مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت79 🔴با شنیدن صدایی از پشت سر برگشتند..روهان به طرفشان می دوید و تانیا را صدا می زد.. تا
#قرعه
#قسمت80
🔴1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند..
توی این مدت اکثر مواقع خونه ی عمه خانم بودند..
سروش گه گاهی به انها سر می زد که هر بار با نگاه های خیره و خاصی که به تارا می انداخت او را کلافه می کرد..
***********
صبح زود هر سه برادر توی حیاط ورزش می کردند..
راشا نگاهی به ویلای دخترا انداخت :خیلی وقته سر وصداشون نمیاد..
رایان سرش را تکان داد:اره..1 هفته ای میشه..هیچ خبری ازشون نیست..
رادوین در همون حال که می دوید گفت :بی خیاله این حرفا..ورزشتون رو بکنید..یه مدت که نیستن از دستشون
راحتیم حالا هی شماها گیر بدید..
راشا دنبالش رفت :خب هر چی باشه همسایه مون میشن..سه تا دختر تنهان..چرا این مدت برنگشتن؟!..شاید اتفاقی براشون افتاده..
رایان در حال نرمش کردن بود :همین روزا سر و کلشون پیدا میشه..راستی رادوین چرا واسه مهمونی هی امروز فردا می کنی؟..پس چی شد؟..
رادوین :اتفاقا فرداشب اوکی شده..راشا هم همه رو خبر کرده..
راشا خندید و گفت :اره راست میگه..می ترکونم براتون فرداشب اساسی..
رایان پوزخند زد و گفت :چی؟..الو؟..اونم با دخترا اره؟..
راشا اخم کرد:کافر همه را به کیش خود پندارد..
رایان هم اخم کرد و گفت :منظور داشتی؟..
راشا :پ نه پ..بی منظورم مگه میشه حرف زد؟..
رایان دنبالش افتاد..رادوین می خندید..
راشا همون طور که دور فواره می چرخید با خنده گفت :باز تو جوش اوردی؟..خب هر چی به خودت نسبت میدی همونو بر می گردونی به خودمون..یه جایی هم باید رو دست بخوری دیگه..
رایان ایستاد و نفس زنان گفت :مگه من دختر بازم؟..
راشا ابرو انداخت بالا و گفت :نیستی؟..پس چرا من تا حالا فکر می کردم تو این یه مورد استادی؟..می خواستم
شاگردیتو کنم ولی حیف..
رایان حرص می خورد و رادوین می خندید..
در ویلا باز و ماشین تانیا وارد باغ شد..هر سه پیاده شدند و بدون اینکه نیم نگاهی به پسرا بیاندازند وارد ویلای خودشان شدند و در را محکم بستند..
هر سه کنار هم ایستادند..راشا با تعجب گفت :اینا چرا عین کلاغ سیاه پوش بودن؟..
رایان :علاوه بر اون اخماشون هم حسابی تو هم بود..نه سلامی نه علیکی..خیر سرمون همسایه ایم..
رادوین :نکنه از کار اون شبمون با خبر شدن؟..لابد فهمیدن اون سه تا دزد ما بودیم..
راشا سرش رو تکان داد و گفت :نه بابا انقدرم باهوش نیستن..با اون سر و شکلی که ما واسه خودمون درست کرده بودیم..بابا ننه هامون هم اگر می دیدنمون نمی شناختن چه برسه به این سه تا..
رادوین :پس چشونه؟..
رایان به طرف ویلا رفت و گفت :ولشون کنید ..من دیگه باید برم کلی کار دارم..
راشا با پوزخند گفت :بازم هانی جونت؟..
رایان برگشت و لبخند زد :دقیقا..امروز ناهار باهاش قرار دارم..
رادوین سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد :فکر اخرِ کار هم نیستی نه؟..حالا هی هشدارای منو نادیده بگیر..ببین
به کجا می رسی.
eitaa.com/manifest/1745 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت59 🔵کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتویی داره...چشمام رو ریز کردم و گفتم: ـ چه آتویی از
#لجبازی
#قسمت60
🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین
چیزی منو مسخره کنه!...ولی خب...آخه ترسیدن از پله برقی هم مسخره کردن داره دیگه...!
ـ خیلی خب بریم سمت پله های ثابت!
صدای پرمیس بود....از اینکه پارسا بود و نمیتونستم گوشمالی حسابی به پرمیس بدم حرصم گرفت...ولی حضور
پارسا می ارزید به خالی کردن عصبانیتم روی پرمیس!....
سه نفر به سمت پله های ثابت که گوشه پاساژ بود به راه افتادیم....منو پرمیس کنار هم بودیم ولی پارسا جلوتر راه
میرفت....
