eitaa logo
داروخانه معنوی
6.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
. دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است  اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید  بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ــــ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز  دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ  سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید  اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـــ من من نمیدونم چی شد اومدم اینجا الان زود میرم خودش هم نمی دانست  چرا  این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـــ چرا بری ??بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد .... 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟ 🎧 🔺 تجربه ای نزدیک به مرگ !!! تعجیل در فرج وسلامتی مولاصاحب الزمان عج صلوات🌹 توجه:کپی وفروارداین کلیپ به شرط( ۱۴)صلوات به نیت سلامتی و تعجیل درفرج امام زمان( عجل الله تعالی فرجه الشریف) جایزمی باشد. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
.‍ ⬅️ 📃 نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم و همین بر شدت گریه ام😭 اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل،ومن همینطور 😧بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس🚓 بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد 😢من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا 🙏🏻شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه،همین که از 🚪در وارد شدیم تا پیشونیه 🤕آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن باماشین خودمون نیستیم خیلی😨هل کرده بودن. آقاسید☺️ لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن.⏹ . ▶️دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم. عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش،خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم. یاد دانشگاه افتادم باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود. نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم. تصمیم گرفته بودیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم 📱زنگ خورد. محمد بود: +جانم _سلام عزیزم☺️ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی⏹ . ▶️_میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو 🙄باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم😁 صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 آقاسید و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو 👣که به سمتم میومد رو شنیدم،قلبم تند میزد💗و کف دستم عرق کرده بود،شنلو آروم بالا زد،چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود.😍 آروم و ناگهانی بوسه 😘کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _ماه_بانوی_من... . ادامه دارد ✍نویسنده:ب_ص @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب (داستان عبرت) #قسمت_دوم یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مر
(داستان_عبرت) آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!! دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود. ادامه دارد... 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ‌ مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.دلم به یکباره گرفت.باز احساس تنهایی کردم.از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم. ادامه دارد.. به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#معجزه_چله_شهدا #قسمت_چهارم علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانست
  به سمت یخچال رفتم قابلمه غذا را برداشتم در حالی که برای دو فرزندم غذا کشیدم خودم هم یک شکم سیر غذا خوردم و گویا از قحطی برگشته بودم.  احساس سردرگمی داشتم. خدایا باید خوابمو باور کنم؟? در پذیرایی روی مبل نشستم و هر لحظه که میگذشت چیزهای بیشتری از خوابم رو بیاد میاوردم و حالت شرمندگی و بندگی …. واقعا نمیتونم بگم چه حالی داشتم. شک و تردید دست از سرم بر نمیداشت. پیش خودم این را مرور می‌کردم که من بنده ی خوبی برای خداوند نیستم و فرد خاصی هم نیستم مگر میشود یک انسانی که نه عالم است نه اعمال مستحبی و…… انجام میده و فقط به نمازهای یومیه و اعمال واجب اکتفا میکنه رویای صادقانه ای آن هم با این عظمت ببیند آیا یک فرد بسیار معمولی می تواند شهدا را با این وضوح در خواب ببیند ؟؟؟؟? با این افکار منتظر بودم تا مجدداً خواب آلودگی و ضعف و سایر علائم به سراغم بیاد ولی بعد از گذشت یک ساعت متوجه شدم که خبری از این علائم وجود نداره. به فکر افتادم که بهتره در مورد خوابم تحقیقی کنم. آیا افرادی که در خواب دیدم واقعی بودن؟؟؟ آیا شهیدی بنام علیرضا یاسینی با آن چهره داریم؟؟ آیا علی اصغر قلعه ای واقعا همان شهید بود؟؟؟؟و………… گوشی تلفن را برداشتم و به دو تن از بستگانی که اهل جبهه و جنگ بودند تماس گرفتم. در مورد خوابم چیزی نگفتم و فقط از ایشان در مورد چندتن از شهیدانی که در خواب دیده بودم سوال کردم.  و هنوز تردید داشتم و احتمال میدادم که شاید چنین شهدایی نداشته باشیم.  ولی هر چه بیشتر پرسش و پاسخ و تحقیق میکردم حال روحیم بدتر میشد چون به صادق بودن خوابم نزدیکتر میشدم.? احساس میکردم که اگر صد در صد صحت خوابم تایید بشه چه باید کنم؟؟؟ ? برای خداوند بواسطه ی لطفش قربانی کنم ، مستحبات رو انجام بدم، زندگی رو رها کنم و فقط عبادت کنم ?  خدایااااااااا چه کنم؟؟؟  چه جوری جبران کنم چنین لطف و مهربانی رو ? فقط یک عبادت خشک و خالی؟؟؟ قربانی کنم به نیت شهدا؟؟؟؟ ولی…………… بالاخره متوجه شدم که این عزیزان کاملا حقیقی بودن? واقعا شهدایی که در خواب دیدم وجود داشته و چهره های زیباشونم کاملا همان بوده که در خواب دیدم.?  و جزو شهدای دفاع مقدس می باشند بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد ضربان قلبم به گونه ای بود که گویا قفسه سینه من گنجایش قلبم را نداشت به گونه ای می زد که گویا قلبم می خواست از قفسه سینه بیرون بزند.  خدایا این چگونه آزمایشی است که بنده ای غافل از عظمتت را اینگونه مورد عنایت خود قرار می دهی در حالی که از دست من برای تشکر و قدردانی کاری بر نمی آید و نمی توانم آنگونه که شایسته و بایسته است تشکر و قدردانی کنم یا عبادت خاصی داشته باشم در حد عبادت های روزانه و روزمره.  ذهنم بسیار درگیر بود مانند مرغ پر کنده بودم و می خواستم فریاد بکشم از شهدا بگویم درحالیکه نمیدانستم اجازه تعریف کردن خوابم را برای کسی خواهم داشت؟؟؟؟ ? تمام کانالهای تلویزیون شده بود صحبت در مورد شهدا ? یا نماهنگ و تصویر شهدا ? خدایا مگه اینها همگی میدونن که من چه خوابی دیدم و چه اتفاقی افتاده؟؟؟ در افکارم سرگردان بودم.? از منزل بیرون رفتم. سر تمام کوچه ها تابلوهای آبی رنگی نصب شده که با نام زیبای شهدا مزین شده است. روی دیوارهای شهر عکسهایی از شهدای عزیز کشیده شده.  بیشتر دقت کردم. ? این عکسها جدید هستن؟؟?  از روی چکه های آب باران که بر روی عکس شهدا نقشی انداخته بود مطمئن شدم که مدتهاست این تصاویر و این تابلوها و نماهنگ های تلویزیون به یاد شهدا و قدردانی از ایثار و فداکاریهایشان کشیده و ساخته شده ولی……………………….. ?بنده …عجب غافل بودم??? گویا چشم و گوشم بسته بوده. حالا رنگ و بوی شهر برام عوض شده بود. تمام خیابانها و کوچه ها بوی عطر شهدا رو میدادن. از در و دیوار شهر و انسانهایی که در خیابانها با خیال راحت و با آسایش و آرامش و بدون نگرانی در حال انجام امور روزمره ی زندگی خود بودند چیزی را نمیشد دید ، جز ایثار و فداکاری و از خودگذشتگی دلیر مردان بی ادعایی که حالا شاااید روزهای زیادی حتی فراموش کنیم اسمشان را یاد کنیم.??? ادامه دارد.. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
