eitaa logo
مانیفست - رمان
331 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت53 🔴همینطور که با چشم دنبالش می کردم گفتم :ولی حیف شد نتونستیم ببینیم بعد از پوشیدن تیش
رایان👇 🔴همینطور داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چیکار کنم امشب حسابی بهم خوش بگذره رسیدیم و نگاهی به رو به روم انداختم.دختر و پسرایی که تنگه هم نشسته بودن...... هانی دستمو یه کم فشار داد و رو به جمعیت با صدای بلند گفت : خانمها و آقایون ساکت چقدر حرف می زنید شماها. مهمون ویژه ای که در موردش بهتون گفته بودم بالاخره رسید. با دست به من اشاره کرد و با ناز گفت :ایشون رایان جان هستند.رو به جمعیت ادامه داد : اینا هم دوستان من اروم و سنگین رو به همه شون سر تکون دادم و اونایی هم که دستاشون جلوم دراز می شد باهاشون دست می دادم که اکثرشون هم دختر بودن با آرایش های زننده. د اخه یکی نیست بگه مجبورید؟یه سری عین دلقک خودشونو درست کرده بودن فقط یه توپ سرخ کوچیک کم داشتن بچسبونن نوک دماغشون.یه سری هم نگم بهتره.سیاه پوستای جنوب افريقا از اینا سرتر بودن.دنبال خوشگلین که نظر پسرا رو جلب کنن؟ خب اینجوری که پسرا از دستشون فرار می کنن.ولی خب شاید فقط من اینجوریم وگرنه چند تا پسرهم بینشون بود که بدجور به دخترا چسبیده بودن اره دیگه اینام تو کفه عشق و حال خودشونن. به هانی نگاه کردم.باز این قیافه ش قابل تحمل تر بود. چشمان مشکی.بینی که دست جراح زیباییش درد نکنه نصفشو کنده بود انداخته بود دور فقط قد یه نخود باقی گذاشته بود.لبای گوشتی که حتما پروتز بود. گونه برجسته، کلا چی تو صورتش از خودش بود باید صراحتا گفت هیچی . همراه هانی رفتیم یه گوشه ی خلوت. موزیک لایت شده بود. نشستیم رو صندلی روی میز پر بود از انواع مشروبات و نوشیدنی ها و چیپس و پفک. با لبخند نگام کرد و گفت :چی می خوری عزیزم؟ بی تفاوت شونه م رو انداختم بالا و گفتم :فرق نمی کنه. هانی: اوکی.خودم برات انتخاب می کنم. از بهترین نوعش رو که مطمئنم بخوری میگی محشره. یکی از شیشه ها رو برداشت.شامپاین بود.کمی تکونش داد.نگاهش شیطون بود.چوب پنبه رو برداشت مقدار زیادی از محتویات داخل شیشه همراه با گاز پاشیده شد بیرون.تو هوا تکونش می داد و می خندید. لبخند زدم.همیشه عاشق این کار بودم.ولی این بار حوصله ش رو نداشتم چون همه چیز به اجبار بود. کمی برام ریخت. داد دستم.برای خودش هم ریخت.نزدیکم نشست. به طوری که اگر کمی کج می شد می افتاد تو بغلم. لیوانشو زد به لیوان من و گفت : به سلامتی عشقم. تو دلم گفتم :برو بابا دلت خوشه. یه ضرب دادم بالا. وو..درجه یک بود.خوشم اومد.اینبار خودم ریختم.اون هنوز داشت مزه مزه می کرد. یه گیلاس دیگه خوردم. معرکه بود.هنوزداغ نشده بودم.كتمو در اوردم انداختم رو صندلی. دو تا از دکمه های بلوزمو باز کردم.دستامو گذاشتم روی میز هانی یه چیپس از تو ظرف برداشت و جلوی دهنم گرفت.سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.نگاهم تب دار شده بود. دهنمو باز کردم. هیچ وقت جوری مست نمی کردم که از خود بیخود بشم.در حدی که تعادل داشته باشم و هوشیار باشم.خودشو بهم چسبوند.داشتم اتیش می گرفتم. دلم می خواست تحرک داشته باشم. نفسش که به گردنم خورد نگاش کردم.چشماش خمار بود.ولی اون که چیز زیادی نخورده بود پس چرا حالت ادمای مست رو داره؟ بی خیالش شدم.برام مهم نبود.حالم قابل توصیف نبود.تا اینکه هانی از جا بلند شد و دستمو کشید. هانی:بریم وسط یه کم گرمش کنیم.نظرت چیه؟ توی اون موقعیت این تنها ارزوم بود. برای همین بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم و همراهش رفتم.درست وسط جمعیت در حال رقص ایستادیم. اهنگ همچنان لایت بود.اینجوری که نمی تونستیم خودمونو گرم کنیم. البته من که داغ بودم.ولی توی رقص یه چیز دیگه ست.دستامو دور کمرش حلقه کرد.خودشو سفت به من چسبوند .حرارت تنش رو از روی لباس به خوبی حس می کردم. اروم خودمون رو با اهنگ تکون می دادیم.سرشو گذاشت رو شونه م و زمزمه کرد :تنت چقدر داغه.حس خوبی دارم رایان... https://eitaa.com/manifest/1185 👈قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت32 🔵از دانشگاش... مامان گفت: خب نه... معلوم نیست اینا کی بر گردن!... واسه همین آقای