چقدر دلم میخواست کنار پارسا راه برم و باهم تک تک مغازه هارو بریم و لباس بخریم!...من برای اون لباس
انتخاب کنم و اونم برای من!...من برای اون هدیه بخرم و اونم برای من!...
نگاهم به کافی شاپ وسط پاساژ افتاد.....پاتوق همیشگی منو پرمیس!...ولی این دفعه دلم میخواست با پارسا برم و
بستنی بخورم....بعد به بینی م بستنی بزنه و منم از عصابنیتم کل بستنیش رو روی لباسش خالی کنم!
مثل همه فیلما!....البته اگه پارسا به این خواستگاری لعنتی بره و خونواده هاشون راضی باشن باید این رویا هارو به
گور ببرم!....مرض نگیرم من!....یه خدانکنه به خودم نمیگم!....
نگاهم به پله های شیری رنگ پاساژ افتاد...از پله ها باال رفتم....پارسا جلوتر بود....پرمیسم عجیب ساکت بود!...به
محض اینکه پامون به طبقه دوم افتاد چشمای پرمیس برق زد....ای خدا دوباره شروع شد!...
پرمیس دستم رو که هنوز توی دستش بود رو ول کرد و به سمت مغازه مانتو فروشی که جفت پله ها بود
رفت....دنبالش رفتم....جفت مانتو فروشی یه بوتیک بود که توی ویترینش ماکن های مردونه لباس های مردونه
چارخونه ای شیکی تنشون بود!
ناخدآگاه پارسا رو توی اون لباس ها تصور کردم!...بهش میومد!...مخصوصا یه پیرهنی با ترکیب رنگ کرم و شکالتی
خیلی به پوست برنزه پارسا میومد!...از خودم حرصم گرفت که تمام فکر و ذکرم پارسا شده!...ای خدا....حتی بازار
هم میام نمیتونم به پارسا فکر نکنم...!
ـ نفس خانم؟
نگاهم رو از مانکن ها گرفتم و برگشتم....نگاهم به پارسا افتاد....لبخندی زدم و گفتم:
ـ بله؟
به مغازه مانتو فروشی که پرمیس رفته بود،اشاره ای کرد و گفت:
ـ پرمیس رفت اون مغازه...نمیرید دنبالش؟
از اینکه تموم این مدت که مثل منگلا به ویترین بوتیک خیره بودم و حواسش بهم بوده حرصم گرفت!....لااقل لباس
هاش هم دخترونه نبود که یه توضیحی داشته باشم!...
الان فکر میکنه برای کسی میخوام پیرهن مردونه بخرم!....اشکال نداره....اگه پرسید که نمیپرسه،میگم برای نوید
میخوام پیرهن مردونه بخرم!....چه خواهر مهربونی بودم و نمیدونستم!
ـ حواستون نیست؟!
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
ـ بله؟!
ـ میگم شما نمیرید همراه پرمیس توی مغازه؟!
سرم رو تکون دادم و با لخند مصنوعی گفتم:
ـ چرا....میرم!...دستاش رو توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد و گفت:
ـ آخه دیدم به این بوتیک خیره شدین...گفتم شاید....
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ نه....میخواستم ببینم توی بوتیکش مانتو هم داره یا نه!
از جواب احمقانه خودم سرم رو پایین انداختم و لبم رو به شدت گاز گرفتم!...کلا قسمت شده من فقط جلوی پارسا
ضایع بشم....شاید...دلیلش این باشه که هروقت میبینمش دست و پام رو گم میکنم!
********
چیز دیگه ای نگفتم تا بیشتر از این جلوش ضایع نشم...به سمت در ورودی مغازه مانتو فروشی رفتم و داخل
شدم...نگاهم به پرمیس افتاد که داشت مانتو هایی که به رگال آویزون بودن رو نگاه میکرد....نزدیکش رفتم و تا
توی انتخاب کردن کمکش کنم...سلیقه نداشتن پرمیسم دردسرساز بود برای من!
****
بعد از این پرمیس مانتوش رو خرید،چند دور دیگه توی پاساژ زد و یه جفت کفش و یه شال هم خرید...من که
خودم چیزی لازم نداشتم برای خریدن...فعلا از پا درد و کمر درد داشتم از کت و کول میفتادم!...
ـ خب دیگه من خریدم رو کردم....بریم؟
صدای پرمیس بود....لحن تمسخر آمیز پارسا که با خستگی همراه بود جواب پرمیس رو داد:
ـ میگم میخوای طبقه بالا رو هم نگاه کنی؟!...تعارف نداریم که....
پرمیس لبخندی زد و گفت:
ـ نه دیگه چیزی لازم ندارم بریم!
