخ به طرف شمال می رویم تا راه را پیدا کنیم. راننده قبول کرد و در آن بیابان بی آب و علف تا شب کارمان همین بود، ولی راه را پیدا نکردیم. باز شب در همانجا بیتوته کردیم ولی من خیلی پریشان بودم.
✨💫✨
روز دوم بهمین ترتیب تا شب هرچه کردیم اثری از راه دیده نشد و ضمنا بنزین ما هم تمام شد و حدود غروب آفتاب بود که دیگر ماشین ما ایستاد و بنزین نداشتیم، آب هم جیره بندی شده بود و دیگر نزدیک بود تمام شود، آن شب درِ خانه خدا زیاد عجز و ناله کردیم، صبح همه ما تن به مرگ داده بودیم، زیرا دیگر نه آب داشتیم و نه بنزین و نه راه را می دانستیم. من به مسافرین گفتم: بیایید نذر کنیم که اگر خدا ما را از این بیابان نجات بدهد وقتی به وطن رسیدیم، هرچه داریم در راه خدا بدهیم، همه قبول کردند و خود را به دست تقدیر سپردیم،
✨💫✨
حدود ساعت نه صبح بود، دیدم هوا نزدیک است گرم شود و قطعا با نداشتن آب جمعی از ما می میرند. لذا من فوق العاده مضطرب شده بودم، از جا حرکت کردم و قدری از مسافرین فاصله گرفتم. پشت تپه ای رفتم و با اشک و آه فریاد می زدم: "یا ابا صالح المهدی ادرکنی، یا صاحب الزمان ادرکنی، یا حجة ابن الحسن ادرکنی" سرم پایین بود، قطرات اشکم به روی زمین می ریخت، ناگهان احساس کردم صدای پایی به من نزدیک می شود...
ادامه دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم): #امام_زمان 💥من به مسافرین گفتم: سوار شوید و به راننده گفتم: حدود ده فرسخ
#تشرف
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
💥سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهایی را گرفته و می خواهد عبور کند، صدا زدم که آقا ما در این جا گم شده ایم، ما را به راه برسان. آن عرب شترها را خواباند، نزد من آمد سلام کرد، من جواب گفتم، اسم مرا برد و گفت: شیخ اسماعیل نگران نباش، بیا تا من راه را به شما نشان بدهم.
✨💫✨
مرا به آن طرف تپه برد و گفت: ببین از اینطرف می روید به دو کوه می رسید، وقتی از میان آن دو کوه عبور کردید، به طرف دست راست مستقیم می روید، حدود غروب آفتاب به راه خواهید رسید.
گفتم: باز ما راه را گم می کنیم و ضمنا قرآن را از جیبم درآوردم و گفتم: شما را به این قرآن قسم می دهم ما را خودتان به راه برسانید. (حالا توجه ندارم که او شترهایش را خوابانده و این طوری که می گوید: حدود ده ساعت راه تا جاده است!!) زیاد اصرار کردم و او را مرتب قسم می دادم.
✨💫✨
او گفت: بسیار خوب همه سوار شوند و به آن راننده ای که تقوای بیشتری داشت، گفت تو پشت فرمان بنشین، خودش هم پهلوی راننده نشست و من هم پهلوی او نشستم، حالا یا از بس که ما خوشحال شده بودیم و یا تصرفی در ما شده بود که هیچکدام از ما حتی راننده و سایر مسافرین توجه نداشتند که بنزین ماشین ما تمام شده بود..
