#داستانک
🍂ما چقدر فقیر هستیم🍂
🌼روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه ی کوچکش را به ده برد تا به آن نشان دهد مردمی که در ده زندگی می کنند چه قدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:
🍂نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
🌼پسر پاسخ داد عالی بود پدر!
🍂پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
🌼پسر پاسخ داد:بله پدر
🍂پدر پرسید:چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
🌼پسر کمی اندیشید بعد به آرامی گفت:
فهمیدم که ما در خانه یک ست داریم آنها چهار تا.
ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم اما آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود ولی باغ های آنها بی انتهاست!🌼🌼
🍂با شنیدن حرف های پسر زبان مرد بند آمده بود.
🌼بعد پسر بچه اضافه کرد:متشکرم پدر تو به من نشان دادی ما چه قدر فقیر هستیم.
📚مجموعه شهر حکایات
@dastanhavehkaytha
🌷دل بسپار به آتشی که نمی سوزاند ابراهیم را
🌹و دریایی که غرق نمی کند یونس را
🌷دیگری مادرش او را به امواج رود نیل می سپاردتا برسد به خانه تشنه به خونش
🌹دیگری را برادرانش به چاه می اندازند سر از خانه عزیز مصر در می آورد.
آیا هنوز هم نیآموختی ؟!
🌷که اگر همه ی عالم قصد آسیب رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد نمی توانند.
پس
⚘به تدبیرش اعتماد کن
⚘به حکمتش دل بسپار
⚘به او توکل کن
وبه سمت او قدمی بردار😊
@dastanhavehkaytha
#خودت_را_بساز
نماز اول وقت(زمان شیرین عاشقی با معبود)❤
التماس دعا🌸
@dastanhavehkaytha
#سلام_ارباب❤
🌷آقا جان منو ببخش اگه برا تو
🌷حتی یه لحظه کم گذاشتم
🌷ولی خودت که خوب می دونی آقا
🌷کسی رو جز تو دوست نداشتم
@dastanhavehkaytha
🌷جوونیم رو به پات گذاشتم ❤
♡دیدن امام زمان (عج)♡
⚘آیت الله قرهی:
⚘من این کد رابه شما بدهم که هرکس می خواهد به آقا نزدیک شود اولین راهش
*کنترل چشم*است.
⚘چشم گناه بین امام زمان بین نمی شود
⚘چشمت رو کنترل کن بزار لایق باشه واسه دیدن مهدی فاطمه❤❤
#مواظب_چشمامون_باشیم
@dastanhavehkaytha
عزرائیل چگونه جان می گیرد
🍂فرار از مرگ🍂
✅مردی وحشت زده به سمت حضرت سلیمان(ع) رفت.
✅حضرت سلیمان دید از شدت ترس رویش زرد و لبانش کبود کشته
سئوال کرد:ای مرد مومن :چرا چنین شدی؟سبب ترس تو چیست؟
مردگفت:عزرائیل از روی کینه و غضب نظری کرده و مرا چنانچه که میبینی دچار وحشت ساخته.
حضرت سلیمان فرمود:حالا مگو حاجتت چیست؟ عرض کرد یا نبی الله!باد در فرمان شماست به او بگویید مرا به هندوستان ببرد.شاید در آنجا از چنگ عزرائیل رهایی یابم.
حضرت سلیمان به باد فرمود که اورا شتابان به هندوستان ببرد.
✅روزی دیگر که حضرت سلیمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائیل برای ملاقات آمده بود گفت:ای عزرائیل برای چه سببی در بنده مومن از روی کینه و غضب نظر کردی تا آن مرد مسکین وحشت زده دست از خانه و لانه خود کشیده و به دیار غربت فراری شد؟؟
✅عزرائیل فرمود:من از روی غضب به او نگاه نکردم؛او چنین گمان بدی درباره من برد.داستان از این قرار است که حضرت ربّ ذوالجلال به من امر نمود تا در فلان ساعت جان اورا در هندوستان قبض کنم
قریب به آن ساعت اورا اینجا یافتم و در یک دنیا در تعجب و شگفت فرو رفتم و حیران و سرگشته شدم او از این حالت حیرت من ترسید و چنین فهمید که من بر او نظر سوئی دارم در حالی که چنین نبود.
اضطراب از ناحیه خود من بود.باری با خود گفتم او اگر صد پرهم داشته باشد در این زمان کم نمی تواند به هندوستان برود،من چگونه این ماموریت خدا را انجام دهم؟
✅لیکن با خود گفتم من به سراغ ماموریت خود می روم،بر عهده ی من چیز دیگری نیست.به امر حق به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا یافتم و جانش را قبض کردم.
📚معاد شناسی/جلد اول ،علامه تهرانی
.دفتر اول《مثنوی》طبع میر خانی،ص ۲۶
@dastanhavehkaytha