اونقدر خسته بودم که حوصله کل کل با پرمیس رو نداشتم و ترجیح دادم توی بحث خواهر و برادر دخالت
نکنم....پارسا هم دیگه چیزی نگفت و به سمت پله ها به راه افتادیم...اونقدر خسته بودم که جلوتر از پرمیس و پارسا حرکت کردم....
از پله ها سرازیر شدم....صدای پرمیس رو شنیدم که گفت:
ـ نفس....صبر کن...
دختره خل و چل آخه چرا وسط یه مکان عمومی اسم منو بلند میگه؟!...ای خدا اینم رفیقه من دارم؟!...هشتصد بار
بهش گفتم وقتی میریم بیرون اسم من رو بلند نگو!...ولی کو گوش شنوا؟!
eitaa.com/manifest/1746 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت80 🔴1 هفته از تشییع جنازه ی عمه خانم می گذشت و دخترا هنوز به ویلا بر نگشته بودند.. توی
#قرعه
#قسمت81
🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای نداره..پس جونه رایان
بی خیاله من شو..
بعد هم سریع رفت داخل..
راشا رو به رادوین گفت :تو میگی بدخت میشه یا خوشبخت؟!..
رادوین با تعجب نگاهش کرد :چی؟!..
راشا خندید و گفت :خب من میگم اگر همینجوری با هانی بمونه بدبخت میشه ولی اگر داماد شهسواری بشه نونش
تو روغنه..
رادوین با نوک انگشت به پیشونیِ راشا زد و گفت :اینجات رو زیاد به کار ننداز..روز به روز اب میره .. انقدر هم تو
این کار تشویقش نکن..این دو موردی که تو گفتی هر دوش یکیه..همون بدبختی..فکرکردی داماد شهسواری بشه
چی میشه؟..هیچی..تهش میشه نوکر بی جیره و مواجبه شهسواری..میگی نه وایسا و تماشا کن..
راشا :نه بابا رایان از این عرضه ها نداره..خیالت تخت..
رادوین بدون هیچ حرفی وارد ویلا شد و راشا هم پشت سرش رفت..
**************
فضای سالنِ تاریک بود..دخترا هر سه توی اتاق تانیا بودند و حرف می زدند..
ساعت 12 شب را نشان می داد که..
با شنیدن صدای تقی که از بیرون اتاق اومد هر سه نگاهشون به سمت در برگشت..
تانیا:چی بود؟!..
نگاهی به هم انداختند..به طرف در رفتند..
تارا در را باز کرد و از همونجا اطراف رو پایید..فضای سالن تاریک بود..
هر سه سکوت کرده بودند که موجودی پشمالو به شتاب از لای پاهایشان رد شد..
تانیا و تارا جیغ بلندی کشیدند و خود را عقب کشیدند..تارا هم که کمی ترسیده بود نگاهش روی زمین را می کاوید..
با دیدن نونو نفسش را بیرون داد:ای بابا نترسید..نونو بود..
ترلان لرزان و رنگ پریده گفت :ای مرده شورِ خودت و نونوی خاک بر سرتو ببرن..اینجوری تربیتش کردی ؟..قلبم
وایساد..وای..
نفس نفس می زد..تانیا که وضعش بهتر بود اروم خندید و گفت :داشتن جک و جونور توی خونه همین دردسرا رو داره..چند بارگفتم تارا اینا رو با خودت نیار ولی کو گوش شنوا..
تارا اخم کرد وگفت :حالا مگه چی شده؟..شورشو در اوردید..نونو بود دیگه داشت بازیگوشی می کرد..دیگه شلوغ کردن نداره که..
ترلان به طرفش خیز برداشت که تارا هم جا خالی داد و رفت اون طرف اتاق..نونو به طرفش رفت ..با صدایی ریز میو میو می کرد..
تارا بغلش کرد و نوازشش کرد..
ترلان نُچ نُچی کرد و سرش را تکان داد :یعنی خـــاک بر اون فرق سرت که انقدر خُلی..ببین تو رو خدا چطوری اون جونور پشمالوی چندش اور رو بغل گرفته ..تازه نازش هم می کنه..من مطمئنم یه شب خوراکه اون ماره بد قواره ی این دختره ی دیوونه میشیم و خلاص..اون افتاب پرستش هم که فقط به درد این می خوره خشکش کنی بذاریش تو
موزه ی حیوانات ملت بیان رویت کنن.. فقط یه جا وامیسته و عین بُز ادمو نگاه می کنه..من موندم این حیوون چه کار مفیدی انجام میده که این خُل و چِل بهش علاقه داره؟!..
تارا ابروش رو بالا انداخت و گفت :تو حالیت نمیشه..باور کن این حیوونا از من و تو بیشتر سرشون میشه..همه چیز و
خوب درک می کنند..