🔵خیلی بی شعور بود. با غیض گفتم: - این همه اعتماد به سقف رو از کجا میاری آقای خود شیفته!.. بین سعی نکن به خاطر اومدن نگار منو حرص بدی.....اومدن نگار برای من هیچ فرقی نداره... و گوشم رو چسبوندم به در: - باشه...ولی یادت باشه از این به بعد قراره علاوه بر من نگار رو هم تحمل کنی؟ نفس عمیقی کشیدم تا به عصابم مسلط بشم.. با عصبانیت داد زدم: - هوی آرشام خیلی داری میری رو مخم!... یه بلایی سر تو اون نگار میارم که مرغای آسمون به حالتون پرپر بزنن! صداش ته خنده داشت: . معمولا میگن مرغای آسمون به حالتون گریه کنن! جیغ زدم: - تو نمیخواد به من ضرب المثل باد بدی...اصلا واسه چی اومدی توی اتاقم؟!... - هیچی!... میخواستم جریان اومدن نگار رو بهت بگم دیدم خودت در جریان هستی! و با پایان رسیدن جمله اش صدای پا اومد...ینی رفت از جلوی در ؟!.. بره گم شه!... گوریل انگوری نفهم بیشعور.... دیگه گریه م گرفته بود!... خدایا این چه بدشانسی من دارم؟!... از جلوی در کنار رفتم... داشت دیرم میشد! یه شلوار جین مشکی و به مانتو یاسی و یه شال بادمجونی از توی کمدم در آوردم... لباس هارو پوشیدم........ وارد آذر ماه شده بودیم و هوا کم کم داشت سرد میشد... ولی با این حال اونقدر از شدت عصبانیت در حال آتیش گرفتن بودم که فکر کنم اصلا سرما رو حس نکنم! موهام رو ساده با کش بالای سرم بستم و شالم رو انداختم روی سرم...خدارو شکر که زبانکده مقنعه رو اجباری نکرد!... وگرنه عمرا اگه میرفتم! نگاهم به قیافم افتاد...ای الهی آرشام و نگار جز جیگر بگیرن من راحت شما... خدایا ببین به خاطر اون دوتا چه قیافه ای شدم! قیافم خیلی ناجور بود دقیقا انگار شوهر نداشته م مرده بود! لبخند پهنی زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم و پشت سر هم با صدای تقریبا بلند گفتم: همه چیز خوبه...همه چیز عالیه... من حالم خوبه! هیچ چیز تغییر نکرد که...کی گفته تلقین خوبه؟!... مثلا الان همه چیز خوبه؟! آره خوبه ها یه لبخند بزن که آرشام فکر نکنه حرص خوردی! راست میگه وجدانن اینم حرفيه! لبخند تصنعی زدم و کیفم رو برداشتم و گذاشتم روی شونم.. چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم... رفتم توی هال...نوید و بابا هم اومده بودن و با آرشام نشسته بودن روی مبل ها... گفتم: - من دارم میرم کلاس...خدافظ... صدای جدی نوید بود .کلاست که ساعت 6 شروع میشه...هنوز ۵ و نیمه! همینم کم مونده این برام غیرتی شه!... عصبی و شمرده شمرده با لحنی که انگار داشتم با بچه پیش دبستانی حرف میزدم گفتم: اگه در جریان نیستی بهتره بگم که درسته زبانکده نزدیکه ولی حداقل یه نیم ساعتی توی راه هستم... الان فهمیدی چرا دارم زود میرم؟! نوید سرشو تکون داد و گفت: - باشه میتونی بری! با حرص گفتم: - از رو نری یه وقت! *** بدون حرف دیگه ای از هال بیرون رفتم...کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم... **** در کوچه رو باز کردم نگاهم به ماشین پر میس افتاد........به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم..... گفتم: - سلام...حالا به من میخندی خانم خوشخنده؟! پرمیس که دید خیال تلافی دارم تک سرفه ای کرد و گفت: سلام عزیز دلم خوبی؟ خوشی؟ چه خبرا؟ با غیض گقتم: - به جای دلداری دادن به من هرهر میخندی و مسخرم میکنی؟! پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت: نه عزیز دلم... به تو نمیخندیدم.... به اون قیافه زشت آرشام و نگار میخندیدم! - منم گوشام درازه با پروئی گفت: دقیقا همینه که با دیدن چشم غره که بهش رفتم حرفشو خورد و چیزی نگفت.... من چقدر جذبه داشتم و نمیدونستم! ***** ماشین رو پارک کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم.....وارد زبانکده شدیم و بعد از کلی پرس و جو کلاسمون رو پیدا کردیم.. وارد کلاس شدیم..... الحمدلله کلاسش مختلط نبود فقط دخملا بودیم! منو پرمیس کنار هم نشستیم.... به محض اینکه نشستیم پرمیس گفت: - راستی.... ممکنه استاد عوض بشه.... با تعجب گفتم: - برای چی؟ .... فامیل استاد چی بود؟ فکری کرد و بعد از چند لحظه گفت: - الناز محمدی.. - یه جوری فکر کردی گفتم داره به چی فکر میکنه!.. حالا واسه عوض شده؟ . نمیدونم والا... ولی شنیدم عوض شده... با تعجب بیشتری گفتم: - تو از کجا شنیدی؟ - ها؟!..امم.... چیزه... eitaa.com/manifest/1186 👈قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت54 رایان👇 🔴همینطور داشتم تو دلم واسه خودم نقشه می کشیدم که چیکار کنم امشب حسابی بهم خو
