مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت41 🔵مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت: آره دخترم... آخه میخوای چیکار خودت تنهایی؟!
#لجبازی
#قسمت42
🔵 به این میگن دلداری؟
- بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و خانم مجد "هردومون ساکت شدیم...ای خاک بر سرت پر میس آبرو مون رفت.. پر میس خواست با صدای پایین تری حرف بزنه که چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد!...نه بابا جذبه داشتم و خودم نمیدونستم! تا آخر کلاس با پرمیس دیگه حرف نزدم و سعی کردم حواسمو به استاد بدم... بالاخره استاد پایان کلاس رو اعلام کرد و ماهم نفس راحتی کشیدیم!
. خداییش میخوای توی این مدت چه جوری نگار رو تحمل کنی؟!
پوفی کردم و همونجور که وسایلم رو توی کیفم میچپوندم گفتم:
فعلا بیا بریم بوفه به چیزی بخوریم تحمل گرسنگی بدتر تحمل نگاره... پر میس لبخند کجکی زد و باهام همراه شد...
************
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم... یک هفته ای از اومدن نگار به خونه مون میگذشت و هنوز خبری از اومدنش نیومده بود!... حرفای پرمیس بدجور روی مخم بود..یه بند میگفت "حالا تو این مدت میخوای چیکار کنی؟" خداییش توی این مدت میخواستم چیکار کنم؟! کفش هام رو با صندل هام عوض کردم و در رو بستم... سلام بلندی دادم و به سمت اتاقم رفتم... نگاهم به ساعت افتاد...اوف ساعت ۳ و نیم ظهر بود و منم خسته!... دلم میخواست بخوابم ولی با فکر اینکه عصر کلاس زبان دارم و خیال خواب شدم و چند تا فحش آبدار به پرمیس و دختر خاله اش دادم!.. لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم.... میخواستم برم پایین که مامان صدام زد.... به سمت اتاق مامان به راه افتادم... اوه اوه چیشده مامان احضارم کرده؟!... مثل یه دخمل با ادب تقه ای به در زدم و درو باز کردم. نگاهم به مامان افتاد که داشت مانتوش رو اتو میزد... گفتم:
- سلام... کارم داشتین؟ سرش رو بالا آورد و گفت:
- سلام خسته نباشی...ناهارتو که خوردی لباسات رو حاضر کن ساعت 6 عصر باید بریم فرودگاه... چینی به پیشونیم دادم و مثل بچه خنگا گفتم:
- فرودگاه واسه چی؟! مامان نگاهشو ازم گرفت و دوباره مشغول اتو کشیدن مانتو ش شد و گفت:
- برای بدرقه آقای محمودی!
ای ولا... بدبختیم شروع شد!...ولی من که عصر کلاس دارم! گفتم:
ولی من کلاس دارم! مامان اینبار نگاهم کرد و گفت:
- به روز کلاس نری که آسمون به زمین نمیاد..باید بیای فرودگاه...زشته...نیلوفر و آقای محمودی ناراحت میشن!
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم:
- به من چه؟.. خب ناراحت بشن..اون نیلوفر و نگار از خداشونه منو نبینن!... منم کلاسم رو برای همچین آدمایی بی لیاقتی از دست نمیدم! مامان اخمی کرد و گفت:
- این چه طرز حرف زدنه؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم:
حرف زدن محبت آمیزا.... شما برین فرودگاه منم میرم کلاس! مامان دست از اتو کشیدن برداشت و با کلافگی گفت:
با لحن ملایم تری گفتم:
- مامان جلسه های اول کلاس زبانمه...نمیخوام همین اول کاری غیبت کنم!.. گیر نده دیگه! و از اتاق بیرون رفتم....... محال بود برم فرودگاه...نمیدونم چرا!...شاید نمیخواستم دیدن پارسا رو با بدرقه الکی آقای محمودی عوض کنم... به حسی بهم میگفت سر کلاس رفتن و دیدن پارسا خیلی بهتر ناراحتی آقای محمودی و نیلوفرها.....هیییییی خل شدم رفت... به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهار مو بخورم که با دیدن آرشام که دور میز نشسته بود و در حال غذا خوردن بود احساس کردم اشتهام کور شد!..
***********
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که صدای قار و قور شکمم بلند شد!... فکر کنم صداش خیلی بلند و ضایع بود چون آرشام با دهن پر گفت:
- بیا غذات رو بخور!...من لولو خرخره که نیستم... پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم:
- تو فعلا غذات رو بخور...اصلا چرا الان داری غذا میخوری؟! با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- اشکالی داره؟!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
. نه....