📚 داستان‌عاشقانه‌واقعی #رمان #دومدافع #قسمت_ســــــوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سج
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 📚 داستان‌عاشقانه‌واقعی ❤️ ❤️ دراتاق به صدا در اومد... مامان بود... اسماء جان ساعت ونگاه کردم اصلاحواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود بلندشدم و درو اتاق وبازکردم جانم مامان   حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید ازجاش بلند شد وخجالت زده گفت بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون ایـن وگفت و ازاتاق رفت بیرون ب مامان یه نگاهے کردم وتودلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود؟ چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء؟ هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن اخمے کردم وگفتم واااااا مامان من کے گفتم... صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم رفتیم تابدرقشون کنیم مادرسجادے صورتمو بوسید وگفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسرمارو؟ باتعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسیدحاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بارهمو ببینن حرف بزنـن بعد سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود قــرارشد ک ما بهشون خبربدیم که دفہ ے بعد کے بیان بعداز رفتنشون نفس راحتے کشیدم ورفتم سمت اتاق که بوے گل یاس واحساس کردم نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم... شب سختے بود انقدخستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم وخوابیدم صب که داشتم میرفتم دانشگاه خداخدا میکردم امروز کلاسے که باهم داشتیم کنسل بشہ یااینکہ نیادنمیتونستم باهاش رو در رو بشم  داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم خانم محمدی.... سرمو برگردوندم ازم فاصلہ داشت  دویدطرفم🏃 نفس راحتے کشید. سرشو انداخت پاییـݧ و گفت سلام خانم محمدے صبتوݧ بخیر موقعے ک باهام حرف میزد سرش  پاییـݧ بود اصـݧ فک نکنم تاحالا چهره ے منو دیده باشہ  پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم _سلام صبح شما هم بخیر ایـݧ وگفتم و برگشتم ک ب راهم ادامہ بدم صدام کردببخشید خانم محمدے صبر کنید میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم راستش...من... انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید (آقای محسنی )پسر پرشرو شور دانشگاه رفیق صمیمیے سجادے بود اماهر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون وحاضر جواب اما درکل پسر خوبے بود رو کردسمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر سجادے چشم غره اے براش رفت و از مـݧ عذر خواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت خلاصہ ک تو دلم کلے ب سجادے بدو بیراه گفتم اوݧ ازمراسم خواستگارے دیشب ک تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان داشتم زیرلب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ  عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غرمیکنے مث پیر زنها اخمے بهش کردم گفتم علیک سلام  بیابریم بابا کلاسموݧ دیر شد خندیدو گفت:اوه اوه اینطور ک معلومه دیشب  یه اتفاقاتی افتاده. یارو کچل بود زشت بود ؟ نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم دستشو گرفتم وگفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالا ها احتیاج داری  ب ایـݧ فک. تازه اول جوونیتہ تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مث مـݧ جا خورد تو کلاس یه نگاه ب من میکرد یہ نگاه ب سجادے بعد میزد زیر خنده. نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے.... ◀️ ادامــــہ دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ داستان واقعی: #آخرین_بازدید #رمان #قسمت_چهارم پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صب