تانیا بی حوصله روی تخت نشست :کم ش ر و وِر بگو تارا..تو شاید ولی به ما نسبتش نده..منم با حرفای ترلان
موافقم..اخه دختر به سن تو الان باید دنیای پر از شور و حال خودشو داشته باشه نه اینکه صبح تا شب مار و مور بغل بگیره..تو واقعا چندشت نمیشه وقتی اون مار بی ریخت رو نوازش می کنی؟!..خوف بَرِت نمی داره که شاید یه لقمه
ی چپت کنه؟!..من شنیدم مار خیلی راحت می تونه یه ادم رو بِبَلعه..
تارا معترضانه گفت :اینا چیه میگین؟..اون ماری که خیلی راحت ادم می خوره با این نوع ماری که من دارم فرق می
کنه..اینا کوچیک و بی ازارن..ولی مارای افعی و پیتون اینکارایی که گفتید رو می کنه..
ترلان هم کنار تانیا نشست :اصلا بی خیال این جک و جونورا..دیگه نمیریم خونه ی عمه خانم؟..
تارا اخم کرد و گفت :نخیر..شماها برید ولی من عمرا بیام..از دست نگاها و کارای سروش به سطوح اومدم..پسره کلا
شیش و هشت می زنه..معلوم نیست با خودش چند چنده..بهش میگم سروش چشمات مشکل داره؟!..میگه نه چطور؟!..میگم پس چرا همه ش یه طرفو نگاه می کنی؟!..محض رضای خدا یه نظری به اون اطراف بنداز..پسره ی
خل و چل بدتر کرد دیگه حتی پلک هم نمی زد..فقط زل زده بود به من..
تانیا خندید و گفت :خنگ..یعنی تو نفهمیدی عاشقت شده؟!..
تارا یه تای ابروش رو بالا داد :هه..برو بابا..کی؟!..سروش؟!..بی خیال کی میره این همه راهو..
ترلان :مگه سروش چشه؟..پسر با فهم و شعوریه..برعکس عمو و سها اخالقش عالیه..
تارا لباشو کج کرد و گفت :خیلی خوشت اومده می خوای هلش بدم سمت تو؟..اوال من هنوز سنم واسه ازدواج
مناسب نیست..دوما باید قصدشو داشته باشم که ندارم..سوما شاهزاده ی سوار بر اسب سفید من هنوز از راه نرسیده
و مطمئن باشید سروش اون شاهزاده ی خوشبخت نیست.
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت60 🔵هرچند از این پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین چیزی منو مسخره کنه
#لجبازی
#قسمت61
🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خودم رو کنترل کنم و یا
کسی که بهم تنه زد رو ببینم به سمت پایین متمایل شدم...ناخودآگاه دستم رو به دیوار چسبوندم به خیال اینکه پله
ها دسته داشته باشن تا بتونم به دسته پله تکیه کنم....ولی دستم به سرامیک سرد دیوار راه پله خورد....چشمام رو
بستم....حس کردم کسی از جفتم با سرعت رد شد و بوی ادکلن سرد پارسا به مشامم رسید
اهل جیغ و داد نبودم....خودم رو برای یه سقوط خیلی شیک آماده کردم که....
یهو دوتا دست دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد...چشمام رو باز کردم....از فکر اینکه مثل همه رمانا
ناجیم پارسا باشه لبخند محوی زدم....بدون اینکه به دستایی که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کنم آروم آروم سرم رو برگردوندم تا چشم تو چشم پارسا بشم که با نگاه نگران بهم خیره شده!....با برگشتن سرم نگاهم به صورت
پرمیس افتاد که با چشمای گرد شده از نگرانی بهم خیره شده بود!!!....لبخند محو شد و به پرمیس نگاه کردم....
پرمیس دستاش رو از دور کمرم آزاد کرد و با نگرانی گفت:
ـ نفس خوبی؟!....
به جای اینکه خوشحال بشم از سقوط جون سالم به در بردم،با غیض به پرمیس نگاه کردم...نگاه پرمیس از نگرانی به
تعجب رنگ گرفت!....حق هم داشت بیچاره....فکر کرده االن میپرم بغلش که خواهری مرسی جون منو نجات دادی
و از این فیلم هندی بازیا!...توجه بعضی از مردم بهمون جلب شده بود....دست پرمیس رو کشیدم و از پله ها سرازیر
شدیم....پرمیس یه دستش خرید هاش بود و یه دست دیگه اش توی دست من!
توی راهپله بودیم که گفتم:
ـ پارسا کجا رفت؟
ـ رفت دنبال دیوونه ای که به تو تنه زد!
وسط راه پله ایستادم....تپش قلبم باال رفت....فکر اینکه پارسا به خاطر من بخواد با کسی که بهم تنه زده دعواکنه،یه
حس خوب داشت!...پرمیس گفت:
ـ چرا ایستادی؟!؟...