با لحنی که انگار ازش توضیح خواسته بودم گفت:
- دانشگاه بودم!.. تازه رسیدم! بشقابی از توی کابینت برداشتم و گفتم:
خب به من چه؟!..ازت توضیح خواستم؟ و مشغول غذا کشیدن توی بشقابم شدم که صدای مبهوتش زمزمه مانند رو شنیدم: - به لطف خدا به آلزایمر زودرس دچار شده! برگشتم و گفتم:
. چیزی گفتی؟! سرش رو تکون داد و گفت: - نه!... سرم رو تکون دادم و همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم گفتم:
- آها.... فکر کردم چیزی گفتی؟ روی صندلی نشستم و بشقابم رو روی میز گذاشتم... چشمم به کاسه سالادی که جلوی آرشام بود افتاد...ای ای آرشام موذی!.. به تعارف کنی بد نیستا؟! چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟!
با تعجب بهش نگاه کردم... کاش از خدا به چیز دیگه خواسته بودم!... دستم رو به سمت کاسه سالادش دراز کردم و کاسه رو برداشتم...
https://eitaa.com/manifest/1416 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت62 🔴 رادوین👇 سرد رو به تانیا گفتم :میشه بری کنار.. می خوام اون یکی درو باز کنم.. نمی د
#قرعه
#قسمت63
🔴رادوین👇
تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو چه ربطی داره که تو زندگی خصوصی من سرک می کشی؟..
-من نامزدتم..همه ی اینا به من مربوطه..
-خفه شو.هیچی بین ما نیست...
-هست..بهت نشون
میدم که هست..
-برو به درک اشغال..ولم کن
دست روهان رو گاز گرفت..همین که دستشو ول کرد به طرف ویلا دویید..روهان خواست به طرفش بره که جلوش ایستادم..دست به سینه با نگاهی سرد و خشن زل زدم تو چشماش..
خواست از کنارم رد بشه که دستمو گرفتم جلوش:
کجا با حرص زد به سینه م و گفت :
بکش کنار یابو.. . محکم زدم تو تخت سینه ش که چند قدم رفت عقب:
به نفعته همین الان تیز بزنی به چاک.. وگرنه کار به پلیس و این حرفا نمی کشه.. بلایی به سرت میارم که تا ۶ ماه رغبت نکنی خودتو تو اینه نگاه کنی...
دیدم عین بز وایساده داره نگام می کنه به طرفش خیز برداشتم.. چند قدم رفت عقب و در همون حال گفت :
نشونت میدم.. فکر کردی می ذارم همه چیز همینجا تموم بشه؟.. دستمو تکون دادم و به ماشینش اشاره کردم :
هری..برو هر غلطی خواستی بکن..
نگاه پر از خشمی بهم انداخت و به طرف ماشینش رفت..همونجا وایسادم تا بره رد کارش.. مرتیکه دوزاری واسه من هارت و پورت می کنه...
دستی به لباسم کشیدم و به طرف ماشینم رفتم..بدون اینکه حتی نیم نگاهی به ویلای دخترا بندازم سوار شدم و از در رفتم بیرون...
امروز به اندازه ی کافی دیرم شده بود. وقتی رسیدم سیامک پشت میز نشسته بود..کلید باشگاه رو داشت و در نبود من اینجا رو می چرخوند..بهش اطمینان کامل داشتم.. یکی از دوستان خوبم بود...
سیامک:سلام.. چرا دیر کردی؟..
همونطور که به طرف اتاق رختکن می رفتم گفتم :کار برام پیش اومد..الان میام..
وارد رختکن شدم و بعد از اینکه لباسمو عوض کردم زدم بیرون.. گرسنه م بود..یه بوفه ی کوچیک کنار سالن بود که اگر کسی از ورزشکارا به چیزی احتیاج داشت می تونست از اونجا تهیه کنه.
یه ابمیوه از تو یخچال برداشتم و همراه شکلات تلخ خوردم.. زیاد نخوردم که به وقت سنگین نشم..با اینکه چیز زیادی نبود ولی همون شکلات هم برام مشکل ساز می شد. کمی به کارا سر و سامون دادم بعد هم شروع کردم به نرمش کردن..
تا ساعت ۲ همچنان مشغول بودم..دیگه از گرسنگی رو به موت بودم..امروز حرکاتام سنگین بود و بهم فشار آورده بود..اکثر اوقات صبحانه می خوردم.. یه امروز دیرم شده بود که نتونستم از خجالتش در بیام.. .
باشگاه تو دو شیفت باز بود.. تا ظهر با من و ظهر تا عصر با سیامک..در قبالش حقوق می گرفت .. میشه گفت هم اینجا ورزشاشو انجام می داد و هم واسه من کار می کرد.. . از باشگاه که زدم بیرون دیدم نم نم داره بارون میاد.آسمون گرفته بود ..خوبه تابستونه.. ولی خب..بارون که وقت و بی وقت حالیش نمیشه..چیز بدی هم نیست..
نشستم پشت ماشینم و حرکت کردم..هر چی به منطقه ای که ویلا درش قرار داشت نزدیک تر می شدم بارون هم شدتش بیشتر می شد..نه اونقدر که بشه گفت رگبار..در حدی بود که تو چاله چوله ها رو پر کنه.. یه دفعه دیدم ماشین داره درجا می زنه. یه طرفش خوابید.. یه گوشه نگه داشتم. پیاده شدم و اولین کاری که کردم به لاستیکاش نگاه کردم..
