#حکایت
🌸دیدار در کربلا وقم
🌸#بخش_اول
جناب آیت الله آقای حاج عباس کاشانی می فرمودند:
به مدت سی دو سال در کربلای معلی در صحن مطهر حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام اقامت نماز جماعت می کردم.
در آن ایام جوان لاغر اندام که پیراهن بلند عربی در بر می کردو طنابی نخی به دور کمر می بست بسیار نورانی و خوش سیما بود به طوری که از شدت جمال نمی شد به چهره ی او نگاه کرد در صحن مطهر سید الشهدا علیه السلام در اتاق بالای کفشداری شیخ حیدر،زندگی می کرد.
اوشب ها هنگامی که من بر سجاده نشسته و منتظر فرا رسیدن نماز مغرب و عشا بودم،درحالی که به من احترام می کرد از مقابلم رد می شد وبه نماز جماعت حاج شیخ یوسف خراسانی که در آن طرف صحن اقامه نماز می کردند حاضر می شد وبعد از نماز در صحن مطهر می نشست وعلمای اهل سر و اهل دل و معنای کربلا و پیرمرد های عابد و زاهد معروف آن موقع از جمله سید مولوی(که در همان کربلا مرحوم شد)به دور او جمع می شدند و به صحبت هایش گوش می سپردند!
وقتی از بعضی جویای احوال آن جوان شدم؛گفتند:شخصی است با این خصوصیات و حالات.
بنده که شیفته او شده بودم روزی به جهت دیدنش به حجره ای که در آن ساکن بود رفتم،هنگامی که درب حجره را زدم،گفت:کیست؟
گفتم سید عباس امام جماعت........
🌼#لاله_ای_از_ملکوت
🌼#جلد_اول
🌼#صفحه_۲۳۷
@dastanhavehkaytha
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
مهربانی🌸
🍃لطف حضرت علی(ع)به مرد مسیحی:
🌸مرحوم آقای افجه ای،سر دفتر اسناد رسمی،داماد مرحوم آقای بهبهانی برای حقیر نقل نمودند که:
مجله ای از آمریکا برای یکی از دوستان من می آمد.در آن مجله نوشته بود:
دونفر مسیحی اهالی آمریکا باهم قرار گذاشتند هر کدام زود تر مردند به خواب یکدیگر بیایند و از آن عالم خبر دهند.
یکی از آنها مرد وبعد از یک سال به خواب دوستش آمد و گفت:به محض خروج روح ازبدن،دونفر آمدند با پرونده ای، و مرا بردن برای رسیدگی.
داخل اطاقی که شدیم شخصی وارد اطاق شد که همه به او احترام می گذاشتند.
خطاب به آنها فرمود:با این شخص در کارهایش مسامحه نمایید..و از اطاق خارج شد.
بعد آن افراد پرونده مرا باز نموده،گفتند:چون تو در دنیا به دین مسیح بودی و مشرف به دین اسلام نشده بودی عمل صالحی نداری که ما به تو ارفاق نماییم،معاصی هم که بسیار داری....
#بخش_اول
#ادامه_دارد
📚منبع:کتاب سیصد و بیست داستان از معجزات و کرامات امام علی (ع)نوشته/عباس عزیزی
@dastanhavehkaytha
م✅رحوم ایه الله حاج شیخ محمد تقی بافقی (ره) می فرمودند:
▫️قصد داشتم از نجف اشرف پای پیاده به مشهد مقدس برای زیارت امام رضا علیه السلام بروم.فصل زمستان بود که از نجف حرکت کردم ، وارد ایران شدم.
🌅یه روز نزدیک غروب که هوا سرد بود و برف سراسر دشت را پوشانده بود به قهوه خانه ای رسیدم که نزدیک گردنه ای بود.
☕وارد قهوه خانه ای شدم دیدم جمعی از جوانان در میان قهوه خانه نشسته و مشغول لهو ولعب و قمار هستند.
❄با خودم گفتم خدایا چه کنم اینها را که نمی شود امر به معروف کرد،من هم که نمی توانم با آنها مجالست نمایم ،هوای بیرون هم فوق العاده سرد بود.
👂همان طور که بیرون قهوه خانه نشسته بودم و فکر می کردم(که چه کنم)صدایی شنیدم که می فرمود:《محمد تقی!بیااینجا》
به طرف صدا رفتم. دیدم فرد با عظمتی زیر درخت سبز وخرمی نشسته است و مرا به طرف خود می طلبد !نزدیک او رفتم .دیدم در حریم این درخت هوا ملایم است حتی زمین زیر درخت خشک و بدون رطوبت است ولی بقیه صحرا پوشیده از برف و سرمای کشنده ای دارد.
💓به هر حال شب را با حضرت ولی عصر علیه السلام(که با قرائنی متوجه شدم ایشان حضرت بقیه الله علیه السلام است)بیوته کردم و آنچه من گفتم:اجازه بدهید همیشه با شما باشم و با شما بیایم.
⚘فرمود:《 شما نمی توانی با من بیایی》
⚘گفتم :《بعد این کجا خدمتتان برسم؟》
✅فرمود در این سفر دوبار شما را خواهم دید و نزد شما می آیم.
بار اول قم و بار دوم نزدیک سبزوار شما را ملاقات می کنم.......
سپس ناگهان از نظرم غایب شد...
#بخش_اول
#ادامه_دارد
#تشرفات
📗شیفتگان حضرت مهدی(ع)ج۱،ص۲۲۰
📕تمنای وصال/حسن محمودی،ص۸۴
@dastanhavehkaytha