تکونی خوردم و به راه رفتنم ادامه دادم....لبخند محوی روی لبام بود....خواستم چیزی بگم که پرمیس گفت:
ـ ولی من تا حاال همچین حرکتی از پارسا ندیدم!...به محض اینکه اون پسره بهت تنه زد و نزدیک بود تو پرت بشی با
سرعت دوید دنبال پسره!....
لبخند محو پر رنگ شد....ناراحتیم به خاطر اینکه پارسا نیومده نجاتم بده به خاطر اینکه رفته دنبال اون پسره برای
دعوا،برطرف شد!....چقدر من خوش خیالم ها!....
از راه پله بیرون اومدیم....دلم میخواست االن پارسا ببینم که وسط پاساژ داره پسری که بهم تنه زده رو تا میخوره
کتک میزنه و منم این وسط ذوق مرگ میشم!....نه اینکه آدم خبیثی باشم که بخوام از کتک خوردن یه نفر خوشحال
بشم!...از این خوشحال میشم که پارسا بخواد به خاطر همچین موضوع کوچیکی مقصر رو کتک بزنه!
ولی با دیدن صحنه عادی وسط پاساژ مثل حباب روی آب شدم....لبخندم محو شد....
ـ پسره بیشعور....انگارچشم نداشته جلوش رو ببینه!
با صدای عصبانی پارسا که تاحاال ازش نشنیده بودم با تعجب به سمت صداش برگشتم....
*******
با تعجب به سمت صدا....نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد....پرمیس گفت:
ـ چیشد؟!...دعوا کردی؟!...
پارسا نفس عصبی شو بیرون فرستاد و گفت:
ـ نه...رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم!
زکی...اینم از شانس ما!....عاشق نشدم حالا که عاشق شدم عاشق چه آدم بی بخاری شدم!....یکم فردین بازی
دربیاری بد نیستا آقا پارسا!...فکر کردم باید الان یه حرفی بزنم!...تک سرفه ای کردم وگفتم:
ـ من خوبم...بریم سمت ماشین...
eitaa.com/manifest/1772 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
این قسمت مشکل داشت ویرایش شد🔵🔵🔵🔵🔵
سلام 🌺🌺🌺
پارتهای جدید در حال آماده سازیه و بزودی ارسال میشه.
امروز معرفی رمان جدید هم داریم که توسط ۵ نفر از اعضای خودمون تست شده و نمره بالا گرفته و در چند روز آینده شروع میشه
🌺🌺🌺
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت81 🔴رایان بی حوصله دستش رو تکان داد و گفت :دیگه تا نصف راهو رفتم و این حرفام فایده ای ن
#قرعه
#قسمت82
🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟..
تارا به قلبش اشاره کرد و گفت :پس این چی؟..این که تو سینمه بوق نیست قلبه..به وقتش واسه اونی که می خواد
توش قدم بذاره همچین بتپه که صداش گوش فلک رو کَر کنه..
تانیا پوزخند زد و به بالای تخت تکیه داد :میگم کمتر شعرِنو بگو واسه همینه..دختر عجب خیالبافی هستی تو..تو این
دوره و زمونه عشق و عاشقی کجا بود؟..همه ش هوا و هوسه..چه از طرف دختر چه پسر..به ظاهر میگن عاشقیم ولی
بعد که ۱ ماه از رابطشون گذشت یکیشون پیشنهاد میده که هر کی سی خودش..طرف هم از خدا خواسته میگه
چشم چی از این بهتر..ول کن این حرفا رو که اگر بخوای دنبالش رو بگیری موهات رنگ دندونات سفید میشه و تو
هنوز اندر خم یک کوچه ای ابجی کوچیکه ی خیالبافه من..
ترلان رو به تانیا گفت :حالا همچین که تو میگی هم نیستا..به نظر من عشق وعاشقی نه نیست شده و نه کشکه..من میگم هست ولی کمه..در کل کمیابه ولی نایاب نیست..اون عشقی که پاک باشه و از روی هوس نباشه خیلی خیلی
کمه..اونم توی این دوره که همه چیز شده پول و منفعت و ظاهر..
تارا نونو رو گذاشت زمین و کنار تانیا و ترلان نشست :یعنی شماها می گید ظاهر و این حرفا مهم نیست؟!..
تانیا دستشو پشت سرش گذاشت وگفت :مهم که نیست ولی می تونه جزو معیارهای یه دختر واسه ازدواج باشه..یکی
میگه ظاهر بیست اخلاق مهم نیست..یکی هم میگه ظاهر و بی خیال اخلاق و بچسب..