ادامه دارد.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت سوم): #امام_زمان 💥سرم را بالا کردم مرد عربی را دیدم، که مهار قطار شترهایی را گر
#تشرف
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان
💥یکی دو ساعت راه پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهدار، ظهر است نماز بخوانیم و بعد حرکت کنیم. همه پیاده شدیم در همان نزدیکی چشمه آبی بود خودش وضو گرفت، ما هم وضو گرفتیم و از آن آب خوردیم. او رفت در کناری مشغول نماز شد و به من گفت: تو هم با مسافرین نماز بخوان. وقتی نمازمان تمام شد و سر و صورتی شستیم فرمود: سوار شوید که راه زیادی در پیش داریم همه سوار شدیم. همانطور که قبلا گفته بود به دو کوه رسیدیم از میان آنها عبور کردیم. بعد به راننده فرمود: به طرف دست راست حرکت کن تا آنکه حدود غروب آفتاب بود که به جاده اصلی رسیدیم،
✨💫✨
در بین راه فارسی با ما حرف میزد، احوال علما مشهد را از من می پرسید، بعضی از آنها را تعریف می کرد و می فرمود فلانی آینده خوبی دارد. در بین راه به ایشان گفتم: ما نذر کرده ایم که اگر نجات پیدا کنیم همه اموالمان را در راه خدا انفاق کنیم. فرمود: عمل به این نذر لازم نیست. بالاخره وقتی به جاده رسیدیم، همه خوشحال از ماشین پیاده شدیم و من مسافرین را جمع کردم و گفتم هرچه پول دارید بدهید تا به این مرد عرب بدهیم چون خیلی زحمت کشیده است، شترهایش را در بیابان رها کرده و با ما آمده است.
✨💫✨
ناگهان مسافرین و خود من از خواب غفلت بیدار شدیم و مسافرین گفتند: راستی این مرد کیست و چگونه بر می گردد؟! دیگری گفت: شترهایش را در بیابان به که سپرد؟! سومی گفت: ماشبن ما که بنزین نداشت این همه راه یک صبح تا غروب چگونه بدون بنزین آمده ایم؟ خلاصه همه سراسیمه به طرف آن مرد عرب دویدیم، ولی اثری از او نبود، او دیگر رفته بود و ما را به فراق خود مبتلا کرده بود، دانستیم که یک روز در خدمت امام زمان بوده ایم ولی او را نشناختیم!
📗ملاقات با امام زمان ص ۴۰
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت چهارم): #امام_زمان 💥یکی دو ساعت راه پیمودیم ناگهان به راننده دستور داد که نگهد
#تشرف
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥آیت الله مرعشی نجفی می گفتند: برای زیارت حضرت سید محمد پسر امام هادی(علیهالسلام) که در هشت فرسخی سامرا قبّه و بارگاهی دارد پیاده می رفتم، کم کم راه را گم کردم، گرما و تشنگی به من فشار آورد، تا آنکه روی زمین بیهوش افتادم و چیزی نفهمیدم، ناگاه چشمم را باز کردم، سر خود را روی زانوی شخصی دیدم که به حلقم آب می ریزد، من از آن آب خوردم ولی تا آن روز آبی به شیرینی و خوشگواری آن نخورده بودم.
✨💫✨
سپس سفره نانش را باز کرد و چند قرص نان به من داد و بعد گفت: ای سید در این نهر آب بدن خود را شستشو بده تا خنک شوی. گفتم: در اینجا چون آبی نبود من از تشنگی بیهوش شده بودم و روی زمین افتاده بودم، اینجا آبی نیست. گفت: فعلا ملاحظه کن این نهر آب خوشگواری است که در کنار تو جاری است. من به آن طرف که او اشاره می کرد نگاه کردم دیدم همان نزدیک من به فاصلهٔ دو سه متری نهر با صفائی جاری است که من فوق العاده از دیدنش تعجب کردم،
✨💫✨
با خودم گفتم: نهری به این خوبی در کنار من بوده و من نزدیک بود از تشنگی بمیرم!
آن آقا به من فرمود: ای سید قصد کجا را داری؟
گفتم: می خواهم به زیارت حضرت سید محمد (علیهالسلام) بروم. فرمود: این حرم سید محمد است. من به طرفی که آن آقا اشاره می کرد نگاه کردم، دیدم گنبد حضرت سید محمد معلوم می شود و حال آنکه می بایست من چندین فرسخ از حرم مطهر دور باشم...
