آقا! نخند!
این خندهات جانم را میگیرد.
خندهات خندهٔ معناداری است.
خندهٔ شادی نیست.
میدانم اینها همه لاف بود.
تو به من بگو خودم را چه چاره کنم ؟
_طعمشیرینخدا
#صاحبنا🌱
بابالجوادتمالمن ؛
وصال خواهی اگر، راهکار آن اشک است !
دیگر دلی نمانده که دلبر بخوانمت ؛
هجرانِ روی تو دل ما را مُذاب کرد ..
منـاجـات_2023_11_10_16_07_40_583.mp3
3.36M
[ به نماز صبح و شبت سلام🕊 ]
_ #ضربان _
هدایت شده از - حسنیـهـ 🇵🇸 -
اهلِ یقین !
زیارت آل یاسین، صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی رو از یاد نبرید ؛
غروب جمعهست ..
هرروزمینشینموآنچهراکهدوستدارمبشوم
برای خودم مرور میکنم.
شاید این مرورها روزی
رنگمرابهآنچهبرایتگفتم،عوضکنند.
مناینقدربیچارهام! میبینی؟
_طعمشیرینخدا
#صاحبنا🌱
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
____
﷽
____
همیشه پایان کارها مهم تر است که اگر غیر این بود؛ میگفتند:
شاهنامه اولش خوش است یا مثلا جوجه را اول پاییز میشمرند.
همیشه آخر کار را برای تشویق و تنبیه میگذارند. به آخر خط مسابقه که برسی برنده اعلام میشوی، به آخر دلتنگی که برسی طلبیده میشوی، به آخر ناامیدی که برسی امید پدیدار میشود و از این دست حرف ها که تا دلت بخواهد میتوانم برایت بگویم.
به بهشت ثامن رفتم. اولین بار بود پا در بهشتی میگذاشتم که همهی ساکنانش به خواب ابدی رفته بودند. پاورچین پاورچین قدم بر می داشتم. ترسی قلبم را به چنگ گرفته بود که امانم را ناگهان مرورِ یک مداحی برید.
به یکباره غم تمامم را پر کرد. پاهایم از درون خالی شد. بغض گلویم لبریز شد. میخواستم گریه کنم. بدون معطلی کنار ستونی نشستم و مداحی را پلی کردم.
ابر غم به دیده هایم آمد؛ باران چشمانم زیاد شد. باریدم. بر خود و کویری که درونم مدت هاست رنگ و بوی باران ندیده.
بهشتِ ثامن. انگار که ورودی های بهشت، هشت در شده و هشتمینش را در زیر حرمت ساخته اند.
شاید هم در اول است اینجا. دری که از زیر پای زائران تو به سوی ابد باز میشود. چشم میدوزم به قبر ها و همینطور که نشسته ام به آخرِ خودم فکر میکنم. به آخرین لباسی که بر تن دارم و قرار است در آن جان بدهم. به آخرین مکالماتی که معلوم نیست با چه کسی انجام میدهم. به آخرین لبخندی که نمیدانم سهم چه کسی است. همینطور که به قبر ها نگاه میکنم، به دلیلِ آخرین قطره اشکی که از چشمانم میآید فکر میکنم، نکند برای کسی غیرِ حسینت گریه کنم؟! خدا آن روز را نیاورد.
من به آخرین سوره ای که از قرآن میخوانم، آخرین صفحهای که از کتاب ورق میزنم فکر میکنم.
و در نهایت فکر آخرین زیارتی که به دیدنت می آیم سر و سامانم را بهم میریزد. اشک هایم دوبرابر که نه، صد برابر میشود.
نکند آخرین بار، این بار باشد؟نمیدانم، خدا نکند. تو قول دادی که مرا لحظهی مرگ تنها نمیگذاری. تو قول دادی که اگر پناهندهات شدیم، پناهگاهمان را در آغوشت بسازی. تو قول دادی به تعدادی که به دیدنت آمدم، به دیدنم بیایی.
آقای امام رضا؛
من میترسم. کوله ام خالیست. تلمبارِ هیچم :).
نگذار برای هیچ بمیرم. تو همهای؛ همه ام کن؛ همهی خودت و دوستدارانت.
بهشتِ ثامن پر است از همهی آن هایی که پناهگاهشان تو بودی؛ و اگر غیر از این است، چرا اینها در کنار تو به خواب رفته اند :)؟
اشک چشمانم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم.
به دنبال قبری میگردم که متولد امروز باشد. جست و جویی نسبتا طولانی و بلاخره ..
اینجاست؛ پیدایش کردم. نوزده سالِ پیش صاحب این قبر در آغوشت پناه گرفته. تولدت مبارك فرزندِ محمد، تولدت مبارك آرام گرفته در آغوشِ بابا رضا :).
کاش آخرینهای ما نیز چون بهشتیان ثامنت، در کنار تو باشد؛
محبوبِ خراسانیام :).
[ #زینبِبهار| دربارهی آخرین ها؛ از اولین باری که بهشتِثامن آمدم؛ شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۲ ]