eitaa logo
منهجة الاستنباط (احمد مبلغی)
815 دنبال‌کننده
316 عکس
105 ویدیو
30 فایل
روش شناسی
مشاهده در ایتا
دانلود
1_18096500273.mp3
74.92M
تاثیر علوم اجتماعی بر فقه بحثی راهگشا و تبیین کننده شقوق مختلف مربوط به مسئله متضمن ضوابطی برای بهره‌گیری
معرفت خدا… نوری‌ست در دلِ تاریکی، آرامشی‌ست در لحظه‌ی تنهایی ای جویای توشه جان در بادیه‌ی حیرت، ای تشنه‌ی معنا در کویرِ زمانِ بی‌رحمت؛ بشنو آنچه روایت است از امامِ سلوک و درستى، جعفرِ صادق علیه‌السلام، آن‌گاه که فرمود: "... اِنَّ مَعرِفَةَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ آنِسٌ مِن کُلِّ وَحشَةٍ، وَصاحِبٌ مِن کُلِّ وَحدَةٍ، وَنُورٌ مِن کُلِّ ظُلمَةٍ، وَقُوَّةٌ مِن کُلِّ ضَعفٍ،وَشِفاءٌ مِن کُلِّ سقيمٍ". "همانا معرفتِ خدای عزّوجل، مونس‌تر از هر وحشت، همدم‌تر از هر خلوت، روشن‌تر از هر ظلمت، نیرومندتر از هر ضعف، و درمانی‌ست شفا‌بخش برای هر رنجور." عجبا! که این کلام، تپشی‌ست در دلِ کائنات، نوری‌ست که از چشمِ جان می‌تابد، نه از دیده‌ی ظاهر. در دلِ وحشت، خداست که انس می‌بخشد؛ در خلوتِ خاموش، خداست که همدمی می‌آفریند؛ در تاریکیِ جان، اوست که نور می‌افشاند؛ در لحظه‌ی ناتوانی، دستِ اوست که قوّت می‌دهد؛ و در رنجِ جان و جسم، شناختِ او مرهمی‌ست که طبیبان از آن بی‌خبرند. معرفت خدا، صرفا نه مقصد عارف است و نه زینتِ عابد، بلکه نیازِ نابِ انسان است؛ نیازی که در سکوتِ شب، در شکستِ دل، در فریادِ خاموشِ درون، سر برمی‌کشد و آرامشی می‌طلبد فراتر از هر آغوش. این حدیثِ بلند، بر پنج ستون استوار است: انس، هم‌صحبتی، نور، توان، و شفا... پنجره‌هایی‌ست رو به باغ حضور، جایی که صداها آرام‌اند، و نور، آهسته راه می‌رود. انس، یعنی وقتی همه رفتند، نسیمی هست که بوی مهربانی می‌دهد. یعنی در دلِ خالیِ خانه، کسی هست که چراغ را روشن نگاه می‌دارد. هم‌صحبتی، یعنی بودن با خدا، بی‌آن‌که حرفی بزنیم؛ فقط بودن، فقط نگاه، فقط آرامش دل. نور، یعنی حقیقتی که می‌داند از کجا آمده، و کجا خواهد رفت؛ روشنایی‌ای که با چشمِ دل دیده می‌شود. قوت، یعنی دست‌های بی‌ادعا که از پشتِ پرده، دل را بلند می‌کنند؛ مثل ریشه‌ای که هرگز دیده نمی‌شود، اما ایستاده نگه می‌دارد. و شفا... یعنی اشک‌هایی که بی‌دلیل نمی‌آیند، یعنی خوابی که بی‌دغدغه می‌آید، یعنی دستی که بی‌صدا، زخم‌ها را می‌بندد. همه‌چیز ساده است، اگر دل، روشن باشد. اگر بتوانیم کنار خدا، آری، آن‌که خدا را شناخت، آینه‌ی درون را شناخت؛ و آن‌که آینه‌ی درون را شناخت، جهان را نغمه‌ای از یقین دید. در این‌صورت، غربت، گلستان می‌شود و زخم، ذکر. و درد، بدل به لذت می‌گردد و آه، ترنّمِ پرستش. و آن‌گاه که معرفتِ خداوند همسفرِ تو شد، راه‌ها همه کوتاه، و شب‌ها همه سپید، و دل، خانه‌ای امن برای حضورِ نور خواهد بود. وقتی شناخت خدا همسفرِ تو است، راه کوتاه‌تر می‌شود، دل گرم‌تر، و زندگی شیرین‌تر.
