eitaa logo
داروخانه معنوی
7هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
130 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 🌷 – قسمت 9⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ والیبال تک‌نفره (راوی: جمعی از دوستان شهید) 💥 بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرستان نشان داد که در بسیاری از ورزش‌ها قهرمان است. در زنگ‌های ورزش همیشه مشغول والیبال بود. هیچکس از بچه‌ها حریف او نمی‌شد. یک بار تک‌نفره در مقابل یک تیم شش نفره بازی کرد! فقط اجازه داشت که سه ضربه به توپ بزند. همه‌ی ما از جمله معلم ورزش، شاهد بوديم که چطور پیروز شد. از آن روز به بعد ابراهیم والیبال را بیشتر تک‌نفره بازی می‌کرد. بیشتر روزهای تعطیل، پشت آتش نشانی خیابان 17 شهریور بازی می‌کردیم. خیلی از مدعی‌ها حریف ابراهیم نمی‌شدند. اما بهترین خاطره‌ی والیبال ابراهیم برمی‌گردد به دوران جنگ و شهر گیلان‌غرب. در آن‌جا یک زمین والیبال بود که بچه‌های رزمنده در آن بازی می‌کردند. یک روز چند دستگاه مینی‌بوس برای بازدید از مناطق جنگی به گیلان‌غرب آمدند که مسئول آنها آقای داودی، رئیس سازمان تربیت بدنی بود. آقای داودی در دبیرستان معلم ورزش ابراهیم بود و او را کامل می‌شناخت. 💥 ایشان مقداری وسائل ورزشی به ابراهیم داد و گفت: «هر طور صلاح می‌دانید مصرف کنید. بعد گفت: دوستان ما از همه‌ی رشته‌های ورزشی هستند و برای بازدید آمده‌اند.» ابراهیم کمی ‌برای ورزشکارها صحبت کرد و مناطق مختلف شهر را به آن‌ها نشان داد تا این‌که به زمین والیبال رسیدیم. آقای داودی گفت: «چند تا از بچه‌های هیئت والیبال تهران با ما هستند. نظرت برای برگزاری یک مسابقه چیه؟!» ساعت سه‌ی عصر مسابقه شروع شد. پنج نفر که سه نفرشان والیبالیست حرفه‌ای بودند یک طرف بودند، ابراهیم به تنهائی در طرف مقابل. تعداد زيادي هم تماشاگر بودند. ابراهیم طبق روال قبلی با پای برهنه و پاچه‌های بالا زده و زیر پیراهني، مقابل آنها قرار گرفت. به قدری هم خوب بازی کرد که کمتر کسی باور می‌کرد. بازی آن‌ها یک نیمه بیشتر نداشت و با اختلاف ده امتياز به نفع ابراهیم تمام شد. بعد هم بچه‌های ورزشکار با ابراهیم عکس گرفتند. 💥 آن‌ها باورشان نمی‌شد یک رزمنده‌ی ساده، مثل حرفه‌ای‌ترین ورزشکارها بازی کند. يك‌بار هم در پادگان دوكوهه برای رزمنده‌ها از واليبال ابراهيم تعريف ‌كردم. يكي از بچه‌ها رفت و توپ واليبال آورد. بعد هم دو تا تيم تشكيل داد و ابراهيم را هم صدا كرد. او ابتدا زير بار نمي‌رفت و بازي نمي‌كرد اما وقتي اصرار كرديم گفت: «پس همه‌ی شما يك‌طرف، من هم تكي بازي مي‌كنم.» بعد از بازي چند نفر از فرماندهان گفتند: «تا حالا اينقدر نخنديده بوديم. ابراهيم هر ضربه‌اي كه مي‌زد چند نفر به سمت توپ مي‌رفتند و به هم برخورد مي‌كردند و روي زمين مي‌افتادند!» ابراهيم در پایان با اختلاف زياد بازي را برد. 🍃🌹🍃 پایان قسمت نهم 🍃🌹 @Manavi_2
.🔴 🌷 – قسمت 0⃣1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ شرط‌بندی (راویان: مهدی فریدوند، سعید صالح تاش) 💥 تقریباً سال 1354 بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفر غریبه جلو آمدند و گفتند: «ما از بچه‌های غرب تهرانیم. ابراهیم کیه؟» بعد گفتند: «بیا بازی سر 200 تومان!». دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آن‌ها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند! همان روز به یکی از محله‌های جنوب شهر رفتیم. سر هفتصد تومان شرط بستی. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید آنها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند. یک‌دفعه گفت: «آقا! یکی بیاد تکی با من بازی کنه، اگر برنده شد، ما پول نمی‌گیریم!» یکی از آن‌ها جلو آمد و شروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی ضعیف بازی کرد، آن قدر ضعیف که حریفش برنده شد! همه‌ی آن‌ها خوشحال از آن جا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم، به ابراهیم گفتم: «آقا ابرام! چرا این‌جوری بازی کردی؟!» با تعجب نگاهم کرد و گفت: «می‌خواستم ضایع نشن! همه‌ی این‌ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود!» هفته‌ی بعد، دوباره همان بچه‌های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند. آن‌ها پنج نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازی کردند. ابراهیم پاچه‌های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می‌کرد. آن‌چنان به توپ ضربه می‌زد که هیچ‌کس نمی‌توانست آن را جمع کند! آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد. 💥 شب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، روحانی مسجد احکام می‌گفت. تا این‌که از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: «پیامبر (ص) می‌فرماید: «هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست می‌دهد.»