🔴خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم.. به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیکش باشم..ولی توی اون حالت با اینکه حواسم کاملا جمع بود کشش رو هم خیلی خوب حس می کردم... یه دختر خوشگل تو بغلم بود که از قضا لوندی گری رو هم ماهرانه بلد بود.. تو بغلم خودشو تکون می داد ..از طرفی غریزه ی مردونه م داشت اروم اروم بیدار می شد..ولی اینو نمی خواستم و برای همین جلوی خودمو می گرفتم زیر گردنم رو بو کشید و با سرمستی گفت : اوممممم.. می دونستی همیشه عاشق بوی عطرت بودم؟.. الان که از این فاصله دارم عطر پیراهنت و همراه عطر تنت استشمام می کنم رو ابرام..وای رایان نمی تونی حالمو درک کنی...عاشقتم.. کمرمو سفت فشار داد..یه چیزی تو دلم فرو ریخت.. یه حسی داشتم..انگار ضعف کرده بودم..حالم یه جور خاصی بود.دست و پام شل شده بود و یه چیزی تو گوشم صدا می کرد... هیچی نمی گفتم.. فقط همراهیش می کردم. انگار اون منو به رقص هدایت می کرد نه من..اون منو تو دستاش داشت نه من اونو..داشت باهام چکار می کرد؟..رایان تسلیم نشو..خودتو نگه دار مرد.. . با یه حرکت خیلی اروم و پر از عشوه برگشت و پشتشو به من کرد..دستامو گرفت و از پشت خودشو چسبوند بهم..دستامو اورد جلو و تو هم گره کرد. از پشت کامل تو اغوشم بود.. چشمام خماره خمار بود..به زور باز نگهش داشتم..عجب شامپاینی بود..انقدر غلیظ و قوی بود که منو تا این حد مست کرد؟.. تا حدی که نتونم به هانی بگم بکش کنار خودتو..دستمو ول کن.. نمی خوام انقدر خودتو بهم بچسبونی و تو بغلم باشی..حالتم کاملا عکس اینا بود..ولی نه به اون غلظت.. در همون حال سرشو اورد بالا.موهای لختش ریخت تو صورتم..خدایا دارم دیوونه میشم.. بهتر بود بشینم..به ارومی از تو بغلم کشیدمش بیرون و به طرف صندلی رفتم و نشستم.. به هانی نگاه کردم که وسط جمعیت ایستاده بود..اهنگ کمی تند شده بود و اون هم خیلی دلبرانه می رقصید و تموم مدت نگاهش به من بود..ولی من بی خیال داشتم نگاش می کردم و گاهی هم به قلوپ نوشیدنی می خوردم این نوشیدنی چی داشت که ترغیبم می کرد بیشتر ازش بخورم؟.... دیگه بسه .. بیشتر از این داغونم می کنه..شیشه رو پس زدم و سرمو گذاشتم رو میز.. چه حسی.وای..معرکه ست.. دستی روی شونه م نشست..سرمو بلند کردم.. هانی کنارم نشسته بود و دستشو گذاشته بود روی شونه م..سعی کردم صاف بشینم ولی تعادل نداشتم..ارنجمو گذاشتم رو میز و سرمو به دستم تکیه دادم.. نگاهم به هانی بود.چشمای خمار..نگاهی که توی اون حالت نمی دونستم معنیش چیه..نگام روی لباش ثابت موند..لبای سرخ همرنگ لباسش وای خدا.. چرا هانی؟!..اخه چرا اون؟!..دختری که به خاطر حرکات و رفتاراش مرتب ازش دوری می کردم حالا انقدر جلوی چشمم خواستنی جلوه می کرد؟! چم شده؟! نگام سر خورد و اومد پایین.... یه پلاک و زنجیر ظریف هم به گردنش اویزون بود که روی گردنش تلالو خاصی داشت.. کنترل نگاهم رو نداشتم.. خوب می دونستم که از زور مستی به این روز افتادم.. با این حالتام اشنا بودم..ولی هیچ وقت تو یه همچین موقعیتی گیر نیافتاده بودم. اگر هم با دوست دخترام بودم هیچ وقت تا حد رابطه ی نزدیک جلو نمی رفتیم..انقدری که بشه بهش گفت رابطه دوست دختر و دوست پسری..دستشونو می گرفتم..حتی می بوسیدمشون..ولی بهشون کاری نداشتم..هنوز یه جو وجدان تو من پیدا می شد.. . اونا هم ازم تا این حد نزدیکی نمی خواستن..جز ژیلا که وقتی فهمیدم تو این خط هاست کشیدم کنار.. می ترسیدم تهش خودشو بندازه به من و بگه تو با من بودی و..امثالشون کم نبودن..اطرافم می دیدم و برای خودم سرلوحه می کردم که پا فراتر نذارم.. . ولی امشب حال و هوام یه جورایی خاص بود. شاید چون تو نگاه خمار و پر معنای هانی می خوندم که اون هم می خواد..نگاهش داد می زد نیاز داره..لباشو با ناز جمع می کرد و گاهی هم می گزید.. دستشو روی شونه م حرکت داد..دیوونه کننده بود..اگر تو حالت عادی بودم به ثانیه هم نمی موندم و می زدم بیرون..ولی امشب نه..امشب بالواقع مست و پاتیل بودم.. تا اونجایی که می تونستم خودمو نگه می داشتم.. نباید کار دست خودم بدم.. سرم داشت می افتاد که هانی دستمو گرفت و کشید.. هانی:بلند شو عزیزم..بریم تو باغ به کم هوا بخوریم.. فقط قبلش كتت رو بپوش..حسابی عرق کردی.. بی چون و چرا قبول کردم..نیاز داشتم به باد به کله م بخوره تا شاید به کم از خماری و مستی در بیام..ولی بی فایده بود..حتی هوای بیرون هم تاثیری رو حالت من نداشت https://eitaa.com/manifest/1196 قسمت بعد