ترلان دستشو به طرف تانیا تکون داد و گفت :همین درسته..ولی قبول دارید الان همه ظاهر بین شدن؟..من خودمو
فاکتور نمی گیرما..منم دوست دارم همسر اینده م از ظاهر کم و کسری نداشته باشه ولی خب در کنارش بیشتر
دوست دارم اخلاقش بهم بخوره و اونی باشه که دلم می خواد..
تارا :خب اینو که همه می خوان..ولی کو؟!..پیداش کردی حتما سلام منو بهش برسون بگو پیــــــش ما بیــــا..
ترلان با حرص به بازویش زد که تارا و تانیا خندیدند..
تارا :چرا می زنی؟..حقیقته دیگه..همچین پسری عمرا گیرِ ما بیاد..
تانیا هومی کرد و گفت :اوهوم..اصلا پسرا رو بی خیال شید..دنیای خودمون رو بچسبیم که همینو عشقه..بقیه کشکه..
هر سه خندیدند..
ترلان رو به تانیا گفت :ولی حال کردم ..دمت گرم ..با اون کشیده ای که خوابوندی زیر گوش روهان کیفور
شدم..پسره ی پررو انگار نه انگار ما عزاداریم..بازم دست بر نمی داره..
تانیا با لبخند گفت :تازه یادت افتاده؟..اون که واسه فلان هفته پیش بود..
ترلان :حالا هر چی..ولی کارت درست بود..
تارا زد به بازوش و گفت :اب زیر کاه بازی در نیار ترلان بگو فرامرز دیروز تو باغ چی بهت می گفت؟!..
ترلان با شنیدن اسم فرامرز اخم هایش را در هم کشید :اب زیرکاه بازی چیه؟..مثل همیشه ش ر و وِر می گفت..ظاهرا
هم چشماش فقط سنگ فرش و اسفالت وهر چیزی که روی زمین هست رو می بینه..هر چی می گفتم
جناب..اقا..فرامرز خان..انگار نه انگار..خدا برکت بده به دیوار..یه مشت بهش بزنی یه صدایی ازش بلند میشه ولی این فرامرز رو هر چی صداش بزنی بدتر سرش میره تو یقه ی لباسش..
تانیا و تارا می خندیدند..
تارا گفت :اره از پشت پنجره دیدمتون..گاهی هم با پاش به سنگ ریزه های رو زمین ضربه
می زد..استرس داشته بیچاره...
eitaa.com/manifest/1783 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت61 🔵وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اینکه بتونم خ
#لجبازی
#قسمت62
🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت:
ـ بریم دیگه....
به سمت در خروجی پاساژ به راه افتادیم...حس کردم پارسا خواسته تیکه ای بارم کنه!...آخه دختره خل و چل مگه حالت رو پرسیدن که میگی"من خوبم"!....ای خدا آخه چرا منِ آتیش پاره جلوی این پارسا انقدر ضایع میشم!...
با خارج شدن از پاساژ سوز سردی به صورتم خورد....ای بابا کی هوا سرد شد که من نفهمیدم!....آستین های بافتم رو
پایین تر کشیدم....کنار در پاساژ ایستادیم که پارسا گفت:
ـ شما همین جا بمونید تا من ماشین رو بیارم....
من چیزی نگفتم ولی پرمیس "باشه" ای گفت و پارسا به سمت پارکینگ پاساژ رفت....خیلی درمورد این دختری که قرار بود خواستگاریش برن کنجکاو بودم!....روبه پرمیس گفتم:
ـ خب....حالا این دختری که میخواین برین براش خواستگاری...
ادامه حرفم رو ندادم....پرمیس با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و با لحن مشکوکی گفت:
ـ میگم نفس خیلی درمورد این دختره کنجکاویا!....نکنه حسودی میکنی ها؟!
از اینکه مثل همیشه دستم جلوی پرمیس رو شده حرصم گرفت...ولی خنده مصنوعی کردم و گفتم:
ـ برو بابا....چرا باید به آدمی که نمیشناسم حسودی کنم؟!...فقط کنجکاو شدم!...همین!
پرمیس سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...منم ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر از این ضایع نشم!...هردمون
سکوت کردیم....دوباره فکر خواستگاری اومد توی ذهنم عصابم بهم ریخت....به حرف پرمیس فکر کردم....واقعا به اون دختر حسودی میکردم؟!...من آدم حسودی نبودم!....ولی حسی که به اون دختر ناشناخته داشتم،حس میکردم حسادت بود!
با ایستادن ماشین پرمیس جلوی پامون از فکر بیرون اومدم....پرمیس در جلو رو باز کرد و نشست....منم در عقب رو
باز کردم نشستم....پرمیس خرید هاش رو گذاشت عقب پیشم و پارسا ماشین رو حرکت داد....