اَکه هی.. پنچر شده، به اطرافم نگاه کردم..خبری نبود..بارون نم نم می اومد و دیگه شدید نبود..
داشتم پنچری رو می گرفتم که دیدم یه ماشین با سرعت به این سمت میاد..همونطور که رو پا نشسته بودم برگشتم.. ولی برگشتنم همانا و سر و صورتم خیس از آب و گل شدن همانا.
درست کنارم به چاله ی بزرگ پر از آب بود که راننده ی این ماشین لطف کرد همه رو پاشید به سر و صورتم.. حرصم گرفته بود. از جام بلند شدم و به صورتم دست کشیدم..آه آه.. بین چه به روزم اورد.. به ماشین نگاه کردم.. دنده عقب گرفت..شیشه شو داد پایین.با تعجب نگاش کردم.. تانیا بود..با پوزخند زل زده بود به من..
- مشکلی پیش اومده اقای بزرگوار؟..
از لحنش بوی تمسخر می اومد..
@Manifest
🌺🌺قبول دارید رمان قرعه به طرز عجیبی جذاب شده؟
اولاش جذاب نبود ولی الان دیگه واقعا ترکونده
پیشنهاد میکنم کسایی که نخوندن بخونن
🔴قسمت اول رمان قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت42 🔵 به این میگن دلداری؟ - بله...از هیچی که... با صدای استاد که میگفت "خانم شکوهی و
#لجبازی
#قسمت43
🔵وسط راه زد روی دستم و کاسه رو چسبید و گفت:
- اوی تکونی به خودت بده پاشو برای خودت درست کن...این ماله منه.... میبینی چقدر کمه! و کاسه رو به سمت خودش کشید و مثل یه پسر بچه تخس لباش رو با حرص روی هم فشار داد!... کاسه رو به سمت خودم کشیدم و با غیض گفتم:
خیلی پروئی!....دو قاشقم من بخورم. خوبه خودت گفتی چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟ کاسه رو دوباره به سمت خودش کشید و گفت:
- من دلم برات سوخت... در ضمن من یه سوال پرسیدم... منظورم این نبود که سالادم رو برداری... خودت میبینی چقد كمه... تو بخوری که هیچی ازش نمیمونه! اگه قرار بود من غذام رو خشک و خالی بخورم پس اونم باید غذاش رو خشک و خالی میخورد تا تو گلوش گیر کنه خفه شه!.. لبخند خبیثی زدم و با اون دستم که آزاد بود دستم رو داخل کاسه سالاد گذاشتم و مخلفاتش که کاهو و خیار و گوجه و هویج بود رو توی مشتم جمع کردم... آرشام با بهت به حرکاتم خیره بودا... کاسه خالی شده بود و همش توی مشت من بود... مشتم که حاوی سالاد له شده بود رو نزدیک صورت آرشام بردم و خودم هم روی میز کمی خم شدم...
آرشام با بهت گفت:
چته تو؟چیکار میکنی؟!
لبخندم رو پهن تر کردم و گفتم:
قرار نیست تو سالاد بخوری من نگاهت کنم! و با گفتن این حرف سالاد له شده توی دستم رو روی صورت آرشام مالوندم... با دیدن قیافه اش زدم زیر خنده و برگشتم روی صندلیم نشستم و با صدای بلند خندیدم... قیافه اش خیلی بامزه شده بود!.. . کاهو و خیار و هویج و گوجه روی صورتش بود و آب لیمو از سر و صورتش میچکیدا... سریع پاشد و به سمت ظرفشویی رفت و صورتش رو شست... منم از خنده داشتم زمین رو گاز میگرفتم! خداییش خوب حالش رو جا آورده بودم!...با پاشیده شدن آب خیلی خنکی به روی صورتم خنده ام قطع شد و با تعجب به آرشام که لیوان به دست با چهره برزخی بالای سرم ایستاده بود خیره شدم... صدای عصبیش بود: - انقدر نخند سکته میکنی...اونوقت روی سنگ قبرت مینویسن کاهو ای سالاد شد و گلی پرپر شد!.. با عصبانیت گفتم:
. یه خدانکنه بگی بد نیستا! با لحنی که تا اونموقع ازش نشنیده بودم زمزمه کرد:
خدانکنه.... با تعجب بهش خیره شدم که بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت.... بی توجه به آبی که از موهام چکه میکرد مشغول غذا خوردنم شدم!
***********
آخرین قاشق رو هم خوردم و بشقابم رو برداشتم و از روی صندلی پاشدم... بشقابم رو شستم و خواستم از آشپزخونه بیرون برم که نگاهم به بشقاب آرشام و کاسه سالاد افتاد. ..خندم گرفت و کاسه رو برداشتم و شستم...دوباره به بشقابش نگاه کردم... هنوز نصفش پر بود و دست نخورده بود!...دلم براش سوخت... زمزمه کردم:
اخی...بیچاره هیچی نخورد!