(مواعظ العددیه ص 25) و نیز فرموده‌اند: «کسی که لقمه‌ای از حرام بخورد، نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی‌شود.» (الحکم الظاهره ج 1 ص 317) » ابراهیم با تعجب به صحبت‌ها گوش می‌کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج‌آقا و گفت: «من امروز سر والیبال 500 تومان تو شرط‌بندی برنده شدم.» بعد هم ماجرا را تعریف کردو گفت: «البته این پول را به یک خانواده‌ی مستحق بخشیدم.» حاج آقا هم گفت: «از این به بعد مواظب باش؛ ورزش بکن، اما شرط بندی نکن.» 💥 هفته‌ی بعد دوباره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی‌تر، بعد گفتند: «این دفعه بازی سر هزار تومان!» ابراهیم گفت: «من بازی می‌کنم اما شرط‌بندی نمی‌کنم.» آن‌ها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: «ترسیده. می‌دونه می بازه!» یکی دیگه گفت: «پول نداره!» و ... . ابراهیم برگشت و گفت: «شرط‌بندی حرومه! من هم اگه می‌دونستم هفته‌های قبل با شما بازی نمی‌کردم. پول شما را هم دادم به فقیر. اگر دوست دارید بدون شرط‌بندی بازی می‌کنیم.» که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد. 💥 دوستش می‌گفت: «با اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بسیار توصیه ‌کرد که شرط بندی نکنید، اما یک‌بار با بچه‌های محله‌ی نازی‌آباد بازی کردیم و مبلغ سنگینی را باختیم. آخرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شرط‌بندی خیلی از دست ما عصبانی شد. از طرفی ما چنین مبلغی نداشتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شد، ابراهیم جلو آمد و توپ را گرفت. بعد گفت: «کسی هست بیاد تک به تک بزنیم؟» از بچه‌های نازی آباد کسی بود به نام «ح. ق.» که عضو تیم ملی و کاپیتان تیم برق بود. با غرور خاصی جلو آمد و گفت: «سَر چی؟!» ابراهیم گفت: «اگه باختی، از این بچه‌ها پول نگیری.» او هم قبول کرد. ابراهیم به قدری خوب بازی کرد که همه‌ی ما تعجب کردیم. او با اختلاف زیاد حریفش را شکست داد، اما بعد از آن حسابی با ما دعوا کرد! 💥 ابراهیم به جز والیبال در بسیاری از رشته‌های ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح‌های جمعه با چند نفر از بچه‌های زورخانه می‌رفتند تجریش. نماز صبح را در امام‌زاده صالح (ع) می‌خواندند، بعد هم به حالت دویدن از کوه بالا می‌رفتند. آن جا صبحانه می‌خوردند و برمی‌گشتند. فراموش نمی‌کنم. ابراهیم مشغول تمرینات کشتی بود و می‌خواست پاهایش را قوی کند. از میدان دربند یکی از بچه‌ها را روی کول خود گذاشت و تا نزدیک آبشار دوقلو بالا برد. این کوهنوردی در منطقه‌ی دربند و کولکچال تا ایام پیروزی انقلاب هر هفته ادامه داشت. ابراهیم فوتبال را هم خیلی خوب بازی می‌کرد. در پینگ‌پنگ هم استاد بود و با دو دست و دو تا راکت بازی می‌کرد و کسی حریفش نبود. 🍃🌹🍃 پایان قسمت دهم @Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 2⃣1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ قهرمان (راوی: حسین‌اللّه کرم) 💥 مسابقات قهرمانی 74 کیلو باشگاه‌ها بود. ابراهیم همه‌ی حریفان را یکی پس از دیگری شکست داد و به نیمه‌نهایی رسید. آن سال ابراهیم خیلی خوب تمرین کرده بود. اکثر حریف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر این مسابقه را می‌زد حتماً در فینال قهرمان می‌شد. اما در نیمه‌نهایی خیلی بد کشتی گرفت! بالاخره با یک امتیاز بازی را واگذار کرد! آن سال ابراهیم مقام سوم را کسب کرد. اما سال‌های بعد، همان پسری که حریف نیمه‌نهایی ابراهیم بود را دیدم. آمده بود به ابراهیم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهیم تعریف می‌کرد. همه‌ی ما هم گوش می‌کردیم. تا این‌که رسید به ماجرای آشنایی خودش با ابراهیم و گفت: «آشنایی ما برمی‌گردد به نیمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن 74 کیلو. قرار بود من با ابراهیم کشتی بگیرم.» اما هر چه خواست آن ماجرا را تعریف کند، ابراهیم بحث را عوض می کرد! آخر هم نگذاشت که ماجرا تعریف شود. روز بعد همان آقا را دیدم و گفتم: «اگه میشه قضیه‌ی کشتی خودتان را تعریف کنید.» او هم نگاهی به من کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «آن سال من در نیمه‌نهایی حریف ابراهیم شدم. اما یکی از پاهایم شدیداً آسیب دید. به ابراهیم که تا آن موقع نمی‌شناختمش گفتم: «رفیق، این پای من آسیب دیده، هوای ما را داشته باش.» ابراهیم هم گفت: «باشه داداش، چشم.» بازی‌های او را دیده بودم، توی کشتی استاد بود. با این‌که شگرد ابراهیم فن‌هایی بود که روی پا می‌زد، اما اصلاً به پای من نزدیک نشد! ولی من در کمال نامردی یه خاک ازش گرفتم و خوشحال از این پیروزی به فینال رفتم. ابراهیم با این‌که راحت می‌تونست من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی این کار رو نکرد. بعد ادامه داد: «البته فکر