🔵- دیوونه درست حرف بزن ببینم... خیلی مشکوک شده بود این پرمیس...اصلا حرفاش ضد و نقیض بود خودشم نمیفهمید داره چی میگه!... خواستم به چیزی بگم که در کلاس باز شد...چشمای متعجبم روی قیافه پارسا میخ شد........ این اینجا چیکار میکرد؟! مگه پرمیس نگفت زبانش فول؟ پس برای چی اومده دوباره کلاس؟! خدا شفا بده! با تعجب به پرمیس نگاه کردم که با لبخند پهنی نگاهشو ازم گرفت.پارسا خیلی شیک و مجلسی به سمت میز و صندلی استاد رفت و همونجور که کیف چرمش رو روی میز میذاشت با صدای بلندی رو به چهره های متعجب بچه های کلاس گفت: - سلام...! پارسا بعد از شنیدن جواب سلامش با صدای رسا ش گفت: پارسا شکوهی هستم استادتون....خانم محمدی به علت فوت همسرشون نمیتونن چند جلسه اول رو شرکت کنن و این شد که افتخار تدریس شما نصيب من شد... پارسا حرف میزد و من به پرمیس چشم غره میرفتم ولی مگه به روی خودش می آورد؟ یه جوری به پارسا چشم دوخته بود و با جون و دل به حرفاش گوش میکرد هرکی نمیدونست فکر میکرد تو عمرش پارسا رو ندیده! عجب آدم مارموذیه این پرمیس و من نمیدونستم...با صدای پارسا دست از چشم غره هام برداشتم و بهش چشم دوختم: خب..ممنون میشم اگه خودتون رو معرفی کنید تا زمانی که خانم محمدی برمیگرده باهم آشنا شیم... اینو گفت و روی صندلی مخصوصش جا گرفت... بچه ها به ترتیب خودشون رو معرفی کردن.... ولی من اصلا حواسم به اسم و فامیل بچه ها نبود.. تاحالا پارسا رو انقدر جدی ندیده بودم... چه اخمی هم کرده... خدایا توبه!... برادر این همه خوش تیپ کردی مگه اومدی عروسی؟!...نه خداییش مگه اومدی عروسی؟! تیپش اسپرت بود ولی اینجوری که این همه چیز رو با هم ست کرده بود که انگار عروسی عمه اش بود! غیبت نکن نفس!...وجی جون تو ساکت ش.. با خوردن آرنج پرمیس توی پهلوم از بد و بیراه گفتن به وجدانم دست کشیدم. آخ آخ پهلوم رو سوراخ کرد این بیشعور!... بی توجه به سکوت عجیب کلاس روبه پر میس گفتم: - اوی.....این پهلوئه!... دیوار نیست که همینجور داری عین دریل سوراخش میکنی؟ صدام اونقدر بلند نبود ولی نمیدونم چرا همه زدن زیر خنده! شاید چون همه ساکت بودن صدام رو شنیدن!... چشمام به قیافه سرخ شده پرمیس افتاد!... با دندون های کلید شده اش گفت: - نوبت توئه خودتو معرفی کنی...! تازه فهمیدم اونقدر که توی فکر بودم متوجه نشدم نوبت منه!... یه دفعه حرکت قطرات عرق رو روی پیشونیم حس کردم.... خاک تو سر نفهمت کنن نفس!... جلوی پارسا ضایع نشده بودی که شدی! ای خاک تک سرفه ای کردم و ایستادم... نگاهم به پارسا افتاد لبخند کمرنگی زده بود که خیلی بامزه شده بود! بازم تپش قلبم شدت گرفت....ولی این دفعه مطمئن بودم به خاطر خجالتمه و هیچ دلیل دیگه ای نداره!... آره خجالت دلیل تپش قلبمه! سعی کردم صدام جدی باشه تا مثلا بگم هیچ اتفاقی نیفتاده!: نفس مجد هستم... و بلافاصله نشستم... پر میسم بلند شد و خودشو معرفی کرد... به محض نشستن پرمیس یکی از دخترا که مشخص بود گوله نمک تشریف داره رو به پارسا گفت: - ببخشین استاد شما و خانم شکوهی نسبتی دارین؟ و یه لبخند فراژ کوند زد!...با صدای جدی پارسا لبخندش محو شد - من اجازه صحبت دادم خانم؟ دختره صورتش کش اومده و با صدای ضعیفی گفت: - ببخشید... و ساکت شد!..ایول بابا...جذبه رو داشتی؟!...خوشم اومد واقعا!..ایش بدم میاد از این دخترای لوس! https://eitaa.com/manifest/1201 قسمت بعد
سلام به همه پارتهای جدید در حال آماده سازی هستن بزودی تقدیمتون میشه
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت55 🔴خودم که حالم خراب بود با حرفای اون بدتر می شدم.. به هیچ عنوان دوست نداشتم حتی نزدیک
رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که از پشت بهش نیافته.. جذاب بود و لوند..ولی من تو خط اینجور رابطه ها نبودم..نمیگم دوست نداشتم. اتفاقا برعکس..ولی همیشه نوعی هراس تو وجودم بود.با دخترا دوست می شدم چون حس می کردم نیاز دارم با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم..ولی رابطه ی بی تعهد رو خوی حیوانی می دونستم رابطه ای که تعهد توش نباشه میشه مثل امیزش دو تا حیوون که می تونه در آن واحد با هزار تا از هم نوع خودش رابطه برقرار کنه.. . ولی من اینو نمی خواستم.. رابطه ی نزدیک بدون تعهد برای من معناش همین بود..ولی دوستی با جنس مخالف رو پیش خودم یه جور دیگه معنی می کردم.. با اینکه مست بودم ولی تلو تلو نمی خوردم..محکم راه می رفتم..شل شده بودم..دوست داشتم یه جا لم بدم و برم تو حال و هوای خودم..ولی از طرفی نمی خواستم شل و وار رفته جلوه کنم..برای همین تمام توانم بر این بود که محکم باشم و این رو به دیگران نشون بدم که رایان تو حالت مستی هم می تونه هوشیار باشه.. تک و توک دختر و پسر تو باغ تجمع کرده بودن و با صدای اهنگی که از داخل می اومد می رقصیدن.. حتما اینا هم دیدن هوای تو سالن خفه کننده ست روی آوردن به باغ و فضای سرسبز و زیبای اطراف.. چند تا دختر و پسر زوج زوج با فاصله از هم ایستاده بودن و همدیگرو می بوسیدن.. با دیدنشون حالم خراب تر شد. ولی به روم نیاوردم..چشمامو محکم روی هم فشار دادم..خیلی سخت بود.. اینکه بین اون همه ادم سرخوش باشی و این چیزا رو ببینی .. تازه غریزه ی مردونه ت هم تو حالت خماری باشه و بشه گفت نیمه بیدار.. دستت تو دست یه دختر لوند و پر از ناز هم باشه..تو حالت مستی هم به سر ببری.. دیگه تهش چی می تونست باشه ؟..اینکه خودمو ببازم یا بگم بی خیال شو رايان بزن بیرون از اینجا.. فعلا سکوت کردم و خودمو سپردم به هانی ببینم می خواد چکار کنه.هنوز زود بود.. رفتیم زیر یکی از درختا..جای خلوتی بود.. . از پشت خودشو چسبوند به درخت و با دستاش کمر منو گرفت.. تو چشمام زل زد و با صدای ظریف و پر از نازی گفت : رایان.. خیلی دوستت دارم..انقدر که براش حد و اندازه ای قائل نیستم.. تو با بقیه ی مردایی که تو زندگیم بودن فرق می کنی..اونا تنها برام دوست بودن ولی تو..عشقمی" شل شده بودمو چون عروسکی تو دستاش حرکت می کردم..حرفاش هیچ حسی رو در من ایجاد نمی کرد..انگار داره یه جمله ی معمولی رو به زبون میاره.. فاصله م باهاش خیلی خیلی کم بود.. كله م داغ شده بود... سرم تیر کشید.به طوری که حس می کردم شقيقه م داره می سوزه..ناخداگاه کشیدم عقب..سرمو تو دستم گرفتم .. چند بار چشمامو باز و بسته کردم و روی هم فشردم..حالم داشت بهتر می شد.. به خاطر مستی بود و اون شامپاینی که خورده بودم. خیلی غلیظ بود..خالص و مست کننده..بدجور روم تاثیر گذاشته بود.... . نمی دونم چی شد..ولی دیگه نمی خواستم بمونم.. بدون هیچ حرفی پشتمو کردم به هانی و به طرف در رفتم.. از پشت بازومو گرفت..ولی نایستادم.. هانی: کجا میری رایان؟!..صبر کن.. با صدای بم و گرفته ای گفتم باید برم.. نمی تونم بمونم..شب خوبی بود..خداحافظ.. هانی:ولی آخه هنوز شام نخوردیم.. برنامه ی اصلی بعد از شامه.. -به اندازه کافی موندم.حالم خوش نیست..بازم ممنون.. https://eitaa.com/manifest/1247 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت34 🔵- دیوونه درست حرف بزن ببینم... خیلی مشکوک شده بود این پرمیس...اصلا حرفاش ضد و ن
🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه کتاب هایی باید بخریم پارسا توضیح میداد و من آرنجم رو گذاشتم روی میز و دستم رو مشت کردم و زیر چونه م گذاشتم و بهش خیره شدم.... خداییش این پارسا اون پارسای چند سال پیش نبود! خیلی تغییر کرده!... قبلا اصلا این شکلی نبود... چشمای قهوه ایش به هیچ کدوم از بچه ها خیره نبود و نگاهش توی کل کلاس میچرخید! ای موذی!...به یه نفر خیره نمیشه ولی خیلی شیک داره همه بچه هارو آنالیز میکنه..... نفس.... تو خودت میدونی چی میگی؟!.. به جای گناه دیگران رو شستن حواستو بده به پارسا که دوباره جلوی ملت ضایع نشی! وای اینم حرفیه یه بار ضایع شدم کافی بود! نگاهم رو دوختم به پارسا که دیدم یهو ساکت شد و با اخم بهم خیره شد!... با نگاه خیره اش تپش قلبم بالا رفت...ای درد بگیرم من با این قلب بی جنبه ام!.. صدای جدی اش که منو مخاطب قرار داده بود نشون دهنده این بود که بازم سوتی دادم! خانوم مجد... حواستون کجاست؟! چونم رو از روی دستم برداشتم و همونجور که به صندلی تکیه میدادم تک سرفه تصنعی کردم و گفتم: همینجا... سرشو تکون داد و روبه کل کلاس گفت: خواهش میکنم تا زمانی که خانم محمدی برمیگردن و من شمارو تدریس میکنم فکر و ذکر تون توی کلاس باشه و به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنید و حواستون جمع باشه! یکی از دخترا که مشخص بود از همه سنش کمتره میخورد ۱۸ سالش باشه با عشوه شتری گفت: آخه ما هر وقت به شما نگاه میکنیم حواسمون میپره! دو سه نفری که دورش نشسته بودن و معلوم بود خیلی صمیمی آن هرهر زدن زیر خنده!... مرگ!...