- ولی با یاد آوردن خسیس بازیش و ابی که به صورتم پاشید با غیض گفتم:
به درررررک و بشقاب رو از رو میز برداشتم ...کاسه رو روش برعکس کردم و گذاشتم گوشه کابینت و از آشپزخونه بیرون اومدم.. مامان و بابا توی هال نشسته بودن و داشتن تلویزیون میدیدن ارشام و نوید نبودن!... روبه مامان گفتم:
_ مامانم دستت درد نکنه. ... مامان نگاهشو از تلویزیون گرفت ک گفت:
نوش جان. .ظرفارو شستی؟ نشکوندیشون که؟ خواستم بگم اره که بابا گفت:
- ادم اگه دستش بشکنه میبرنش دکتر..اگه دلش بشکنه میره روانشناس...ولی اگه ظرف مادرشو بشکونه دیگه باید زندگی رو ببوسه بذاره کنار! و با گفتن این حرف تک خنده ای کرد...از خنده بابا منم خندیدم و بدون گفتن حرفی به سمت پله ها رفتم.. از در اتاق آرشام رد شدم که صدای جدی ارشام بدجور کنجکاوم کرد. کنار در ایستادم و گوشم رو چسبوندم به در که لحن جدی ارشام متعجبم کرد:
- نوید...اخع مگه دیوونه شدی؟..یعنی چی ؟ صدای مستاصل نوید تعجبم رو بیشتر کرد:
- نمیشه آرشام. .. نمیتونم مدتی که نگار اینجاس توی خونه باشم... تحمل نگاه سنگین نگار...
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- نگار زده تو گوش من
- از بس که خری! چقد بهت گفتم الان وقت اعتراف کردن نیست! اعتراف کردی هیچ تازه خواستگاری هم کردی؟ با شنیدن این حرف آرشام نفسم حبس شد و گوشم رو بیشتر به در چسبوندم..
ارشام ادامه داد:
-تو نمیدونی نگار منو دوست داره؟ نوید با لحن عصبی گفت:
- نگار غلط کرده با تو! ارشام با خنده خواست چیزی بگه که عطسه بلندی کردم و هردوشون سکوت کردن...
https://eitaa.com/manifest/1420 ق بعدی
🔻قسمت اول رمانهای کانال
🔴شیطونی (کامل)
eitaa.com/manifest/67
🔵لجبازی ( در جریان)
eitaa.com/manifest/681
🔴قرعه به نام سه نفر ( در جریان)
eitaa.com/manifest/621
🌺🌺🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت63 🔴رادوین👇 تانیا همونطور که تقلا می کرد گفت :روهان من باهات هیچ جا نمیام..اصلا به تو
#قرعه
#قسمت64
🔴رادوین👇
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم :
مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نمی کنی خانم کیهانی؟. یه تای ابروهای کمونیشو داد بالا و گفت :چطور؟!..
با حرص دندونامو روی هم فشردم و از لا به لاشون گفتم :خانم با سرعت رانندگی می کنی بعد هم بی توجه به چاله چوله های تو جاده درست از کنار من رد میشی و تمومشو می پاشی به سر و روم. بعد هم خیلی ریلکس میگی چطور؟ یه نگاه به لباسام انداخت و گفت :اهان..اینا رو میگی؟..شرمنده چاله رو ندیدم.. همینطور زل زده بودم بهش.. قیافه ش داد می زد از قصد اینکارو کرده..
خانم مشکل شما با من چیه؟..
-من؟!. من مشکلی با شما ندارم...
اگر نداری پس این چه حرکتی بود که شما کردی؟..کم صبح از دست نامزدتون حرص خوردم که حالا شما درجه شو می بری بالا؟..در و تخته تون خوب با هم جفت و جوره..
انگار جوش اورد..با اخم گفت :
به شما مربوط نیست. لطفا سرتون تو کار خودتون باشه..درضمن مودب باشید..
با پوزخند گفتم :مگه شما و خواهران گرامیتون اجازه می دید؟..ما کاری به شما نداریم ولی انگار شما نمی خوای قبول کنی ما سه تا هم تو ویلا سهم داریم..
پشت چشم نازک کرد و گفت :اگر دست ما بود وضع و اوضاعمون الان این نبود..چه بخوایم چه نخوایم کاریه که شده..ولی ما نمی ذاریم کل ویلا رو صاحب بشید. پیشنهاد می کنم ۳ دونگتون رو به ما بفروشید و خودتونو خلاص کنید.. معامله ی خوبیه..
به این همه پررویی باید دست مریزاد گفت..من چی میگم این چی میگه..
اینبار جدی رو کردم بهش و گفتم :انگار برای رسیدن به كل ويلا خواب های زیادی دیدید..ولی اینو به شما میگم شما هم برو به خواهرات بگو که ما نه سه دونگمون رو می فروشیم.و نه قصد داریم ویلا رو ترک کنیم..