می‌کنم او از قصد کاری کرد که من برنده بشم! از شکست خودش هم ناراحت نبود، چون قهرمانی برای او تعریف دیگری داشت... ولی من خوشحال بودم. خوشحالی من بیشتر از این بود که حریف فینال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داش ابرام رو دارن. اما توی فینال با این‌که قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پایم آسیب دیده، اما دقیقاً با اولین حرکت همان پای آسیب‌دیده‌ی من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمین و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهیم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهیم قهرمانی بود. از آن روز تا حالا با او رفیقم. چیزهای عجیبی هم از او دیده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنین رفیقی نصیبم کرده. 💥 صحبت‌هایش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هایش فکر می‌کردم. یادم افتاد در مقر سپاه گیلان‌غرب روی یکی از دیوارها برای هرکدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهیم نوشته بودند: «ابراهیم هادی رزمنده‌ای با خصائص پوریای ولی.» 🍃🌹 پایان قسمت دوازدهم @Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 3⃣1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ پوریای ولی (راوی: ایرج گرائی) 💥 مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه‌ی نقدی می‌گرفت، هم به انتخابی کشور می‌رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او می‌دید این مطلب را تأیید می‌کرد. مربیان می‌گفتند: «امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.» مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی‌یکی از پیش رو برمی‌داشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه‌نهائی رسید. کشتی‌ها را یا ضربه می‌کرد یا با امتیاز بالا می‌برد. به رفقایم گفتم: «مطمئن باشید امسال یه کشتی‌گیر از باشگاه ما می‌ره تیم ملی. در دیدار نیمه‌نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای «محمود . ک» بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌های جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: «من مسابقه‌های حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر. من مطئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی. 💥 مربی، آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشزد می‌کرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را می‌بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تأیید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همه‌اش دفاع می‌کرد. بیچاره مربی ابراهیم، این‌قدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدن‌های من را نمی‌شنید. فقط وقت را تلف می‌کرد! حریف ابراهیم با این‌که در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله می‌کرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد. وقتی داور دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی‌گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتم: «آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.» ابراهیم خیلی آروم و با لبخند همیشگی گفت: «اینقدر حرص نخور!» بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می‌زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیمساعتی گذشت. کمی‌آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل‌ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یک‌دفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: «شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟» با عصبانیت گفتم: «فرمایش؟!» بی‌مقدمه گفت: «آقا عجب رفیق با مرامی ‌دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم: شک ندارم که از شما می‌خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام. به جایزه‌ی نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی‌دونی چقدر خوشحالم.» مانده بودم که چه بگویم. کمی‌سکوت کردم و به چهره‌اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: «رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی‌کشیدن این کارو نمی‌کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.» از آن پسر خداحافظی کردم. نیم‌نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم. این‌طور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمی‌یاد! با خودم فکر می‌کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آن‌ها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم... یاد تمرین‌های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخند‌های آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یک‌دفعه گریه‌ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم! 