ادامه دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان 💥آیت الله مرعشی نجفی می گفتند: برای زیارت حضرت سید محمد پسر ام
#تشرف
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥بهرحال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سید محمد به راه افتادیم، در بین راه من متوجه شدم که آن آقا حضرت بقیة الله ارواحنا فداه است و لذا مطالبی را آن حضرت به من تعلیم دادند که من بخاطر سپردم و آن مطالب اینهاست:
✨💫✨
اول_ تاکید زیادی به من فرمودند که ای سیّد تا می توانی قرآن بخوان و خدا لعنت کند کسانی را که قائل به تحریف قرآنند و احادیث تحریف را جعل کرده اند.
دوم_ فرمودند: زیر زبان میّت عقیقی که نامهای مقدس ائمه اطهار علیهم السلام نوشته شده باشد بگذارید.
✨💫✨
سوم_ فرمودند: به پدر و مادر نیکی کن و اگر از دنیا رفته باشند، با خیرات و مبرّات به آنها اظهار محبت نما
چهارم_ فرمودند: تا می توانی به زیارت اعتاب مقدسه ائمه اطهار علیهم السلام برو و همچنین قبور امامزاده ها و صلحا را زیارت کن.
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم): #امام_زمان 💥بهرحال با هم قدم زنان به طرف حرم حضرت سید محمد به راه افتادی
#تشرف
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
💥پنجم_ فرمودند: تا می توانی به سادات و ذریه علویّه احترام کن و تو خودت هم قدر سیادت و انتسابت را به خاندان رسالت بدان و برای این نعمتی که خدا به تو داده ، بسیاز سپاسگزار باش. زیرا این انتساب موجب سعادت و سربلندی تو در دنیا و آخرت خواهد بود.
✨💫✨
ششم_فرمودند: نماز شب را ترک نکن و به آن بسیار اهمیت بده و اظهار فرمودند: حیف است که اهل علم، آنهایی که خود را وابسته به ما می دانند، مداومت به نماز شب نداشته باشند.
هفتم_ فرمودند: تسبیح حضرت زهرا علیها السلام و زیارت سیدالشهدا علیه السلام را از دور و نزدیک ترک نکن.
هشتم_ فرمودند: خطبه حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا سلام الله علیها در مسجد پیامبراکرم و خطبه شقشقیه حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و خطبه حضرت زینب در مجلس یزید را ترک نکن.
✨💫✨
در این موقع ما به نزدیک در حرم رسیدیم که ناگهان آن حضرت از نظرم غایب شدند و خود را تنها مشاهده کردم.
حضرت آیت الله ابطحی در کتاب ملاقات با امام زمان بعد از نقل این تشرف می فرمایند: من چون بعضی از هشت مطلب فوق را به اعتقاد آنکه از دو لب مبارک حضرت بقیة الله ارواحنا فداه بیرون آمده، مقیّد بودم که عمل کنم، فواید زیادی از آنها بردم.
📗مجله منتظران شماره ۱۵
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت سوم): #امام_زمان 💥پنجم_ فرمودند: تا می توانی به سادات و ذریه علویّه احترام کن
#تشرف
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥تمام تنم در تب می سوخت، انگار مغز استخوانم را حرارت می دهند، اینجا در اتاق ایزوله در هیچ چیز اثری از زندگی نبود. وقتی مرا به بیمارستان آورده بودند، پزشکان حاضر به بستری کردنم نمی شدند، می گفتند استاندارد بیمارانی که اجازه بستری شدن دارند ۷۰٪ حیات است، ایشان تنها یک درصد حیات دارد، سرطان حاد خون به طور معمول هم کشنده است، چه برسد که ۸۰٪ پیشروی کرده باشد.
وقتی مرا به اورژانس منتقل کردند، برای یک لحظه تمام تنم سرد شد و کاملا بی هوش شدم، همه فکر کردند تمام کرده ام، اما باز زنده ماندم و سر از اینجا در آوردم.
✨💫✨
از پرستاری که با دستکش و ماسک برای سرکشی به اطاقم آمده بود پرسیدم چرا اینجا حتی یه تلویزیون هم ندارد؟ با لحن خاصی گفت: بیماران اینجا نیازی به تلویزیون ندارند.