پشتمو کردم بهش و مشغول کارم شدم..داشتم آچارای ماشین رو می ذاشتم تو جعبه ش که صداش رو شنیدم.. همراه با خشم گفت : حق نداری با من اینطور حرف بزنی..بهتره دور برت نداره.
فکر کردی خیلی مردی؟..نامردتر از تو به عمرم ندیدم.با عکس العمل امروز صبحت تا تهشو خوندم که یکی هستی صد پله از روهان بدتر..ادمای پستی مثل شماها لیاقت هیچی رو ندارن..همتون یه مشت بدبخت بی چیز هستید.. فرصت طلبای تازه به دوران رسیده..
از زور خشم می لرزیدم..انگشتامو مشت کردم ..بی هوا برگشتم محکم کوبوندم رو کاپوت ماشینش و دادزدم :خفه شو..
جای مشتم رو کاپوت موند و کمی فرو رفت..وحشت زده نگام می کرد. با عصبانیت نگاش کردم و لبامو روی هم می فشردم به طرفش رفتم که پاشو روی گاز فشرد و حرکت کرد..دنبالش نرفتم.تو ویلا به حسابش میرسم..دختره ی نفهم..به من میگه نامرد؟... تازه به دوران رسیده؟..هه.. پست و بدبخت؟..یه بدبختی نشونت بدم که حض کنی.. تازه اون موقع می فهمی بدبخت کیه خانم تانیا کیهانی.. .
سريع جعبه ی ابزار رو گذاشتم صندوق عقب و راه افتادم..همچین رانندگی می کردم که صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینم رو روی اسفالت خیس از بارون می شنیدم.. .
همین که ماشین رو تو ویلا پارک کردم سریع پیاده شدم و با قدم های بلند به طرف ویلاشون رفتم.. رایان و راشا هم تو حیاط بودن..با دیدنم به طرفم دویدن..
رایان بازومو گرفت و با تعجب گفت :چی شده رادوین؟! چرا این شکلی شدی؟!..
راشا: با تو بودا.. رادوین.. چی شده؟!. رایان بازومو کشید..
وایسادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم :نشونش میدم.دختره ی نفهم بی شعور..به من میگه نامرد؟..وایسا تا نشونش بدم نامرد کیه..
به طرف ویلا خیز برداشتم که اینبار راشا هم بازومو گرفت..
راشا:خب بگو چی شده..گیجمون کردی...
مجبور شدم براشون خلاصه کنم..
رایان اخم کرد و گفت :عجب رویی دارن اینا..هم می خوان ویلا رو از چنگمون در بیارن هم توهین می کنن..یه بار که تو لباس من پشم شیشه ریخته بودن..اون دفعه هم که راشا رو اذیت کرده بودن..بازم ما مردی کردیم کاریشون نداشتیم..هر کس دیگه جای ما بود پدرشونو در می آورد..
راشا سرشو تکون داد و گفت :اینبار نباید کوتاه بیایم..بهتره باهاشون حرف بزنیم.. اینجوری که نمیشه
به طرف ويلا رفتم و گفتم : منم می خوام باهاشون حرف بزنم..اگر می خواین با من بیاید..
رایان : چرا که نه
راشا هم دنبالم اومد..
محکم زدم به در.. هنوز دستم رو در بود که به شدت باز شد..هر سه اومدن بیرون درست رو به رومون ایستادن.. تانیا طلبکارانه رو به آنها گفت :چیه چه خبرتونه؟..مگه سر اوردید؟..درو از پاشنه کندید..
رادوین با خشم گفت :اره سر آوردیم..زیادی بهتون رو دادیم که حالا اینجوری جلومون قد علم کردید..
#لجبازی
#قسمت44
🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از اینکه خودم رو جمع و جور کمم در باز شد و ارشام رو توی چارچوب در دیدم.....با اخم گفت
- ته مونده سالاد مونده که میخوای بریزی تو صورتم؟
با اینکه خندم گرفته بود ولی با اخم گفتم:
- نخیرم.... من داشتم رد میشدم!
سرشو تکون داد و گفت
- احيانا توی رد شدنت فال گوش نایستادی؟ با لحن عصبی گفتم
- ببین از موقعی که فهمیدم نوید عاشق نگار قورباغه شده عصاب ندارم سعی کن باهام کل کل نکنی! و بی توجه به قیافه مبهوتش از جلوی در شدم و به سمت اتاقم رفتم... در اتاق رو بستم و به در تکیه دادم..... دستم رو روی قفسه سینه م گذاشتم و نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم....وای آخه الان وقت عطسه کردن بود؟!.....همیشه با این عطسه های بدموقعم کار دست خودم میدم..
از جلوی در کنار رفتم و به سمت گوشیم رفتم... با دیدن چراغ اس ام اسش که روشن خاموش میشد سریع قفلش رو باز کردم و با ذوق به صفحه نگاه کردم که ببینم کی اس داده!