🌺پایان قسمت سیزدهم🌺 @Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 4⃣1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ شکستن نفس (راویان: جمعی از دوستان شهید) 💥 باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند، مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه‌ی شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن‌ها را به طرف دیگر خیابان برد. ابراهیم از این کارها زیاد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود. 💥 همراه ابراهیم راه می‌رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه‌ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسربچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری‌که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ‌سرخ شده بود. خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همین‌طور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: «بچه‌ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!» بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه‌ی فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم: «داش ابرام این چه کاری بود؟!» گفت: «بنده‌های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند.» بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگی‌شان این‌گونه عمل می‌کنند. 💥 در باشگاه کشتی بودیم. آماده می‌شدیم برای تمرین. ابراهیم ‌هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود توی فکر. ناراحت شد! انگار توقع چنین حرفی را نداشت. جلسه‌ی بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهیم را دیدم خنده‌ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کیسه‌ی پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد این‌گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: «بابا تو دیگه چه جور آدمی‌هستی! ما باشگاه می‌یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!» ابراهیم به حرف‌های آن‌ها اهمیت نمی‌داد. به دوستانش هم توصیه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، می‌شه عبادت؛ اما اگه به هر نیت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. 💥 توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال. یک‌دفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ایستاده. سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با خوشحالی گفتم: چه عجب، این‌طرف‌ها اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: «عکست رو چاپ کردن!» از خوشحالی داشتم بال درمی‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: «یه شرط داره!» گفتم: «هر چی باشه قبول» گفت: «هر چی بگم قبول می‌کنی؟» گفتم: «آره بابا قبول.» مجله را به من داد. داخل صفحه‌ی وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیده‌ی جدید فوتبال جوانان» و کلی از من تعریف کرده بود. کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: «دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟!» آهسته گفت: «هر چی باشه قبول دیگه؟!» گفتم: «آره بابا بگو» کمی‌مکث کرد و گفت: «دیگه دنبال فوتبال نرو!!» خوشکم زد. با چشمانی گردشده و با تعجب گفتم: «دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم!!» گفت: «نه این‌که بازی نکنی. اما این‌طوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو.» گفتم: «چرا؟!» جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: «این عکس رنگی رو ببین، این‌جا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه‌ی مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن.» بعد ادامه داد: «چون بچه مسجدی هستی دارم این حرف‌ها رو می‌زنم؛ و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد.» بعد گفت: «کار دارم. خداحافظی کرد و رفت.» من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرف‌های ابراهیم فکر کردم. از آدمی که همیشه شوخی می‌کرد و حرف‌های عوامانه می‌زد، این حرف‌ها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسیدم؛ زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. @Manavi_2