💥 و در خلوتگاه جانمان می‌شنويم که می‌گویی: "من اینجا هستم ای پروردگار، آنگاه که نخستین نفس‌های نور را در گوش جهان دمیدی، ما در خواب ژرفِ عدم، خاموش بودیم. نور تو بر گیسوان ابرها نشست، و پلک‌های خلقت زیر شعاع حضورت لرزید. پیش از آنکه سنگ زبان بگشاید، پیش از آنکه نسیم زمزمه کند، محبتت در دل ذرات، ریشه دوانده بود. {الله نور السماوات والأرض} هر ذره به نیایش ایستاده بود، هر سایه در برابر تو سر به خضوع فرود آورده بود. ای که زیبایی را در لبخند کودک، در آغوش مادر، در حرکت آرام برگ‌های خزان پنهان کردی، محبتت را در میان کتاب‌ها زندانی نکردی، و در حصار معابد نبستی، بلکه آن را بر سفره‌های نان گستردی، بر خاک پای رهگذران پاشیدی، در خاموشی شمعی کوچک، در لرزش گلی خسته، ما نشانه‌های حضورت را می‌یابيم، و در خلوتگاه جانمان می‌شنويم که می‌گویی: "من اینجا هستم." ای شنوا به آواز پنهانِ سنگ‌ها، آنگاه که زمین خاموش می‌شود و ریشه‌های درختان به نجواهای نامریی گوش می‌سپارند، آنگاه که دیگر برای واژه‌ها جایی نمی‌ماند و ناله‌ها راهی نمی‌یابند، در آن سکوت ژرف، ندایى متولد می‌شود، دعایی که نه زبان آن را می‌سراید و نه قلم آن را نقش می‌کند. {ألا بذكر الله تطمئن القلوب} هر قطره باران، رازنامه‌ای است، هر وزش باد، سجده‌ای خاموش بر آستان تو. آن هنگام که از جام محبتت نوشیدیم، جهان چون آینه‌ای شکست و نقش‌های کهنه فرو ریخت. دیگر شعله‌های زمینی نتوانستند روح ما را در قید بسوزانند، و نشانه‌های کهنه، در دل‌هامان به غبار بدل شدند. محبت تو، آتشی خاموش‌ناشدنی است که در خلوتِ جان می‌سوزد و از خاکسترش، نوری بی‌مرز برمی‌خیزد. هر پایان، در آغوش خود تولدی دیگر پنهان دارد. هر تپش قلب، نغمه‌ای است که نام تو را زمزمه می‌کند، هر اشک، سفری پنهان به سوی تو است. غم‌ها، بال‌های نهان ما هستند، که بی‌آنکه بدانیم، به سوی تو می‌بردمان. {ورحمتي وسعت كل شيء} نسیم محبتت، در نهان جان ما جاری است، و در خلوت خاکستری‌مان، چراغی از امید می‌افروزد. زیبایی‌ تو حتى در اندوه شکوفه می‌زند ای که زیبایی را در دل اندوه می‌کاری، در سینه‌ی ابرهای سنگین، باران‌هایی از مهربانی تو می‌بارد. هر قطره، بوسه‌ای از رحمت تو بر پیشانی تشنه‌ی خاک است. درختان مجروح، با زخم‌هایشان برای تو نیایش می‌کنند، و گل‌های شکسته، با لبخندی تلخ، تو را سپاس می‌گویند. جهان، کتابی گشوده است که بی‌نیاز از واژگان، خوانده می‌شود. در غوغای رودخانه‌ها، در شکست موج‌ها، در لغزش سنگ‌ها زیر گام‌های خسته، حتی در ژرفای تاریکی، نوری هست که تنها با دلِ آکنده از محبت دیده می‌شود. {فتبارك الله أحسن الخالقين} زیبایی‌ات نه در شکوه گل‌ها و نه در عظمت ستارگان، که در هر ذره‌ای که با اشک، با رؤیا، یا با خاموشی به سوی تو پرواز می‌کند، تبلور یافته است.
💥 سرنوشت جامعه انسانی در چنبره سه سنت عظیم الهی رحمت، بی‌صدا می‌آید؛ بی‌آنکه در کوچه‌های جهان فریاد برآورد، بی‌آنکه در بازارهای زمان جار زند. رحمت، همچون نسیم نامرئی به جان‌ها می‌وزد، و هرجا که خداوند بخواهد، قفل‌ها از درها می‌افتند، و گره‌ها، با اشارت نادیدنی انگشتی گشوده می‌شوند. «مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا، وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ، وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ.» گشودن، و بستن، دو نام بلند از فرمانروایی خداوندند؛ اما راز این فتح و امساک، در دلی شکفته و دستانی بیدار معنا می‌یابد؛ آنجا که مردمان، دل‌های خویش را از ظلم و غفلت تهی کنند، و به نور آگاهی چراغان شوند. زیرا خداوند، سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد، مادامی که خود، درون خویش را دگرگون نکنند: «إِنَّ اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ.» آری، میان هیمنه‌ی بی‌کران اراده خداوند و تمنای خاموش انسان، پلی از تغییر کشیده شده است. هر قوم که دگرگون شود، هر سرزمینی که درون خود را نو کند، در آغوش فتح خواهد افتاد. و هر جمعیت که در خوابِ امساک بماند، هر نگاه هایی که در اسارت کهنگی خاموش شود، در سایه‌ی بسته ماندن، خواهند پژمرد. فتح، امساک، تغییر؛ این سه، همچون سه رود، از کوه‌های اراده‌ی الهی فرو می‌ریزند، و در هم می‌پیچند، و تنها در پیوند با یکدیگر، چهره‌ی زلال حقیقت را به تماشا می‌گذارند. و در آن هنگام که دل‌ها به ایمان روشن شود، و دست‌ها از ستم بر یکدیگر باز ایستد، درهای برکات، بی‌محابا گشوده می‌شود؛ چنان که خداوند فرمود: «وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ.» آری، رحمت، در نسیم فتح می‌وزد، در سایه‌ی تغییر می‌شکفد، و در باران برکات فرود می‌آید. مردمان، تا دل‌های خود را بر خدا نگشایند، آسمان، درهای رحمتش را به روی آنان نمی‌گشاید؛ و تا دست از ستم برندارند، زمین، خوشه‌های نعمتش را در دامانشان نمی‌افشاند. این، قانون جاودانه‌ی هستی است؛ نه قصه‌ی یک نسل، نه حکایت یک عصر؛ بلکه سنتی است گسترده‌تر از زمان، عمیق‌تر از زمین، و پیوسته‌تر از موج‌های ابدی دریا. و این است راز آنکه فتح و امساک، تغییر و برکت، همچون رشته‌های یک تسبیح ابدی، در دست خداوند حکیم، با هم پیوسته‌اند.