با دیدن اسم پرمیس پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم و مشغول خوندن شدم:
- سلام امروز کلاس داریم، یادت نره!چون میدونم آلزایمر داری؟
به شکلک خنده هم جفتش گذاشته بود... چرا امروز همه فکر میکنن من آلزایمر دارم؟!..بلا به دور.... خدا نکنه...عجب آدمایی دور و برمما....... یه خدا نکنه هم نمیگن.... سریع واسش تایپ کردم:
- علیک سلام. خودم میدونم... در ضمن خودت آلزایمر داری من تنها چیزی که ندارم عصابه!
و به شکلک عصبانی هم گذاشتم که بدونه عصاب ندارم باهام کل کل نکنه!... گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی و روی تخت دراز کشیدم که دوباره اس ام اس اومد..
پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم:
- بازم با آرشام دعوات شده؟!
خوشم میومد باهوش بود!... آدم رفیقش باید باهوش باشه ولی هر دیقه اسم کسی رو نیاره که ازت بدش میاد...براش نوشتم:
. وقتی دیدمت بهت میگم...
و آیکن ارسال رو لمس کردم و توی جام غلتی زدم.... ساعت 4 بود و تا 5 یه چرت میزنم.........
ساعت گوشیم رو روی 5 تنظیم کردم... خیلی خسته بودم و خوابم میومد.. خیلی زود خوابم برد...
* * * * * * * * * *
با صدای ساعت گوشیم مثل شصت تیر از جام پریدم. سریع زنگش رو خاموش کردم و از جام بلند شدم.......
به سمت دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم....دوباره به اتاقم برگشتم...خب خب حالا چی بپوشم؟!
با فکر کردن به اینکه تا یه ساعت دیگه پارسا رو میدیدم علاوه بر تپش مرموز قلبم دلم میخواست خیلی خوشتیپ باشم!
وووووی نفس آخه این فکرا چیه تو میکنی؟!...هرچی بود بپوش...اصلا واسه اون پارسای افاده ای مهمه تو چی بپوشی؟...
نه شاید براش مهم نباشه ولی برای من مهمه که جلوش خوش تیپ باشم... آها..اون وقت برای چی برات مهمه همچین قضیه ای؟!
دستم روی در کمدم سر خورد...با تعجب زمزمه کردم:
- برای چی برام مهمه؟!.. برای چی هر وقت میبینمش تپش قلب میگیرم؟!...
با کلافگی دستی به موهای جنگلیم کشیدم و همونجور که نفس عمیقی میکشیدم زمزمه کردم:
- همه چی آرومه...منم هیچ احساس خاصی به پارسای افاده ای ندارم!...این قلب منم زیادی بی جنبه اس!
یه شلوار جین مشکی و یه مانتو کاهو ای و یه مقنعه زیتونی از توی کمدم بیرون آوردم...
آموزشگاه روی مقنعه زدن اجبار نداشت ولی روی حجاب تاکید داشت!...خب من اگه بخوام شال با روسری بزنم که خود به خود موهام میریزه بیرون!... در ضمن مقنعه ساده تر و قنشگ تر و همچین با حیا تره!...
خب حالا عملیات رنگ کاری رو شروع میکنیم!
ریمل رو برداشتم و برس رو روی مژه هام کشیدم و رژ صورتی و کم رنگی رو هم روی لبام کشیدم... دلم میخواست خط چشم هم بکشم ولی خب الان دستم میلرزید گند میزدم به همه چی..
بی خیال خط چشمی که خیلی کم ازش استفاده میکردم، شدم... کتابای زبانم رو که تازه خریده بودم رو توی کیفم گذاشتم و کیفم رو روی شونم گذاشتم.....از اتاق بیرون اومدم و به سمت هال رفتم......
*****************
با صدای ویبره گوشیم توی دستم و بادیدن اسم نگار بدون اینکه کار دیگه ای بکنم همونجور که به سمت در خونه میرفتم گفتم:
- من رفتم کلاس... خداحافظ.. کفش های آل استارم رو در آوردم و مشغول پوشیدن شدم...با اینکه از کفش های کتونی و بندی خیلی بدم میاد و فوق العاده کلافه میشدم ولی از کفش های آل استار خیلی خوشم میومد!... لبخندی به کفشام زدم و خواستم بیرون برم که مامان صدام زد...ایستادم و برگشتم که مامان گفت:
۔ داری میری؟!
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم:
آره دیگه...کلاس دارم... فعلا خدافظ..... خواستم برم که گفت:
- واقعا نمیخوای فرودگاه بیای؟! ای خدا.. آخه چرا مادر من روی بدرقه و خوشامد گویی انقدر تعصب داره! خب منم بیام.... به جز اینکه مثل مترسک می ایستم کار دیگه ای میکنم؟!