🔴 🌷 – قسمت 5⃣1⃣ 🍀 زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار " " ✅ یداللّه (راوی: سید ابوالفضل کاظمی) 💥 ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم وسلام کردم. بعد گفتم: «آقا ابرام! برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!» نگاهی به من کرد و گفت: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه، مطمئن باش که هیچی نیستم. جلوی غرور رو می‌گیره!» گفتم: «اگه کسی شما رو این‌طور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و ... خیلی‌ها می‌شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.» 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 💥 به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می‌کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی‌شناخت، تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟» باتعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: «من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می‌ایستاد، یه کوله باربری هم می‌انداخت روی دوشش و بار می‌برد. یه روز بهش گفتم: «اسم شما چیه؟» گفت: «من رو یدالله صدا کنید!» گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: «این آقا رو می‌شناسی!؟» گفتم: «نه، چطور مگه!» گفت: «ایشون قهرمان والیبال و کشتیه،آدم خیلی با تقواییه، برای شکستن نفسش این کارها رو می‌کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه!» بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم! صحبت‌های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. این‌طور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمی‌آمد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 💥 مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت می‌کردیم. ایشان گفت: «قبل از انقلاب، یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: «چطور بود؟» گفتم: «خیلی عالی بود. دستت درد نکنه.» گفت: « امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!» 🍃🌹🍃 پایان قسمت پانزدهم 🍃🌹🍃 @Manavi_2
داروخانه معنوی
💠 #داستان_کوتاه 🔆دستورالعملی که #کاسب را متحول کرد" 💫یکی از بازاریان که از شاگردان مرحوم شاه آبادی
🔹 عنایت حسینی و انتقام از قاتل جناب حاج محمد سوداگر که چندین سال در هند بوده و بعد به شیراز مراجعت کرده است، عجایبی در ایام توقف در هند مشاهده کرده و نقل می‌نماید. از آن جمله روزی در بمبئی یک نفر هندو (بت پرست) مِلک خود را در دفتر رسمی می‌فروشد و تمام پول آن را از مشتری گرفته از دفتر خانه بیرون می‌آید. دو نفر شیاد که منتسب به مذهب شیعه بودند در کمین او بودند که پولش را بدزدند، هندو می‌فهمد لذا به سرعت خودش را به خانه می‌رساند و فورا از درختی که وسط خانه بود بالا می‌رود و پنهان می‌شود. آن دو نفر شیاد وارد خانه می‌شوند هرچه می‌گردند او را نمی بینند. به زنش عتاب می‌کنند می‌گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویی کجا است؟ زن می‌گوید نمی دانم، پس او را شکنجه می‌نمایند تا مجبور می‌شود و می‌گوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید که او را اذیت نکنید تا بگویم، آن دو نفر بی حیا به حق آن بزرگوار قسم یاد می‌کنند که کاری به او نداریم جز اینکه بدانیم کجاست. زن به درخت اشاره می‌کند پس آنها از درخت بالا می‌روند و هندو را پایین می‌آورند و پولها را برمی دارند و از ترس تعقیب و رسوایی، سرش را می‌برند. زن بیچاره سر به آسمان می‌کند و می‌گوید ای حسینِ شیعه ها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم. ناگاه آقایی ظاهر می‌شود و با انگشت مبارک، اشاره به گردن آن دو نفر می‌کند، فورا سرهای آنها از بدن جدا شده می‌افتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل می‌فرماید و زنده می‌شود و آنگاه از نظر غایب می‌گردد. مقامات دولتی باخبر می‌شوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینی علیه السلام یقین می‌کنند و از طرف حکومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلی می‌شود و قطار آهن برای عبور عزاداران مجانی می‌شود و آن هندو و جمعی از بستگانش مسلمان و شیعه می‌شوند. 📔 داستان‌های شگفت (شهید دستغیب)، ص٨٢ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان { #داستان_واقعی زیبا از سرنوشت واقعی} 📝 #رویای_من‌📝 قسمت_سوم بخش_سوم 🌸🌼خونه ی خیلی خوبی بود
{ واقعی زیبا از سرنوشت واقعی} 📝 📝 قسمت_چهارم بخش_اول 🌹فرید رو تو آغوشم محکم گرفتم تا سرما نخوره هوا کاملا تاریک شده بود بدنم مثل بید می لرزید ، نمی دونستم اون همه تغییر رفتار اعظم برای چیه شاید من کاری کرده بودم که باعث ناراحتی اون شده بود. کاش از خودش می پرسیدم ، شاید این طوری نمی شد و تو روی هم وا نمیستادیم…… کم کم سر و صدا خوابید … هادی که خیلی هم پریشون بود اومد بیرون و به من گفت : بده فرید رو ببرم تو؛؛ هوا سرده؛؛ و بچه رو از من گرفت و برد, ولی به من حرفی نزد بغض گلومو گرفت و اشکهام ریخت … 🌹 بی پناه و در مونده شده بودم … یک کم که گذشت بر گشت … کنار من ایستاد و گفت : خواهر جون تو کوتاه بیا, الان برای اینکه قائله ختم بشه برو تو همون اتاق تا من راضیش کنم . گفتم چرا اونوقت ؟ برای چی اون باید راضی بشه این خونه مال منم نیست؟ من سهمی ندارم ؟ 