شهید محسن حججی در سال ۱۳۷۰ در شهر نجفآباد اصفهان به دنیا آمد و از جمله رزمندگان دلاور مدافع حرم بود که در خاک سوریه به شهادت رسید.
وی دانشآموختهٔ مرکز آموزش علمی کاربردی علویجه در رشتهٔ تکنولوژی کنترل بود. حججی از جهادگران و اعضای فعال مؤسسه شهید احمد کاظمی، جهادگر فرهنگی و از فعالان ترویج و تبلیغ کتاب بود. اقدامات جهادی در اردوهای سازندگی در مناطق محروم و خدمت در اردوهای راهیان نور از دیگر فعالیتهای او بود.
پس از اتمام خدمت سربازی، در سال ۱۳۹۳ اقدام به ثبت نام در سپاه پاسداران کرد و بلافاصله پذیرفته شد.
وی برای دفاع از حرم به سوریه اعزام و در روز دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ به اسارت داعش در آمد. پس از دو روز اسارت، در روز چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ در منطقه تنف سوریه به دست جنایتکاران داعشی به شهادت رسید.
ارتش لبنان با همکاری حزب الله، پیکر پاک و بیسر شهید حججی را در مقابل اجازه تخلیه امن منطقه مرزی لبنان و سوریه تحویل گرفت و به سپاه پاسداران تحویل داد. پیکر وی همزمان با ایام عزاداریهای محرم به ایران بازگردانده شد.
🔹🔹🔶🔹🔹
#عباسهای_زینب سلام الله علیها
#شهید_محسن_حججی #مدافعان_حرم
#گروه_فرهنگی_تبار
@mangenechi
سرِ بُلند
روایتی از کودکی تا شهادت محسن حججی در شش فصل، آلبوم تصاویر و اسناد در ۳۴۳ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی، روانهی بازار نشر شده است.
محمدعلی جعفری نویسنده این کتاب را همه با کتاب «عمار حلب» میشناسند.
به گفتهی آقای جعفری تهیهی این اثر حدود ۱۰ ماه طول کشیده و از میان ۷۰ مصاحبه ، ۵۱ مصاحبه در کتاب درج شده است.
جذابیت شهید حججی برای نویسنده، سیر تکامل شخصیت ایشان است که یک انسانی معمولی مثل بقیه انسانها بعد از طی دوران کودکی و نوجوانی، از یک بازهی زمانی تغییر و تحولی در احوال او ایجاد میشود و در سه سال به اوج تحول می رسد.
🔹🔹🔶🔹🔹
#معرفی_کتاب #سربلند
#شهید_محسن_حججی #مدافعان_حرم
#گروه_فرهنگی_تبار
@mangenechi
🔹🍂
تا میگویند محسن حججی، نیشِ تا بناگوش بازش جلوی صورتم نقش میبندد. وقتی بهش میرسیدی، فقط میخندید و میخنداند. دفعهی اول که یکی از رفقا در خیابان گل بهار گفت آقا محسن هم رفته سوریه، زدم زیر خنده: «بابا بیخیال! ما رو دست ننداز!»
اصلاً به این روحیهی طنز و بذلهگو نمیخورد اهل این حرفها باشد.
میآمد داخل مغازهی عطرفروشی که آنجا کار میکردم. از بس شوخی میکرد، دلم را میگرفتم و ریسه میرفتم.
از وقتی فهمید فرزند شهید هستم، حساب ویژهای رویم باز کرد. با اینکه هفت سال کوچکتر از محسن بودم و مربیام بود، خیلی عزت و احترامم میگذاشت؛ آن هم به حساب پدر شهیدم.
🔹🍂
عید غدیر رفتیم جشن عقدش. وسط جشن رفته بود داخل اتاق نماز میخواند. گفتم: «حالا یه روز نخون؛ دیرتر بخون، چی میشه مگه؟!»
🔹🍂
کلهی سحر بیدار میشد که: سید! پاشو نماز صبح بریم مسجد جامع! میگفتم: دیوانه! توی این سوز سرما کجا میخوای بری؟ خب همین جا تو خونه بخون!
نماز مغربش را هم کنار شهید گمنام نزدیک خانهاش میخواند.
🔹🍂
دراز کشیده بودیم. با کلی ذوق و شوق بهش گفتم: «اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطهی اصفهان، سفرهای خارج، گشت و گذار...
ازش پرسیدم: «خب محسن! تو آرزوت چیه؟
نه گذاشت نه برداشت، گفت: شهادت!
#شهید_محسن_حججی
#گروه_فرهنگی_تبار
@mangenechi