- نمیای؟! سریع از فکر بیرون اومدم و گفتم:
- مادر من... نمیشه کلاسم رو ول کنم...
https://eitaa.com/manifest/1449 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت64 🔴رادوین👇 اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : مشکل هم بود رفع شد.. شما چرا درست رانندگی نم
#قرعه
#قسمت65
🔴 ترلان :اقای محترم حواست باشه چی میگی..این شماها هستید که باعث ازار و اذیت ما شدید..اون شب اگر حواسم به خودم نبود همین اقا( به رایان اشاره کرد ) معلوم نبود می خواست چکار کنه.بعد اومدین اینجا که چی بشه؟..دو قورت و نیمتونم باقیه؟..
رایان با اخم گفت :من حواسم به رفتارم بود..خودت هم خوب می دونی که کاری باهات نداشتم. بعدش هم نه که ساکت مونده بودی تهش آبا و اجدادمو اوردی جلوی چشمام..
ترلان تو چشمان رایان زل زد و گفت :خوب کردم.. رایان نگاهش خشمگین شد.. .
اینبار راشا گفت : من میگم بریم تو بشینیم درست و حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم..نه اینکه اینجا وایسیم هي ما چاقو میوه خوری بکشیم شماها شمشیر...
تارا توپید :چرا ما شمشیر؟.. .
راشا پوزخند زد و گفت : پس چی؟..خداوکیلی رویی که شماها دارید سنگ پای بیچاره نداره..کلا اونو هم از رو بردید..
تارا نیمخیز شد و گفت : ببین مواظب حرف زدنت باشا.. راشا دستشو زد به کمرش .. سینه ش رو داد جلو و گفت :
مثلا نباشم چی میشه؟.. تارا چشمانش رو تنگ کرد و با نفرت نگاهش کرد..
هر ۶ نفر رو به روی هم گارد گرفته بودند. تا اینکه همراه تارا زنگ خورد..نگاه پر از خشمی به تک تکشون انداخت و رفت تو...
تانیا رو به هر سه گفت : بهتره برید پی کارتون ..در ضمن قرار بود دیوار بکشید پس چی شد؟..
رادوین :هنوز فرصت نکردم..ولی مطمئن باش همین امروز جورش می کنم..لااقل اونجوری از شرتون راحت می شیم.. تانیا :خیلی داری تند ميريا..
رادوین: من یا شماها؟..
تانیا خواست جواب رادوین را بدهد که تارا هراسان به طرفشان امد.. رو به دخترا گفت :
بچه ها بدبخت شدیم رفت..
ترلان با تعجب گفت چی شده؟!..
تارا لبانش را با زبان تر کرد و گفت : عمه خانم.. تو راهه.. داره میاد اینجا..زنگ زد گفت خونه باشیم داره میاد..
هر سه با کف دست به پیشونیشون زدند..
تانیا گفت :همه ش تقصیر اون روهان عوضیه..نمی دونستم انقدر خاله زنکه که سریع میره راپرتمونو به عمه خانم میده..لااقل نذاشت ۱ روز بگذره..
تارا:حالا چکار کنیم؟..اگر عمه خانم پاش به اینجا برسه و این سه تا ( به پسرا اشاره کرد) لنده هور رو اینجا ببینه کارمون ساخته ست..
رایان انگشتش رو تهدید کنان تکان داد و گفت :هی خانم.. بفهم چی میگی.. در ضمن این عمه خانمی که انقدر ازش می ترسید کی باشن؟..
تارا دهان باز کرد که ترلان زودتر گفت : به شماها ربطی نداره..
زنگ ویلا زده شد..رنگ از رخ دخترا پرید.
تانیا به رادوین نگاه کرد.. ترجیح داد در وضعیت کنونی با لحنی آرام با آنها رفتار کند تا به وقتش..
به همین منظور اروم رو به پسرا گفت :ازتون خواهش می کنم به جایی همین اطراف مخفی بشید تا عمه خانم شماها رو نبینه.. فقط ۱ ساعت جلو چشم نباشید. مطمئن باشید وقتی ببینه پسری تو ویلا نیست زود میره.. رادوین دست به سینه با اخم گفت : چرا باید اینکارو بکنیم؟.. . زنگ مجددا زده شد..
تانیا رو به تارا گفت : تا مشکوک نشده برو درو باز کن..زود باش..
تارا :ولی اینا چی؟!..
تانیا زیر لب گفت : تو بروووووو..من حلش می کنم.
تارا سرش رو تکان داد و رفت داخل..
اینبار ترلان گفت :خواهش می کنم فقط برای ۱ ساعت..باشه؟.. پسرا نگاهی به هم انداختند .. در کمال تعجب رادوین از پله ها پایین رفت و رایان و راشا هم به دنبالش..هر سه گوشه ی دیوار پشت درختان مخفی شدند..
دخترا نفس راحتی کشیدند و از پله ها پایین رفتند.. ماشین شیک و مدل بالای عمه خانم وارد باغ شد..راننده سریع پیاده شد و در عقب را باز کرد. عمه خانم به اهستگی از ماشین بیرون آمد و عصایش را در دست فشرد.. . هر سه دختر به طرفش رفتند. سعی کردند ارام باشند تا عمه خانم را به چیزی مشکوک نکنند..