درد تو جونتون با این خنده هاتون!چقد دخترا بی تربیت شدن!... دخترم دخترای قدیم!... نمیدونم چرا حس بدی به اون دختره داشتم... اصلا خوشم نیومد ازش... پارسا بی توجه به اونا گفت: یه چیز دیگه...اصلا دوست ندارم بدون اجازه صحبت کنید.... معلوم بود داره گربه رو دم حجله میکشه ها!.. آفرین خوشم اومد میگن جنگ آخر به از صلح اول!..چی گفتم؟ درسته دیگه!..اصلا من بلد نیستم یه ضرب المثل درست بگم بی خیالش... مهم اینه که داره باهامون سنگاشو وا میکنه... چه عجب!...این یکی ضرب المثل رو درست گفتم لااقل! ****** "خسته نباشید "پارسا توی گوشم پیچید.. پارساکیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس بیرون رفت... منم وسایلم رو جمع کردم و با پرمیس از کلاس بیرون رفتیم... به محض اینکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم به پس گردنی به پرمیس زدم و با غیض گفتم: - واسه چی به من نگفتی قراره پارسا بیاد سر کلاسمون ها؟!بزنم گوش هات رو ببرم؟! . https://eitaa.com/manifest/1246 قسمت بعد
سلام دوباره😀 امروز میخوایم چندتا تبادل بزنیم و در ازاش یه پارت جبرانی میزاریم شب😐😐 پس حمایت کنید از تبادلات 🌺🌺
پارت ویژه از کدوم رمان باشه؟ زود بگید 👇 @admin_roman با اختلاف کم لجبازی برنده شد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت35 🔵وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن، پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه
🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری نفس... گردنمو داغون کردی! پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم: - اوی...با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟! این دفعه با حرص گفت: - من چیکار کنم از دست توی دیوونه و اون پارسای نفهم... و با گفتناز حرف گذاشت و رفت.... با تعجب سر جام مونده بودم... ینی چی؟!...منظورش چی بود؟!... مگه ما چیکارش داشتیم؟!؟ ما؟!کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!..وجى الن هنگم حوصله تو ندارما... ولی خداییش منظور ش چی بود؟! با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم.. پر میس بود.جواب دادم: نم . هان؟ - هانو درد... موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین... - ببین پری... با من درست صحبت کنا... تهش اینه که دیه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!از من گفتن بود.. زمزمه وار گفت: - دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟! با تعجب گفتم چیزی گفتی؟! با بهت گفت: ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اینقدرم سوال نکن.. و تماس رو قطع کرد. خب که چی؟!...این پرمیس که کلا جدیدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش گوشی رو توی کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم.. ***** در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پر میس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد... گفتم: - یه سر برو انقلاب اون کتابایی که برادر گرام گفتن رو بخریم... خواست حرفی بزنه که گفتم: وای پری من برم بمیرم.... خیلی ضایع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت! دو بار ضایع شدم میفهمی؟!.. ینی ای درد تو جونش ایشالا..حرمت نون و نمکی که باهم خوردیم رو نگه نمیداره که... مثل این نامادری سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضایع میکنه!.. چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم: - اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ایت قراره بیاد سر کلاسمون که من اینجوری ضایع نشم؟!وای خدا! یهو دیدم صدای خنده میاد!...یا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که دیدم دهنش بسته است و همش داره تک سرفه تصنعی میکنه!... یهو سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!.... با بهت گفتم: - پری تو ماشین جن داری؟!..... این کیه داره عرعر میخنده؟! -خیلی ممنون نفس خانوم.. نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم خاموش بود موبایلش رو روی آیفون میذاشت و بعد حرف میزد!... نفسم حبس شد...