🌹اومد جلو و منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت : چرا حالا اون ترسیده….. چون تو سهم داری اونو بی حق کنی دست پیش گرفته پس نیفته … موقتی برو امشب من می دونم چیکار کنم که آروم بشه … فقط دو سه روز صبر کن خودش میاد ازت معذرت می خواد … گفتم محاله از این خونه میرم ولی تو اون انباری نمیرم …. بهت گفتم این کارو نکن بزار من برای خودم یک جا بگیرم …ولی گوش نکردی حالا خوب شد ؟ 🌹ناراحت شدو گفت : چه حرفی می زنی این جور چیزا پیش میاد دیگه من که نمی تونستم تو رو تنها ول کنم تو رو خدا نکن منو وسط خودتون قرار نده ، تو که عاقل و تحصیل کرده ای کوتاه بیا به خاطر, من قول میدم خودم درستش می کنم بی غیرتم اگر بزارم این طوری بمونه …… گفتم : آخه تو به من میگی برم تو انباری درس بخونم ؟ اصلا فکر نکنم تخت من اون تو جا بشه وسایل مامانم رو هم می خوام ببرم تو اتاق خودم یادگاری اونو نگه دارم ….. 🌹گفت : چشم….اونم چشم؛؛ روی دوتا تخم چشمم فقط امشب و فردا بهم فرصت بده گفتم دیگه لج بازی نکن جون داداش بیا تمومش کن … خواهش می کنم مرگ من ……پامو کوبیدم زمین و پرسیدم : تو از روح مامان خجالت نمی کشی که من تو اون اتاق بخوابم؟ باشه میرم ولی تا فردا اگر خودشم بکشه تیکه تیکه بکنه باید من یک اتاق خوب داشته باشم.. یک دفعه دست منو گرفت کشید با خودش برد تو … اعظم هنوز یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد ….. 🌹من زیر چشمی بهش نگاه کردم ورفتم توی اتاقی که به انباری راه داشت و روی یک کارتون نشستم ….واقعا نمی دونستم چیکار کنم ….هادی فرش اتاق منو آورد و برد تو انباری و پهن کرد داشتم دق می کردم اونا می خواستن کار خودشونو بکنن ….. 🌹بعد تخت منو آورد و رختخواب منو روش پهن کرد , وقتی اونو گذاشت دیگه جایی زیادی نمونه بود بعدم بقیه ی وسایلم رو آورد و گذاشت و گفت : اینا رو خودت جا به جا کن …..نگاه خشمگینی بهش کردم و گفتم : هادی ؟ مگه من تا فردا نباید صبر کنم چرا جا بجا بشم ؟……….. 🌹انگشت شو گذاشت روی دماغش و گفت هیسسس….بزار فکر کنه تو قبول کردی خودم درستش می کنم …… دست به هیچی نزدم و رفتم تو تختم و دراز کشیدم اتاق سرد بود …هادی یک والر که از خونه ی ما آورده بود نفت کرد و روشن کرد و گذاشت کنار تختم و خم شد و منو بوسید و گفت مرسی خواهر جون که به حرفم گوش دادی … با بی حوصلگی صورتم رو کشیدم کنار و پتو رو کشیدم رو سرم اونم چراغ رو خاموش کرد و رفت ….. 🌹مثل اینکه ترجیح می داد من گرسنه سر شب بخوابم تا اعظم ناراحت نباشه ….. ولی من تا نزدیک صبح بیدار بودم گاهی فکر می کردم و گاهی گریه …یه چیزایی دستگیرم شد ….محبت های بی دریغ اعظم و هادی رو فهمیدم دیگه خر شون از پل گذشته بود و خونه رو فروخته بودن با خودمم فکر کردم منم پامو می کنم تو یک کفش و سه دونگمو می فروشم از این جا میرم هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره …. 🌹پدرم ۲۷ سال سابقه ی کار داشت و دوست هاش قرار بود کارِ باز نشستگی اونو درست کنن و حقوق اونو بدن به من ولی هنوز خبری نشده بود …. آره باید دنبال حقوق بابا هم می رفتم و از این بی پولی در میومدم ..هر روز صبح دستم جلوی هادی دراز بود و چشم و ابرو های اعظم رو تحمل می کردم ..اونم هر دفعه به اندازه ی پول اتوبوس به من می داد …. 🌹حالا مدرسه ام از اینجا خیلی دور شده بود و باید دو تا اتوبوس عوض می کردم …….مدرسه ی من تو بهارستان وخونه ای که هادی خریده بود تو تهران نو….. باید یک بار سوار می شدم و میرفتم میدون شهناز و از اونجا یکی دیگه می نشستم و خودمو به بهارستان می رسوندم … هر بارکه به هادی می گفتم پول,, پنجزار میذاشت کف دست من بلیط دو ریال بود و من از وقتی اومده بودم خونه ی هادی نتونسته بودم تو مدرسه چیزی بخورم ، حتی اون یک قرون ها رو هم جمع می کردم و باهاش بلیط می خریدم …. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پله ها وایستاده بود
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم 🌸همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ….. صبح برای نماز بیدار شدم هنوز ایرج نیومده بود … اون جایی رو نداشت بره حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه نمی فهمیدم ….وقتی تورج منو صدا کرد چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ …….. با این فکر خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟ گفتم رفته سر کار امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شما ها عذر خواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه …. 🌸تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا من دوست داشتم تو بیای خوب شد …… اون روز ماشین رو خودم بر داشتم دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه ….. باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ……… اون روز توی اخبار خبر پیش روی دشمن از طرف غرب کشور مردم رو نگران کرده بود اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو در حالیکه ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم ….. من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود عذر خواهی کردم 🌸 و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم وهمین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ……….. ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها …… اونا با خوشحالی منتظرم بودن بهشون خوش گذشته بود ….. 🌸ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان …… حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت یادم افتاد از نهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم ….. پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه ….. مینا که حالمو دید..فورا برام یک چایی نبات آورد کمی جون گرفتم …. ولی نهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه ….. ولی اون بازم نیومد ….. 🌸شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سئوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا … رفتم توی تختم و دراز کشیدم در حالیکه خبر های بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطرتورج صد چندان می کرد من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……ما حالا نه از اون خبر داشتیم نه پیغامی از تورج رسیده بود ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم 🌸همون جا کنار پنجره
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول 🌸اونشب هم ایرج نیومد ، حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت ….. تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت …. یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم …… سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ، من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید….. 🌸بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان… دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .. دیرم شده بود وقتی رسیدم ، دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ؛؛سریع رفتم و لباس پوشیدمو خودمو رسوندم سر عمل …… نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته حواسوتو بده به اینجا ……. بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم و حرفی نزدم…….. 🌸اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید …… بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت: امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی …. ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟ 🌸گفتم دکتر من تازه تخصص قبول شدم مگه میشه خودتون گفتین اجازه ندارم …. گفت: الانم نداری ولی اگر من باشم مسئولیتشو قبول می کنم اومدیم یک وقت من نبودم؛؛ باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟ 🌸گفتم دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه…. چشم هر وقت شما صلاح بدونین من آمادگی دارم .. …… 🌸گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته …تا حالا مثل تو ندیدم با پشتکار….. کوشا ، از همه مهمتر باهوش ؛؛؛ دلم می خواد زود پیشرفت کنی ، هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه,, هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ، می خوام جای منو بگیری ؟…….. 🌸….دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد …. خیلی خوب پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ، دیر نیای که با من طرفی ، ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من ….. 🌸نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی فردا وقت عمل داره ……. گفتم آره دکتر می دونم تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین ….. 🌸گفت : خوب برای همین هم من فردا دستیار تو میشم ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی روی پرونده اش کار کنی به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی ….. و اینو گفت و رفت …. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول 🌸اونشب هم ایرج نیومد ،
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم 🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود …..همین طور مونده بودم ، می ترسیدم تو اون حالتِ روحی خطایی ازم سر بزنه …. نمی دونستم چیکار باید بکنم؟ کاش می گفتم باشه بعدا ولی نتونستم این حرف رو بزنم ….. استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم ….. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم ….. آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره،،با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم … 🌸تازه توی خونه هم از دست سئوالهای عمه و علیرضاخان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن . اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم ؛؛… .چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ازش خبری نشده بود……. 🌸ساعت دو رسیدم خونه ….عمه با نگرانی ازم پرسید می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟ گفتم بله چون نگرانه …..به خاطر جنگ …… سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم …. گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم خودتون که اخلاقشو می دونین از چیزی که ناراحت میشه حرف نمی زنه قهر می کنه ……. با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟ با تندی گفتم …. من از کجا بدونم ، نمیاد که نیاد…. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم …پس بزارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد …… 🌸و رفتم بالا ….. مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که افتاد گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ..خیلی بدنش داغه …پرسیدم کجان ؟ گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه …. خودمو رسوندم به بچه ها …. تبسم تب داشت .ولی خیلی بالا نبود فورا بهش یک قاشق سرما خوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه …… گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفتر مون خط کشیدیم باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم …من بلدم خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟… 🌸گفتم تبسم جان من میگم ایرج چون زنش هستم تو باید بگی بابا ….. خندید و گفت آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج خودشم دوست داره …. گفتم خوب بگو بابا ایرج …چطوره ؟ با بی حوصله گی گفت حالا دعا کن بیاد من مریضم؛؛؛منو ببینه و خودشو بکشه ….. گفتم چرا خودشو بکشه ……گفت آخه هر وقت من یا ترانه مریض میشیم اون می گه مریض نشین که من خودمو می کشم …. ادامه دارد.. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم 🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود
" "بر اساس داستان واقعی قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش سوم 🌸دیدم این طوری نمیشه باید یک فکری بکنم…. اون باید برمی گشت خونه ….. فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهمتر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم ….. و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم برای خودمو و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم بطرف کارخونه ….. عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر برو ببین بچه چی شده من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟ گفتم نه عمه جون من میارمش …… 🌸توی راه فکرم خیلی مشغول بود ، خبر های جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه میکرد …. با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست …. دلم خیلی گرفته بود برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم …. منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن …از زندگی سیر بودم احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم … 🌸اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه هر کاری براش سخته …… بیشتر از همه چیز این جنگ تحمل منو تموم کرده بود عواقب اونو می شد حدس زد……. نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذر خواهی کنم؟؟ و التماس کنم که برگرده؟….. یا دعوا و مرافه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه؟ ….نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود …… 🌸وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد ….. جلوی در پیاده شدم ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم تو برو من با آقا میام …… و رفتم تو هنوز عده ای از کارگر ها داشتن کار می کردن ….. بالا رو نگاه کردم بطرف اتاق ایرج ، اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود …. از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و در و باز کردم اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد …. منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم ….. 🌸ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد …. منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه … بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت : چایی می خوری ؟ گفتم بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه ، اومدم اینجا …تو نهار خوردی ؟ …. گفت : آره ی ساندویج خوردم کارگر ها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن …. بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم بندازم تو چاییت ؟ گفتم: آره بنداز بهش احتیاج دارم …….. ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2