🔵چند نکته
اول اینکه رمان لجبازی در حال آماده شدن هست
که آماده شد میزاریم.
دوم اینکه یه خلاصه الان از رمانهای کانال میفرستم برای اعضای جدید و قدیمی کانال استفاده کنید ازش
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت44 🔵ای لعنت به من با این عطسه های بد موقعم! دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از
#لجبازی
#قسمت45
🔵اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای یه روزی که عروسی...جشنی... مریضی چیزی بع... با ویبره دوباره گوشیم و دیدن اسم پرمیس گفتم:
دارم میرم... خدافظ.... مامان دیگه چیزی نگفت و به سلامت "رو با لحن ناراحتی زمزمه کرد...چشمکی بهش زدم و از خونه بیرون اومدم... اصلا من برای چی حاضر نشدم برم فرودگاه؟!... خو معلومه واسه دیدن پارسا...خب... چرا دیدن پارسا باید برای من مهم باشه؟!
با دیدن در پارکینگ از فکر بیرون اومدم و در رو باز کردم.. دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
چرا انقدر دیر میکنی؟
ماشین رو روشن کرد و منتظر بهم نگاه کرد...ای بابا این که از من هم فوضول تر کنجکاو تره!
... شروع کردم به ماجرای ظهر رو تعریف کردن و وقتی پر میس کلی خندید گفت:
واقعا سالاد رو ریختی تو صورتش؟!..وای نفس و دوباره خندید...با غرغر گفتم:
حواست به جلوت باشه!...راستی...من دیگه مطمئن شدم که..نوید نگار رو دوست داره! چطور مگه؟!...
- فال گوش وایستادم! سرش رو تکون داد و گفت:
حالا چطور میخوای توی این مدت نگار رو تحمل کنی؟! با دیدن چشم غره ای که بهش رفتم خنده اش رو خورد و حرف دیگه ای نزدا
*******
به پرده های لوردراپه آبی رنگ کلاس خیره بودم...این پرمیس هم با یکی از بچه های کلاس مچ شده بودن و داشتن گپ میزدن...اصلا انگار نه انگار منم وجود خارجی دارم. فقط هر چند لحظه به بار برای اینکه عذاب وجدان نگیره همش میگفت "نظرت چیه نفس یا مثلا "مگه نه نفس؟".. ای خدا نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار....آهی کشیدم و نگاهی به در کلاس انداختم... با باز شدن در همه از جاشون بلند شدن و من دوباره چهره پارسا رو دیدم.. بازم اون تپش قلب مرموزی که ازش سر در نمیآوردم. چهره و تیپش رو با دقت نگاه کردم...مثل همیشه سنگین و شیک!..بدم میاد از این پسرا که عین دخترا همش گردنبند و از این چیزا آویزون خودشون میکنن!
خانوم مجد بفرمایین با این حرف پارسا و نگاه عمیقم به کلاس که سرجاشون نشسته بودن فهمیدم سرجام ایستادم و به پارسا خیره شدم....... برای بار دوم حرکت عرق سردی رو روی پیشونیم حس کردم.. تک سرفه ای کردم و بی توجه به نگاه سنگین دخترا و لبخند ملیح پارسا بدون حرف روی جام نشستم..
سر من! چرا هروقت با آرشام كل كل میکنم و ضایعش میکنم جلوی پارسا ضایع میشم!... آخه اینم شانسه؟!..... با سقلمه ای که از پرمیس خوردم متوجه شدم اگه بیشتر بی توجهی کنم بازم ضایع میشم.... آهی کشیدم و بی توجه به ضربان قلبم به تخته چشم دوختم
**********
کتاب هام رو توی کیفم چپوندم و روبه پر میس گفتم:
- پر میس...وای آبروم رفت! پرمیس زد زیر خنده و هیچی نگفت!... بی تربیت به جای اینکه دلداریم بده داره میخنده!..از جام بلند شدم و گفتم:
- تو هرهر بخند...من رفتم... از کلاس بیرون اومدم که یهو بازوم کشیده شد و پرمیس گفت:
. چرا لوس بازی در میاری؟!.....ولی خداییش خیلی جلوی پارسا سوژه شدیا؟ چپ چپ نگاهش کردم که گفت:
- ببینم حالا چرا انقدر از اینکه ضایع شدی حرص میخوری؟!...نکنه؟! و با ابرو های بالا پریده نگاهم کرد... تپش قلبم بالا رفت...منظورش رو کاملا فهمیدم ولی برای اینکه چیزی نفهمه
گفتم:
- به جای چرت پرت گفتن بیا بریم منو برسون خونه که خستم و خیلی زود شروع به حرکت کردم...وای وای خاک به سر دشمنم!..همینم کم مونده پرمیس بفهمه من احساسی به
پارسا دارم!
واقعا احساسی به پارسا دارم؟!... خداییش من به پارسا احساس دارم؟!..نه بابا..
@Manifest