نگو تمام این مدت پارسا داشته به حرفای ما گوش میدادها،ینی حرفای من پرمیس که حرفی نزد... انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهدید واری گفتم: پرمیس دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت: خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای... - باشه...سلام برسو.. پرمیس دیگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد... https://eitaa.com/manifest/1248 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت56 رایان👇 🔴هانی با لوندی جلو می رفت و دست من هم تو دستاش بود..نگاهمو منحرف می کردم که
🔴رایان👇 درو باز کردمو زدم بیرون..چون لباسش باز بود بیرون نیومد..بدون اینکه بگردم دکمه ی اتوماتیک ماشین رو زدم و درا باز شد.. با تعمل نشستم و ماشین رو روشن کردم..کله م داغ بود ولی باید می رفتم..نمی دونم چرا از چی داشتم فرار می کردم؟!..اصلا فرار می کردم؟!..نه.. چیز خاصی بینمون نبود.. فقط می خواستیم همو ببوسیم..همین..ولی آخه چرا؟!.. مگه دوست دخترمه؟!..یا.. اون میاد سمتم نه من.ولی هنوز اتش حس نیاز در من شعله می کشید.. گرمم شده بود. فقط تنها کاری که می تونستم بکنم این بود تمام حواسم رو جمع رانندگیم بکنم.. توی این حالت درصد اینکه تصادف بکنم خیلی زیاد بود.. پس باید مراقب باشم.. . چند بار تو جاده ماشین به سمت چپ و راست منحرف شد باز حواسمو جمع می کرد و صاف حرکت می کردم.. تعادل نداشتم..چشمام همه چیزو ۲ تا می دید..درخت..جاده..کم کم داشت تار می شد که رسیدم.. با بی حالی به پلاک نگاه کردم که ببینم درست اومدم؟.. ولی انگار شماره ی پلاک از یادم رفته بود..اما ويلا.. خودش بود.. ماشین رو بردم تو، پیاده شدم و قفلش کردم..زیر لب به اهنگی رو زمزمه می کردم.. سیاه مثل شب تار دنیای بی تو بودن شوق رهایی از شب منو تا تو کشوندن به طرف ويلا رفتم.. نمی دونم چی شد بین راه پاهام سست شد و دیگه نتونستم تعادلمو حفظ کنم.. افتادم زمین.. به پشت خوابیدم رو چمنا و با خوشی دستامو باز کردم.. قهقهه می زدم..زیر لب ادامه ی اهنگ رو خوندم.. خیال با تو بودن برای من نفس بود بی تو تموم دنیام کویر خار و خس بود دستامو گذاشته بودم زیر سرم و اهنگ رو زیر لب زمزمه می کردم..تو حال و هوای خودم بودم.. تنم هنوز گرمی داشت..نگاهم مخمور و درونم غوغایی برپا بود..نمی دونستم باید چکار کنم.. صدای یکی رو شنیدم.. یه دختر..اروم و زمزمه وار : هی.. با تو هستما..مگه کری؟.. با تعجب اروم سرمو بلند کردم.. توی اون فضای نیمه تاریک خوب که دقت کردم دیدم یکی از همون دختر است.. دقیقا همونی که پشت پنجره دیده بودمش. بالای سرم وایساده بود و کمی به جلو خم شده بود..اهسته از جام بلند شدم..ولی باز زانو زدم..حالم حسابی خراب بود.. . صداشو شنیدم :هی یارو مستی؟..چته؟..داری بحمدالله میمیری ؟ سرمو همچین بلند کردم که ترسید و یه قدم رفت عقب.. می دونستم چشمام سرخ شده و نگاهم که حالا با خشم رو به اون بود حالت صورتمو یه جور دیگه نشون می داد.. نفس عمیق کشیدم .. دستامو گرفتم به زانو هام و بلند شدم..اینبار تمام سعیم رو کردم تعادلم به هم نخوره و باز میافتم زمین.. نگاش کردم.. چشمام که خمار بود حالا تو حالت نیمه باز مونده بود.. به سر تا پاش نگاه کردم.. شلوار جین و تیشرت آستین بلند قرمز..یه شال قرمز براق هم رو سرش بود.. ای خدا..چرا امشب هرکی جلوی چشمم ظاهر می شد سر تا پا قرمز پوش بود؟!.. چه حکایتی که با من اینکارو می کنن؟ توی این حالت با دیدن رنگ قرمز درست مثل گاوای شاخداری می شدم که تو مسابقات گاوبازی به نمایش میذارنشون.. اون بیچاره ها هم عجیب به رنگ قرمز حساسن.. الان منم دقیقا همون حس و حال رو دارم.. منتها اونجا گاوه شاخ می زنه..ولی من دوست دارم تا می تونم نزدیکشون بشم.. با لحن کشداری گفتم :اینجا چی می خوای؟.. دستاشو زد به کمر شو گفت :قابل توجه جنابعالی بنده اینجا زندگی می کنم.. تو این موقع شب مست اومدی ویلا و انقدر نفهم و بیشعوری که نمی دونی سه تا دختر تو ویلای کناری دارن زندگی می کنن و این کارا درست نیست.. نفهمیدم چی شد.قاطی کرده بودم و هیچی حالیم نبود..این دختره هم بدجور رو اعصابم پیاده روی می کرد.. به طرفش خیز برداشتم و تا به خودش بیاد دوتا بازوهاشو تو چنگ گرفتم..