*******
پارسا ماشین رو جلوی خونه مون نگه داشت....از توی آینه نگاهی به پارسا انداختم و با لبخند محوی گفتم:
ـ ممنون...زحمت کشیدین....
پارسا سرش رو تکون داد و گفت:
ـ خواهش میکنم....سلام برسونید....
"سلامت باشید"ای گفتم و از ماشین پیاده شدم....دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت در خونه به راه افتادم....
با وارد شدنم به خونه همونجور که کفش هام رو عوض میکردم گفتم:
ـ سلام من اومدم....
کسی جواب نداد....با تعجب به سمت هال رفتم...بابا و مامان و نگار نشسته بودن...ولی آرشام و نوید نبودن...قیافه بابا
بدجور در هم بود!...
eitaa.com/manifest/1784 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - داستانک
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب این دخترا تو کافه باشید در کمین هستن😂
#طنز
🚩 @Manifestly
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت82 🔴تانیا :چرا نیست؟..خوش تیپ و خوش قیافه که هست..اخلاقش هم که بیسته..دیگه چی می خوای؟.
#قرعه
#قسمت83
🔴ترلان با صدایی ناله مانند رو به هر دو گفت :می بینید تو رو خدا؟..اینم شانسه ماها داریم؟..اون از روهان که خلاف کوچیکش تور کردن دخترا و اخرش هم بدبخت کردنشونه..این از فرامرز که از حُجب و حیای زیاد دیگه مونده گردنش از سه ناحیه بشکنه بس که میکشش پایین..اصلا انگار همونجور مونده دیگه صاف بشو هم نیست..صد رحمت به باباش..اقای شیبانی اینجوریا نیست..دیگه اینکه اونم از سروش که چپ و راست فقط نگاه تحویل تارا
میده..نه حرفی نه کاری نه هیچی..یه ذره عُرضه نداره حرف دلشو بزنه..
تارا پرید وسط حرفش :که می خوام صد سال هم نزنه..
ترلان :حالا هر چی..در کل هیچ کدوم از خواستگاره سمج شانس نیاوردیم..
تارا:از طرف سروش مطمئن نباشید..هنوز سمج بازی در نیاورده..
تانیا رو کرد بهش و گفت :دیگه می خوای چکار کنه؟..اگه تو بذاری اونم حرفشو میزنه ولی دم به دقیقه از دستش
فرار می کنی..
تارا با این حرف تانیا پشت چشم نازک کرد و چیزی نگفت..
********************
صدای بزن و بکوب کل ویلا را برداشته بود..دخترا که هنوز عزاداره عمه خانم بودند با حرص از پنجره بیرون را نگاه
می کردند..
جمعیت اون طرف دیوار در رفت و امد بودند و صدای دست و جیغ و موزیک سرسام اور بود..
فضای اطراف ویلا کمی باز بود و کمتر ویلایی اون اطراف دیده می شد واگر هم بود با فاصله ی چند متری از ویلای
اونها قرار داشت
به همین دلیل صدای موزیک و سر و صدا کسی را ازار نمی داد..و پسرا ازاین موقعیت استفاده می کردند..
انگار از وجود دخترا در ویال غافل شده بودند که بی خیال هر کار می خواستند انجام می دادند..
ترلان :اوهو..واسه خودشون چه بَزمی راه انداختن..انگار نه انگار عمه ی ما فوت شده..
تانیا نُچی کرد و گفت :چی میگی تو؟!..اونا که خبر ندارن..تازه اگر هم خبر داشتن بازم واسه شون مهم نبود..تهش
می گفتن به ما چه..
تارا پرده رو کشید:اینجوری که نمیشه..حالا عزا مَزا رو بی خیال بشیم از این سر و صداها نمیشه گذشت..ما خودمون
مهمونی می گیریم ولی اینجوری نمی ترکونیم..انگار کل ویلا داره منفجر میشه..
ترلان دستاشو به هم مالید و با حرص گفت :دوست دارم جفت پا برم وسط مهمونیشون و یه گرد و خاک حسابی راه
بندازم..ولی حیف که زورم بهشون نمی رسه..
تارا نگاهش کرد :می خوای حالشون رو بگیری یا کلا واسه این سر و صداها داری کُری می خونی؟..
ترلان لباشو به نشانه ی اعتراض جمع کرد و گفت :هر جور می خوای فکر کن..کلی گفتم..
****************
دخترا پشت دیوار ایستاده بودند..چون دیوار توری بود به راحتی اونطرف ویلا دیده می شد..
چند تا پسر و دختر توی حیاط دست تو دست هم راه می رفتند و گاهی صدای قهقهه ی مستانه یشان فضای باغ رو
پر می کرد..
تانیا :تازه 2 هفته ازمرگ عمه خانم گذشته..نمی تونیم اینکارو بکنیم..من میگم درست نیست فعلا بی خیالشون
بشیم..