گفتم: امروز چندشنبه است؟ گفت: سه شنبه، یادم آمد به قراری که داشتم . من هر سه شنبه شب به جمکران می رفتم، این قراری بود که چهل سه شنبه با آقا امام زمان علیه السلام گذاشته بودم ، ۲۵ بار آن را رفته بودم که این اتفاق افتاد. احساس کردم که او الان چشم به راه من است، به پرستار گفتم: مرا به پهلو بخوابانید ، بعد دعای فرج خواندم و بیست و ششمین زیارتم را انجام دادم.
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان 💥تمام تنم در تب می سوخت، انگار مغز استخوانم را حرارت می دهند،
#تشرف
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
💥دو روز به این منوال گذشت، خلاف انتظار من و پزشکان، مرگ اتفاق نمی افتاد، ناچار به بخش منتقل شدم، حالت عادی نداشتم، نیمه هوش بودم، همه چیز را به شکل توهم می دیدم. جراحی بدون بی هوشی هم کم از مرگ نبود، سه تا جراحی بدون بی هوشی انجام شده بود، سینه ام را شکافته و لوله ای را به آن وصل کردند و از استخوان سینه ام تکه برداری می کردند، در تمام این عملهای سخت، تنها با خواندن دعای فرج بود که درد را احساس نمی کردم یا خیلی کم احساس می کردم.
✨💫✨
هر سه شنبه به این ترتیب به آقا امام زمان علیه السلام متوسل می شدم، مدتی گذشت تا اینکه در تاریخ ۸۱/۱/۲۹ پزشکان جوابم کردند، دکترم گفت: تو تا ۱۸ روز دیگر بیشتر زنده نمی مانی، برو هر کاری که داری انجام بده.
هر چند همه تسلیم این امر شده بودند، اما هنوز امیدی در انتهای دلم سوسو می زد و مرا به جمکران به دوباره زنده کردن می خواند.
✨💫✨
من باید دو نوبت شیمی درمان می شدم، یک نوبت آن را انجام داده بودم که پایم هماتوم (خون مردگی زیر پوست) و از زانو به پایین چهار برابر حجم واقعی خود شد، قرار شد پایم را عمل کنند، شب از من و همسرم رضایت گرفتنو که فردا به اتاق عمل بروم. چون پلاکت خونم خیلی پایین بود، دکتر گفته بود: ۸۰ درصد احتمال مرگ وجود دارد. ساعت ۱۱/۵ شب مادرم تماس گرفت و گفت: تو خوب می شوی! دیشب خواب دیدم آقای بزرگواری کاغذی به من دادند و گفتند: "این شفای پسرت است."
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم): #امام_زمان 💥دو روز به این منوال گذشت، خلاف انتظار من و پزشکان، مرگ اتفاق
#تشرف
#تشرفات (قسمت سوم):
#امام_زمان
💥صبح باید به اتاق عمل می رفتم، از خواب که بلند شدم دیدم تخت بیمارستان خیس است، فکر کردم یاز دچار توهم شده ام، پایم را که بلند کردم، مثل فواره خون کثیف بیرون می زد. دکتر که دید گفت: "درست مثل اینکه پزشک جراحی پای شما را کشت کرده باشد." (اصطلاح پزشکی که در پا چیزی قرار می دهند و خون عفونی را می کشند.) تا سه چهار ماه قسمتهای مختلف پا سوراخ میشد و خون عفونی آن قسمت خارج میشد و باز قسمت دیگر، تا اینکه پا به حالت عادی برگشت و کاملا خوب شد.
✨💫✨
در این مدت من مرخصی بودم ، طبق نظر پزشکان هشت روز دیگر به آخر عمرم مانده بود ، به همسرم گفتم: میخواهم بروم جمکران، خیلی عصبانی شد و گفت: خود آقا هم راضی نیست تو با این حالت، این راه را بروی.
گفتم: من که می دانم هشت روز دیگر بیشتر زنده نیستم ، می خواهم بیست و پنج مرتبه زیارتم، بیست و شش مرتبه بشود. با هر سختی که بود به جمکران رفتم ، جلو درب مسجد که رسیدم زانو زدم و دیگر چیزی نفهمیدم، فقط به خودم که آمدم دیدم روی زمین نشسته ام و از خاک کوی محبوبم به سرو صورتم می ریزم، می بویم و گریه می کنم.