این داستان واقعی است: با بازشدن در ،معمای جنازه ی سوخته حل شد.درد مشترکی از چشمان پر از درد و خون من و عموی صادق ،میبارید.هردو در سکوتی مطلق همراه مامور به آگاهی برگشتیم .با آمدن فریبا و علی اقا و عسل،یهو جا خوردم.برادرم کاظم همراهشان بود،با اشاره ابرو بهم فهماند که هیچکدام اطلاعی ندارند.خواهرم همش داد میزد و التماس میکرد که از صادقش خبری شده یانه. فریبا و علی آقا طاقتشون طاق شده بود و منتظر خبری از صادق بودند.و من توان بازگویی حقیقت رو نداشتم .من و عموی صادق این دست و اون دست میکردیم که با چه مقدمه ای بگیم که مامور آگاهی خیلی خونسرد و بی مقدمه گفت: خانم برمکی جنازه ای کاملا سوخته توسط یک چوپان پیدا شده که با بررسی شواهد و وسایلی که همراه جنازه بود متوجه شدیم که جنازه پسر گمشده شماست!😢 من و داداش کاظم و عموی صادق درجا خوشکمون زد و هاج و واج بهم نگاه میکردیم! علی آقا درجا با شنیدن خبر از هوش رفت و برزمین افتاد و اما فریبا مانند دیوانه ها یه دقیقه میخندید،یه لحظه موهاش میکشید و فریاد میزد،با تمام توانش فریاد میزد و پسرش رو میخواست. هر جور شده آرامش کردیم ،اما چه آرامی😔 قبل از اینکه ما کلید رو امتحان کنیم و بفهمیم کلیدها متعلق به صادقه ،مامورا حسابی از فریبا و علی آقا پرس و جو کرده بودن! هر جور شده همراه داداش کاظم و عمو عسل و علی آقا و فریبا را سوار ماشین کردیم و به سوی خانه رفتیم.. اما حال و روز فریبا خانم از زبان خودش: وقتی مامور خیلی خونسرد،مرگ صادق را اطلاع داد،دنیا رو سرم خراب شد.تمام طول مسیر تا خانه را فریاد زدم. مادر شوهرم روی پله ها ایستاده بود،فریاد زدم مامان امنه بیاااااا بیااااا ببین نوه مهربونت کجاست؟ بیا و ببین چرا چهار روزه بهت سر نزده! (باتمام وجودم فریاد زدم)صادقت رو کشتن مامان آمنه...اونم چه کشتنی!آتیشش زدن!داعشی ها پسرم رو کشتن.با شنیدن حرفهام و داد و فریادم،مادر شوهرم از هوش رفت و از پله ها افتاد پایین! عجب روز سختی بود،قیامت بود،قیامت! الهی هیچکس همچین روزی رو نبینه! یهو در میان دادو فریادم به خاطرم اومد که من که جنازه پسرم رو ندیدم،از جا پریدم و رفتم توی کوچه! برادرم و برادرشوهرم دورم گرفتن و با گریه گفتن: کجا میری ؟؟ گفتم من باید پسرم رو ببینم! اولش ممانعت کردند و گفتند که دیدن جنازه سوخته صادق برات خوب نیست! گفتم اگه نذارین برم خودمو همینجا اتیش میزنم،بناچار منو بردند سردخانه برای دیدن جنازه! وقتی رفتیم بطرف سردخانه،با اشکها و فریادهایم تمام بخشها در انجا جمع شدند و برای دل پردردم اهسته اشک میریختند. وارد سردخانه شدم.قدمهایم یخ بسته بودند،جنازه در چند قدمیم بود،نفسم درسینه حبس شده بود و بالا نمیومد،از ان زن شجاع که همیشه صادق بهش افتخار میکرد و میگفت: قربون مادر خودم که زیباترین و شجاع ترین زن دنیاست...از آن زن که مایه غرور پسرم و دخترم بود پیرزنی شکسته با کمری خمیده مونده بود که توان برداشتن دوقدم تا جنازه فرزندش را نداشت. انگار به یکباره پیر شدم،نابود شدم و شکستم.علی دستم را گرفت و ملحفه سفید را از روی صادق کشید.از دیدن جنازه سوخته هردو شوکه شدیم و یکباره با تمام وجودم جیغ کشیدم که از صدای ناله و فریادم گوش فلک کر شد..این صادق من بود؟صادق من دو متر و دوسانت قدش بود،از چشمان عسلی و ابروان کمند و کشیده اش جز اسکلتی سیاه و دود گرفته و سوخته نمانده بود،یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد. درمیان گریه،به شوهرم گفتم ،علی جان،دسته کلید که دلیل نمیشه بگیم جنازه صادقه. یادته صادق تصادف کرد و پلاتین توی پای راستش گذاشتن؟ مانند کسی که دنبال گنجه رفتم سمت پای راستش،وقتی با دقت لای استخوان را نگاه کردیم پلاتین را دیدیم😔و اخرین امیدم برای اینکه صادق زنده باشد،ناامید شد.به هق هق افتادم و صدایم درنمیومد رفتم سمت پاهایش و لبانم را بر پاهای سوخته اش خزاندم و یک دل سیر پاهایش رابوسیدم.اطرافیان همه از دیدن من و جنازه پسرم اشک میریختند،ساعتی را با صادقم گذراندم ،سپس بزور مرا ازش جدا کردند و به سمت خانه بردند....من همانجا،در سردخانه ای که جنازه سیاه وسوخته پسرم را دیدم روح و جانم را جاگذاشتم.مانند کسی که فقط جسمش زنده ست و هیچ احساسی ندارد به این طرف و آنطرف میبردنم ... معمای جنازه سوخته و پسر گمشده من که حل شد،همه از خود یک سوال میپرسیدند؟قاتل بیرحم و سنگدل صادق کی بود؟ از پرس و جوهایی که ازمن کرده بودند اولین نفری که احضار کردند دوست صمیمی دوران بچگی صادق_دانیال_ بود.پس او را به آگاهی برای باز جویی فراخواندند تا بلکه در لابلای حرفهایش سرنخی بیابندتا به حل معما کمک کند ،هر چه باشد او دوست گرمابه و گلستان صادق بود و از همه رازهای صادق خبر داشت. ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
داستان‌واقعی #رمان #برات_میمیرم #قسمت‌چهارم پدرم آدم بی منطقی نبود... فقط اینکه خبر نداشت دخترش شی
داستان واقعی از یک بچه بسیجی دائم الوضو بعید بود از این کارها بلد باشه.... یک میز رمانتیک خاطره ساز آماده کرده بود... گل... شمع... آن هم در یک مکان عمومی.... ویک جعبه کادوی شیک که روی میز بود... این همه سورپرایز برام جالب بود... اما دلم جایی گیر بود که بود و نبود این تشکیلات برایم یکی بود...با یک سلام و احوالپرسی گرم صندلی را برایم عقب کشید تا بشینم... واااای خدای من ... این مرد با من مثل یک ملکه رفتار میکنه.... یهویی یاد چادر افتادم.... یک آن خشکم زد.... توی دلم از خدا کمک خواستم.... دلواپسی ها نمی گذاشت از بودن در کنار سینا لذت کافی ببرم... سینا با آرامش و خونگرمی شروع به صحبت کرد... من تازه یادم افتاد که باید از زندگی آینده و شرط و شروط مان صحبت کنیم.... من فقط خودم را برای دیدن سینا آماده کرده بودم و اصلا به چیز دیگری فکر نمی کردم... فقط دوست داشتم باهاش حرف بزنم... خوشحالی و استرس فکرم را تعطیل کرده بود... اما سینا برعکس من معلوم بود که آرامش بیشتری داره.... خیلی خوب صحبت میکرد... من هم مثل مادری که از زبان باز کردن طفلش ذوق میکنه... از صحبت کردن سینا به وجد می آمدم... با هر کلامی به جذابیتش اضافه میشد... باورم نمی شد... من اولین غذای مشترک زندگیم را با عشقم میخورم... سینا سر صحبت را باز کرد: خب... خانم خانما... دست و پای منو زنجیر کردید... قلبو تسخیر کردید... حالا بفرمایید شرط و شروط تون رو... من در خدمتم _ من شرطی ندارم... _ پس چشم بسته منو غلام خودتون کردید☺️ خدای من .... هر قدر صحبت میکرد من دیوانه تر میشدم... حرفهای پدرم یادم می افتاد و ته دلم خالی میشد... میترسیدم عشق آتشین جلوی عقل و افکارم را سد کند و خدا نکرده پشیمونی به دنبال داشته باشد... ولی این افکار بر حسم غلبه نمی کرد... من مثل یک مجنون دیوانه ی سینا شده بودم... با صحبت های سینا دوبار از افکارم بیرون آمدم... : خانم گل ... راحت باش ... بلاخره هر کسی خواسته ای داره ٬ برنامه ای داره.... _ من هیچ خواسته ای ندارم... اگه داشتم می گفتم... فقط اینکه من سر قولم هستم... چادری میشم... فرصت نشد چادر تهیه کنم...امیدوارم فکر نکنید که.... _چادری شدن اختیاریه... من از شما نخواستم چادر بپوشید... _یعنی براتون مهم نیست که همسرتون بی چادر باشه.!!؟؟ _ من چادر رو خیلی دوست دارم... ولی اینکه یک نفر بخواد چادر بپوشه٬ باید با اختیار و باور خودش باشه٬ نه به خواسته کس دیگه _ من با اختیار خودم میخوام... دوس دارم اولین چادرمو شما برام بخرید...لطفا !! _ من در خدمتم... شما جون بخواه... با جمله های قشنگش قلبم از جا کنده میشد... اما با شجاعت تمام اولین سوالم را که خیلی ذهنم را مشغول کرده بود پرسیدم: شما قرار بود داماد بشید٬ جریان چی شد!!؟؟ ادامه دارد.... دوستان_شهدا باشید 🌷 ‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#زعفر_جنی قسمت چهارم ما جواب رسول خدا را چه بدهیم ؟و به صورت حسنین چطور نگاه کنیم ؟ حضرت فرمود : شم
و می فرماید: (( هل من ناصر ینصرنی )), آیا هست یاری کنندهای که مرا یاری کند و شنیدیم که اهل بیت و عیال او, صدای العطش به آسمان بلند کرده بودند, چون این واقعه را دیدیم, هر چه زودتر خود را به بئرالعلم, رساندیم, تا تو را از ماجرا باخبر سازیم, اگر ادعای مسلمانی میکنی, قد مردانگی علم کن که الان پسر پیامبر را نامسلمانان می کشند. زعفرتا این سخنان را شنید محزون گشت, تاج شاهی را بر زمین زد, لباس دامادی رااز تنش در آورد و لباس جنگ پوشید, طوایف جن را با حربه های آتشی برداشت واز بئر العلم روی به کربلا آورد, زعفر نقل کرده : (( وقتی وارد زمین کربلاشدم لشگر چهار فرسخ تا چهار فرسخ را گرفته بود.از زمین تا آسمان صفهایی ازاجنه و ملائکه, کروبین, جبرئیل, میکائیل, اسرافیل, هر یکی با چندین هزارملائکه, و ملک ریاح (فرشته بادها), فرشته دریاها, فرشته کوهها, فرشته عذابو ..با لشگرشان, منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند بعلاوه, ارواح یکصد وبیست و چهار هزار پیامبر, از آدم تا خاتم, همه صف کشیده مات و متحیر مانده بودند. تمامی موجودات و حقیقت کل اشیاء در کربلا بودند و همگی گریان, چه کربلا و چه غوغایی.. خاتم پیامبران (ص), آغوش خود را گشوده و به امام حسین (ع), می فرمود: (( پسرم! عجله کن! عجله کن! به راستی که مشتاق تو هستم (( حسین بن علی _علیه السلام, یکه و تنها در میان میدان, با زخمها و جراحات فراوان, پیشانی شکسته, با سری مجروح, با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان, ایستاده بود و در هر نفسی که می کشید, از حلقه های زره خون می چکید, امااصلا توجهی به هیچکدام از آن فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت حضرت برسم .. آه از آنروز که در دست بلا غوغا بود شورش روز قیامت به زمین برپا بود خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید در دل دائره چون نقطه پا بر جا بود انبیا و رسل جن و ملایک هر یک جان به کف در بر شه منتظر ایما بود همانطورکه نظاره می کردم و در کار آنحضرت, حیران بودم, ناگاه دیدم آقا ,سر غریبی از نیزه بی کسی بلند کرد, از گوشه چشم نظری به من افکند , اشاره فرمود (( زعفر )) بیا, دیدم همه ملائکه متوجه من شدند. من لشگر خود را عقب نهاده , خودم به حضورش آمده , رکاب بوسیدم, فرمود کجا بودی, عرض کردم: قربانت شوم! در بئر العلم مجلس عیش داشتم به من خبر رسید, بدون درنگ با سی و شش هزارجن به یاری شما آمده ام, حضرت فرمود: (( زعفر )) زحمت کشیدی, شما جن و پری از آدمیزاد باوفاتر هستید, خدا و پیامبر از تو راضی باشد, خدمت تو موردقبول درگاه حق باشد.. هر چه اصرار کردم اجازه نداد و فرمود : شما آنها رامی بینید اما آنها شما را نمی بینند این کار از مروت به دور است. عرض کردم : ما هم به صورت انسان ظاهر می شویم, اگر کشته شدیم شهید می شویم..فرمودند : زعفر , من از زندگی دنیا دل آزرده هستم این خواست خداست و ما باید به لقای حضرت دوست برسیم, اگر من در جای خود بمانم خداوند به وسیله چه کسی این مردم را مورد امتحان قرار دهد و از کردار زشتشان آگاه سازد ؟ به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم وقتی به محل خود رسیدیم, بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم, مادرم به من گفت پسرم چه می کنی ؟ کجارفته بودی که اینچنین ناراحت برگشته ای ؟ گفتم مادر, پسر آن بزرگواری که ما را مسلمان کرد, اینک در کربلا تکه و تنها در مقابل لشگری عظیم ازکوفیان است, من رفتم تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود, و چون امرامام واجب بود بازگشتم..مادرم وقتی این سخنان را شنید, بر سر و صورت خودزد و گفت : ای فرزند! تو را عاق می کنم, من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه زهرا (س), چه بگویم؟, زعفر گفت : مادر! خیلی آرزو داشتم تاجانم را فدای آن حضرت کنم, ولی ایشان اجازه نفرمود, مادرم گفت : (( بیابرویم من همراهت می آیم و از امام اجازه جهاد می گیرم, مادرم جلو و من ولشگریانم از پشت سرش, دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم )), و هنگاهی که به آنجا رسیدیم از لشگریان کفار, صدای تکبیر شنیدیم و چون نگاه کردیم دیدیم, که سر مبارک و درخشان آقا امام حسین (علیه السلام ), بالای نیزه است و دودو آتش از خیمه های حرم بلند است. مادرم خدمت امام سجاد ( علیه اسلام ), رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی آن حضرت اجازه نداد وفرمود: (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنیدتا از بالای شتران بر زمین نخورند )) جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا اینکه حضرت سجاد (علیه اسلام), آنها را مرخص فرمود .. بعداز این واقعه زعفر لباس سیاه تنش می کنه و چنان محزون می شه که به هر چاله ای که می رسیده, به یاد مصیبت امام حسین (ع), آنقدر گریه می کرده که چاله پر از اشک می شده , زعفر آن یار وفادار و محب اهل بیت, دارفانی رو وداع گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت و بعد از خود فرزندش سعفرجانشینی لایق برای پدر گشت ..
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_سرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من 📖 #قسمت_چهارم✍ عهدی که شکست 🌺چند ماه
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستانی زیبا ازسرنوشت واقعی 📖 📖 ✍پاسخ من به خدا ✨برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در مورد اسلام نمی دونستم … قرآن و مطالب زیادی رو از اونها گرفتم و خوندم … هر چیز که درباره اسلام می دیدم رو مطالعه می کردم؛ هر چند مطالب به زبان ما زیاد نبود … و بیش از اون که در تایید اسلام باشه در مذمت اسلام بود … ✨دوگانگی عجیبی بود … تفکیک حق و باطل واقعا برام سخت شد … گاهی هم شک توی دلم می افتاد … – آنیتا … نکنه داری از حق جدا میشی …فقط می دونستم که من عهد کرده بودم … و خدای مسلمان ها جان من رو نجات داده بود … بین تمام تحقیقاتم یاد حرف های دوست تازه مسلمانم افتادم … ✨خودش بود … مسجد امام علی هامبورگ … بزرگ ترین مرکز اسلامی آلمان و یکی از بزرگ ترین های اروپا … اگر جایی می تونستم جواب سوال هام رو پیدا کنم؛ اونجا بود … تعطیلات بین ترم از راه رسید و من راهی آلمان شدم … بر خلاف ذهنیت اولیه ام … بسیار خونگرم، با محبت و مهمان نواز بودند … و بهم اجازه دادند از تمام منابع اونجا استفاده کنم … ✨هر چه بیشتر پیش می رفتم با چیزهای جدیدتری مواجه می شدم … جواب سوال هام رو پیدا می کردم یا از اونها می پرسیدم … دید من به اسلام، مسلمانان و ایران به شدت عوض شده بود … ✨کم کم حس خوشایندی در من شکل گرفت … با مفهومی به نام حکمت خدا آشنا شدم … من واقعا نسبت به تمام اون اتفاقات و اون تومور خوشحال بودم … اونها با ظاهر دردناک و ناخوشایند شون، واسطه خیر و رحمت برای من بودند … واسطه اسلام آوردن من … و این پاسخ من، به لطف و رحمت خدا بود …زمانی که من، آلمان رو ترک می کردم … با افتخار و شادی مسلمان شده بودم … ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2