تارا معترضانه گفت :یعنی چی تانیا؟..مگه یادت رفته اونبار با ما چکار کردن؟..مهمونی..
تانیا:از کجا معلوم اون چند تا مرد اینا بوده باشن؟..من گفتم شاید..
ترلان پوزخند زد : د اخه کی با ما سر جنگ داره و عاشق اینه که لجمون رو در بیاره؟..جز این سه کله پوک که دم به
دقیقه باعث اذیت و ازارمون میشن..همینا سود می برن دیگه به کسی چه..
eitaa.com/manifest/1808 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#لجبازی #قسمت62 🔵پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت: ـ بریم دیگه.... به س
#لجبازی
#قسمت63
🔵نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش بود....
با دیدن چمدون نگار تمام عصاب خوردگیم درمورد خواستگاری رفتن پارسا فراموشم شد و گفتم:
ـ سلام.... چیزی شده؟!بابا نگاهم کرد و گفت:
ـ سلام بابا....
مامان هم جواب سلامم رو داد....ولی این نگار بی ادب جواب سلام نداد!...به درک!...جواب سلام نده!
لبخندی زدم و همونجور که روی مبل کنار مامان مینشستم گفتم:
ـ چیزی شده؟
نگار بی توجه به من روبه بابا گفت:
ـ دایی جون....به خدا من میتونم از خودم مراقبت کنم...نگران چی هستین؟؟
***********
آها...پس قضیه اینه...بازم این نگار میخواد بره خونه خودشون این پدر ما راضی نمیشه!...بابا گفت:
ـ مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟!
نگار از اینکه بابا کم کم داشت راضی میشد لبخندی زد و گفت:
ـ آره دایی جون....نگران نباشید....اگه مشکلی داشتم بهتون خبر میدم....
بابا چیزی نگفت....مامان لبخندی زد و با دلسوزی گفت:
ـ نگار جان ما فقط به خاطر خودته که میگیم پیش ما بمون....به هر حال پدرت هم سفارش کرد حواسمون بهت
باشه....
نگار لبخند پهن تری زد و گفت:
ـ من مراقب خودم هستم....بچه که نیستم....نگران نباشید....
ساکت شد و یه دفعه گفت:
ـ تازه....عصرا هم بهتون سر میزنم که نگران نشید!
لبخند محو شد و با تعجب به نگار نگاه کردم....نه خیر مثل اینکه قرار نیست این نگار دست از سر ما برداره!...بابا نفس
عمیقی کشید و روبه نگار گفت:
ـ نمیدونم دیگه دایی...تصمیم با خودته...ولی بعدا پدرت فهمید خودت جوابش رو بده....ما خوبیت رو میخوایم....
نگار لبخندی زد و گفت:
ـ شما لطف دارین دایی جون....ببخشید توی این مدت زحمت دادم...
اوهو...نگار هم از این تعارفا بلده؟!...بابا از جاش بلند شد و زمزمه وار گفت:
ـ با شما جوونا نمیشه بحث کرد!...آخر حرف تون رو به کرسی میشونید!....
نگار خندید وچیزی نگفت....مامان رو به من گفت:
ـ شام میخوری برات بکشم؟!
از جام بلند شدم و گفتم:
ـ نه فعلا...میل ندارم....
مامان جوابی بهم نداد و روبه نگار گفت:
ـ صبر کن تا نوید و آرشام بیان که برسونن عزیزم....
نگار سرش رو تکون داد و گفت:
نه خودم میرم....
مامان اخمی کرد و گفت:
ـ نه دیگه نمیشه....این موقع شب نمیذارم با آژانس بری!....صبر کن نوید و آرشام بیان....
نگار دیگه چیزی نگفت....مامان از جاش بلند شد و از هال بیرون رفت....خواستم از هال بییرون برم که نگار گفت:
ـ خیالت راحت شد؟!
برگشتم و گفتم:
ـ منظور؟
ـ بالاخره من دارم میرم...خیالت راحت شد؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
ـ آره بخدا....جیگرم حال اومد!
با غیض بهم نگاه کرد که گفتم:
ـ من آدم رکی هستم....پرسیدی منم جواب دادم....
دوباره خواستم برم که گفت:
ـ نوید....
ایستادم و گفتم:
ـ نوید چی؟
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که پشت بندش گفت:
ـ بهش بگو انقدر پا پیش من نشه...وگرنه...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ من حوصله این چیزا رو ندارم....حرفی داری خودت بهش بگو....به من چه ربطی داره؟!
و بی توجه بهش از هال بیرون اومدم....بالاخره از این نگار هم راحت شدم.....آخیش...اتاقم مال خودم شد!...
eitaa.com/manifest/1806 قسمت بعد