#قابل_تامل
آدم نشسته بود ، شش نفر آمدند ، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت : «تو کیستی؟»
گفت : «عقل»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «مغز»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «مهر»
پرسید : «جای تو کجاست؟»
گفت : «دل»
از سومی پرسید : «تو کیستی؟»
گفت : «حیا»
پرسید : «جایت کجاست؟»
گفت : «چشم»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد : «تو کیستی؟»
جواب داد : «تکبر»
پرسید : «محلت کجاست؟»
گفت : «مغز»
گفت : «با عقل یک جایید؟»
گفت : «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید : «تو کیستی؟»
جواب داد : «حسد»
محلش را پرسید.
گفت : «دل»
پرسید : «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت : «من که بیایم ، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید : «کیستی؟»
گفت: «طمع»
پرسید : «مرکزت کجاست؟»
گفت : «چشم»
گفت : «با حیا یک جا هستید؟»
گفت : «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.
#قابل_تامل
نویسندهای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه امتنان و شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
@majmaghaemshahr
#قابل_تامل
اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت...
روزی که او اين جهان را ترک میکرد،
میخواست يک روز ديگر هم زنده بماند، فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند آن ۲۴ ساعت فاصلهای بود که بايد طی میکرد تا به پايتختش برسد.
اسکندر از راه هند به يونان برمیگشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد.
بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند.
پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمیآيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود!
اسکندر گفت: "من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم."
آنها گفتند: "اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نميتوانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است."
آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوششهايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد.
سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود.
از قناعت هیچکس بیجان نشد
از حریصی هیچکس سلطان نشد
دنیا طلبیدیم به مقصد نرسیدیم
آیا چه شود آخرت نا طلب ما
@majmaghaemshahr
#قابل_تامل
#مرگ_بر_اسرائیل
کسی که باید از کشور دفاع کند، مشغول است
کسی که باید به دشمن حمله کند، مشغول است
آیا کسی که باید دعا کند، صدقه بدهد و نذر کند هم مشغول است؟
هر کس وظیفه خودش را دارد. به وظیفهمان عمل کنیم ..
@majmaghaemshahr
#قابل_تامل
چقدر محرم امسال عجیب شده است !
سردار زدن ،
فرمانده زدن ،
علمدار شهید کردن ،
کودک شیرخوار شهید کردن ،
بانو ایرانی در وسط معرکه ایستاد و خطبه حیدری خواند ،
پیشنهاد اماننامه در مقابل دست کشیدن از ولی خدا فرستادن !
صحنه روشن است ، یزید همان یزید است و ولی همان ولی .
و تو بنگر که در کجای تاریخ ایستادهای...
@majmaghaemshahr