چشماش گرد شده بود و ترس و وحشت رو تو نگاهش دیدم با خشم و همون لحن قبلی گفتم :جرات داری به بار دیگه اون زری که زدی رو تکرار کن..با کی بودی؟..هان؟.. من من کنان گفت :ا..اولا درست صحبت کن....دوما مگه غیر از تو کس دیگه ای هم اینجا هست؟..ول کن دستمو دیوونه.. سرمو بردم جلو و گفتم : من هر جور دلم بخواد حرف می زنم..هر کار عشقم بکشه می کنم..به تو هم ربطی نداره..بهتره سی خودت باشی و کاری به کار من نداشته باشی..وگرنه. ادامه ندادم و به جاش یه نگاه ترسناک بهش انداختم..رنگ از رخش پریده بود.. https://eitaa.com/manifest/1259 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت36 🔵همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت: .ای بمیری ن
🔵با حرص گفتم - پرمیس من تو رو میکشم! با ناراحتی گفت: - واااای خدا!... خب به من چه!... تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟! با چشمای گرد شده گفتم: - من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!... تو اگه به من میگفتی که... حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم: - اصلا نگه دار من پیاده میشم! - واسه چی نگه داشتی؟! -خودت گفتی! اخمی کردم و گفتم: - من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه.... آتیش کن برو ببینم. یه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره؟ ماشین رو حرکت داد و در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: - دیوونه ای به خدا! دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم نیومد. ولی به دیدن پارسا می ارزید.. بله بله چه غلطا!.. حرفتو دوباره بگو ببینم نفس!... بی توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم.این بی جنبه چرا با دیدنش بندری میرفت آخه؟!...مگه پسر ندیدی تو آدم ندیده؟! خدا این قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!.. حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم! نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم یه آدم معمولیه.... منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شدید شده! بی خیالش با دیدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم نرفته بودم که رفتم! در رو باز کردم و گفتم: - سلام من اومدم.. جوابی نیومد... تعجب کردم... صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد..بسم الله این کیه دیگه؟! با نگرانی صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گریه میکرد!... صورتش رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میدیدم! اوی...این کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!... آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان بغلش میکرد؟؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و این دختره!... خنگ شدم رفت! مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ایستاده بودم نبود... صدای ضعیف دختره میون هق هقش بود: - زن دایی...اگه بلایی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟.....دکترا گفتن ریسک عمل خیلی بالاست!.....زندایی من به جز بابام کسی رو ندارم! مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت: نگران نباش نگار جان.... کس و کار همه خداست... عه... پس این نگار خانوم بود و من نمیدونستم... تک سرفه ای کردم و گفتم: - سلام...! نگار با شنیدن صدام سریع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سام زیرلبی گفت و از هال سریع بیرون رفت... اوف ینی تا این حد مغروره؟!... میخواست که من نفهمم گریه کرده!... خیلی خوبم فهمیدم که چی؟!... باصدای مامان از فکر بیرون اومدم: کلاس خوب بود؟!..استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟ همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم: خوب بود...استادشم پارسا بود مامان با تعجب گفت: - پارسا؟..پارسای خودمون؟ با چشمای گرد شده گفتم: - مامان... یه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آوردیم بزرگش کردیم!..بیچاره خاله مهتاب! مامان خنده اش گرفت و گفت: - بلا نگیری تو... خوب منظورم برادر پرمیس بود... نشستم روی مبل و گفتم: آره بابا خودش بود... راستی نگار واسه چی اومده اینجا؟ https://eitaa.com/manifest/1291 قسمت بعد