✨💫✨
زائران همه اطراف من جمع شده بودند و گریه می کردند. قبل از این من هر وقت به جمکران می رفتم، حتما باید روی فرش می نشستم وعبادت می کردم ، از اینکه لباسهایم خاکی شود ابا داشتم ، اما حالا نشستن روی آن خاک برایم لذت دیگری داشت. آنجا در آن حال بین من و محبوبم چه گذشت نمی دانم، فقط می دانم که با او قرار گذاشتم که تا چهل سال شبهای چهارشنبه به جمکران بروم، این را وقتی به همسرم گفتم، خندید و با ناباوری گفت: خدا بزرگه، ان شاءلله که بتوانی بروی.
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت سوم): #امام_زمان 💥صبح باید به اتاق عمل می رفتم، از خواب که بلند شدم دیدم تخت ب
#تشرف
#تشرفات (قسمت چهارم):
#امام_زمان
💥هفته بعد دوشنبه یا سه شنبه قرار بود من بمیرم ، باز هم با هر زحمتی بود خود را به جمکران رساندم، دوست داشتم اگر مرگم فرا رسیده در دامن او جان بسپارم، وقتی برمی گشتم چند جمله ای به او گفتم که جمله آخر این بود؛ آقا جان وقتی مهمانی دعوت می کنند، اجازه می دهند که مهمانی به پایان برسد، بعد اگر مهمان بی ادبی کرد، دیگر او را دعوت نمی کنند، من نیمی از مهمانی را آمده ام اجازه بدهید آن را تمام کنم، بعد هر تصمیمی که گرفتید می پذیرم.
✨💫✨
فردای آن روز خوشبختانه یا بدبختانه، خواستند که من زنده بمانم. سه ماه بعد که همسرم برای گرفتن تاییدیه به بیمارستان رفته بود، دکتر گفته بود: ما پرونده متوفی ها رابایگانی می کنیم.
او گفته بود: همسر من زنده است و الان هم در خانه استراحت می کند و تا شناسنامه را نبرد که رؤیت کنند ، باور نکرده بودند. بعد از آن هر ۴۵ روز یکبار آزمایشات C.B.C انجام می دادم که وقتی پرستارم مجموع آزمایشات را دید گفت: این چیزی جز یک عنایت یا معجزه نیست، تمام کسانی که در بخش ایزوله بستری بودند، همه فوت کرده اند، اما پلاکت خون شما از من هم طبیعی تر است. با آزمایش نخاعی که از من انجام دادند، سلول سرطان در خونم ۲۵٪ بود، اما بعد از شفا گرفتنم هیچ اثری از سرطان دیده نمی شد.
✨💫✨
در مسجد جمکران مصاحبه ای با من کردند، گفتم: من سند زندهٔ معجزات امام زمان هستم. من خود را لایق این شفا نمی دانم، اما مثل من خیلی هستند. یک نفر می گفت: فرزند من سرطان خون دارد، چکار کنم که آقا شفایش بدهند؟ گفتم: یقین داشته باش، بقدری که وقتی یک روشنایی را می بینی ، حاضری قسم بخوری که این روشنایی هست، من اینقدر یقین داشتم.
ادامه دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت چهارم): #امام_زمان 💥هفته بعد دوشنبه یا سه شنبه قرار بود من بمیرم ، باز هم با ه
#تشرف
#تشرفات (قسمت پنجم):
#امام_زمان
💥من مسجد جمکران را میعادگاه عشق نامیده ام، وقتی که به جمکران میرسم، خودم را می شکنم و می افتم روی زمین و خاک را می بوسم. یکبار در مقابل درب شماره ۳ این کار را می کردم، یک آقایی آمد دست مرا گرفت و کشید کنار و گفت: آقا قبول دارید که این خاک کثیف است؟ گفتم: بله. گفت: مگر وقتی به این خاک بوسه می زنی، میکروب این خاک وارد دهانت نمی شود؟ گفتم: همه اینها را قبول دارم، اما به این عشق بوسه میزنم که شاید یکی از دوستداران آقا، -چون خودش را که لیاقت ندارم،- یکی از دوستدارانش از اینجا گذشته باشد و من بر خاک پایش بوسه بزنم.