💥 اوست، تنها اوست قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللَّهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَدًا إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلَهٌ غَيْرُ اللَّهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيَاءٍ أَفَلَا تَسْمَعُونَ بگو: آیا دیده‌اید اگر شب را تا روز قیامت بر شما همیشگی نماید، چه کسی جز خدا برایتان روشنایی خواهد آورد؟ آیا نمی‌شنوید؟ مپندار که طلوع، از نخ خیال تو برآمده، و مپندار که شب، به تدبیر تو، سیاهی از رخ شسته است. ما را نه قدرتی‌ست بر سپیده‌دم، و نه اختیاری در کشیدنِ پرده‌ی ظلمت. ما آینه‌ایم؛ آینه‌ای در دست صنع الهی، که پرتو عنایتش را به اجازت او بر کوچه‌های زندگیمان می‌تابانیم. دستی از غیب، در پنهانی‌ترین ساعت‌های شب، بر پرده‌ی خوابِ زمین می‌کوبد، و نَفَسی، از جویبارِ لطف، چون نسیم مهربانی، بر پیشانی خسته‌ی هستی می‌وزد. بشنو... باد، خاموشی‌اش را فریاد می‌کند، بی آنکه لب بگشاید. ابر، راز گریه‌هایش را قطره‌قطره، بر گونه‌ی تاریکِ شب می‌چکاند. شب، به نیابت از دلِ پنهانِ کائنات، رازها را در سکوت می‌سراید، و زمین، بی آنکه بداند، به انتظار نغمه‌ی نور، پلک‌های بسته‌اش را می‌لرزاند. آری، در خلوتِ شب، صدایی بی‌صدا، و نغمه‌ای بی‌آواز، جهان را به سوی صبح می‌کشاند. ای سالک کوی حقیقت! مبند دل به توهمِ خویش. مبند گوش به آوازِ غرور. اگر دستت بر گلی سایید، و عطر مهربانی در جهان پراکند، نگو: "این من بودم که بوی خوش پاشیدم؛ بگو: این جلوه زیبایی او بود که از وجود من گذشت، و بوی جمال خویش در جهان پراکند." چون شبنم باش؛ سبک، ناپیدا، بی‌ادعا. چون خورشید باش؛ بی‌مرز، بی‌صدا، بی‌نام. آنگاه که پرده‌ی شب دریده شد، و نغمه‌ی فجر در جان خاک طنین انداخت، به یاد آور: همان دستی که تاریکی را درهم پیچید، سپیده را در جان زمین دمید. مپندار که با خواهش تو شب در می‌نوردد، مپندار که با آرزوی تو صبح از راه می‌رسد. اوست... تنها اوست... و بس.
به نام آن‌که آگاهی را در جان آدمی دمید و دل را به روشنی معنا آراست روز معلم، روز پاسداشت آنان است که چراغ دانایی را نه در کلاس که در جان می‌افروزند؛ و چه فروغی بالاتر از دانشی که در سینه آدمی بتابد و جان را به نور بیداری بسپارد؟ آگاهی، آنگاه که به‌سان موجی متراکم در وجود انسان بتوفد، نه‌تنها اندیشه می‌زاید، که زبان را به نرمی و زیبایی می‌آراید، دست را به نیکی می‌برد، دل را بر مدار مسئولیت می‌نشاند و روح را مشتاق دوست داشتن می‌کند؛ دوست داشتن خدا، و بندگان خدا. در این میان، انگیزه از دل اندیشه برمی‌خیزد، و اندیشه از آغوش محبت جان می‌گیرد. هر حسنی، زاینده دیگری‌ست. مهر، در دانش شکوفا می‌شود، و دانش، در مهر جان می‌گیرد. این‌ها در هم تنیده‌اند، چون گلبرگ‌هایی از یک گل؛ عطرافشان، هماهنگ، و سرشار از حیات. و این گل، بی‌دستان معلم شکوفا نمی‌شود. پس سلام بر آنان که بیدار می‌کنند، پیش از آن‌که بیاموزند؛ و می‌سوزند، پیش از آن‌که بدرخشند.