✨💫✨
خادم مسجد به او گفت: متوجه شدی چه گفت، من هفت سالی است که اینجا هستم، افراد زیادی مثل ایشان، اینطوری روی خاک می افتند و ابراز ادب می کنند، من این آقا را نمی شناسم اما حتما یا مریض بوده و آقا شفایش داده یا فقیر بوده ومشکل مالیش را حل کرده یا نمی دانم، به هر حال از اینجا جواب گرفته، من رفتم و در برگشت دیدم که این آقا کنار درب نشسته و هنوز گریه می کند.
✨💫✨
یک بار قضیه ای شنیدم که کسی چهل شب چهار شنبه به مسجد جمکران رفته بود که آقا را زیارت کند، یک شب آقا را در خواب می بیند که فرموده بودند: "از من چه می خواهی؟" گفته بود: "می خواهم بدانم شما از من چه می خواهید؟" آقا فرموده بودند: "دل! من دلت را می خواهم."
بهرحال این شفای جسمی من بود.👈 اما معجزهٔ بالاتر از شفای جسمیم، شفای روحی من است. تحول زیادی در من ایجاد شده، تمام نوارهای موسیقی را به کلی کنار گذاشته ام و دیگر اصلا موسیقی گوش نمی دهم، خیلی مقید هستم که نماز را اول وقت بخوانم و از خواندن دعای فرج لذت خاصی میبرم، همیشه امام زمانم را ناظر بر اعمال خود می بینم و مراقب هستم که گناه نکنم.
📗مجله منتظران ج ۱۴
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت پنجم): #امام_زمان 💥من مسجد جمکران را میعادگاه عشق نامیده ام، وقتی که به جمکران
#تشرف
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥چنان وضع مالی بدی داشتم که زیارت مشهد مقدس هم برایم آرزو بود، چه برسد به سفر مکه معظمه، آن شب وقتی در خواب دیدم که سیّدی خوش سیما، خانه و ماشینش را به ما فروخت و من بابت آن تنها مبلغ صدهزارتومان و النگوی همسرم را که سی هزار تومان می شد به او دادم و بعد از ایشان پرسیدم شما که هستید که این همه لطف به من می کنید؟
فرمودند: مگر حاجت شما زیارت امام رضا علیه السلام نبود ، من فرزند ایشان هستم!
✨💫✨
آن شب من از این خواب احساس نشاط می کردم و به تعبیر آن فکر نکرده بودم. فردا صبح در اطاق کارم، در آجودانی نیروی دریایی انزلی مشغول کار بودم که اعلام کردند هر کس می خواهد به مکه معظمه مشرف شود، برای ثبت نام بیاید تا قرعه کشی انجام شود. از آن همه کارمند تنها یک نفر باید معرفی می شد، من روی صندلی نشسته بودم که احساس کردم کسی از پشت مرا بلند کرد و گفت: برو ثبت نام کن. بلند شدم که بروم چند نفر از دوستانم خندیدند و گفتند: تو کجا می روی؟ وارد اطاق ناخدا که شدم گفتم: ناخدا زارع اسم مرا هم بنویس، همه خندیدند، گفتم: اگر پانصد نفر دیگر هم به لیست اضافه شود، باز اسم من در می آید.
✨💫✨
قرعه کشی کردند، ناخدا دستش را داخل کیسه برد، گفت: کاغذی به دستم چسبیده، آن را بیرون آورد، اسم من بود. علی رغم بعضی کارشکنیها نامه را گرفتم و به خانه رفتم. من باید مبلغ ۱۳۰ هزارتومان در تهران واریز می کردم که ریالی از آن را نداشتم. مبلغ۱۰۰ هزارتومان این پول بطور معجزه آسایی تهیه شد و همسرم نیز النگوی خودش را به من هدیه کرد که سی هزارتومان قیمتش بود.
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2