eitaa logo
مانیفست - رمان
330 دنبال‌کننده
20 عکس
8 ویدیو
3 فایل
مانیفست - داستانک @Manifestly مانیفست - رمان @Manifest ممکنه بعضی قسمتها برای بعضی ها نمایش داده نشه در این صورت به ادمین پیام بدید. @admin_roman رمان جاری ازدواج اجباری👈 لینک قسمت اول👇👇 eitaa.com/manifest/2678
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 ساشا _ باشه ...نه
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 با بیرون رفتن هر دوشون یه نفس راحت کشیدم ..خداي من نزدیک بودا ... خوب شد سکته نکردم ..یهو یادم اومد کهسگه صورتم و لیس زده بود ..اه ..از چندش زیاد بدنم لرزید ..سریع با دو از اتاق خارج شدم و از پله ها رفتم بالا ..همینکه به اتاقم رسیدم دوباره خودمو پرت کردم تو حمومباید هر چه زودتر خودمو میشستم ..اهههسریع لباسامو در آوردم و رفتم زیر دوش ..اینقدر خودمو شستم که کل پوستم قرمز شده بود ...فکر کنم همه ي پوستموکندم رفت ..بازم احساس میکردم که صورتم کثیفه ..یه احساس خیلی بدي داشتم ولی از طرفی هم بیشتر از این شستن ، باعث ازبین رفتن کل پوستم میشد پس تصمیم گرفتم که بیخیال بشم ..بعد از کلی وسواس به خرج دادن و شستن بلاخره از حموم دل کندم و حولمو پیچیدم دورم ...یه حوله ي متوسط همپیچیدم دور موهام واومدم بیرون ...تصمیم گرفتم اول موهامو خشک کنم ..ولی دوباره یادم افتاد که نمیدونم سشوار کجاست ..اصلا سشوار داره یا نه !!!شروع کردم به گشتن کشوها ...کشوي اولی که خالی بود ..توقع دیگه اي هم نمیشد ازش داشت همین که تو حموم شامپو داشت هم جاي تعجب بود..خلاصه چهار تا کشو بود که همش هم خالی بود ..منو بگو گفتم الان اینا رو باز میکنم همه چی توش پیدا میشه ..چه توقع بیجایی اون که براي من تره هم خرد نمیکنه چه برسه به این چیزا ..یه آه کشیدم و رفتم سمت کوله اي کههمراهم بود ..وقتی که درشو باز کردم آه از نهادم بلند شد ..خدا الان چیکار کنم ؟؟؟؟؟فقط یه دست لباس تو خونه اي برداشته بودم که همون بود بقیش مانتو و شال و اینا بود که کلا میشد دو دست با اونیکه پوشیده بودم سه دست ...الان چی بپوشم ؟؟؟از لباساي حیاطی هم که چند جفت بیشتر نیاوردم ..باید به فکر خرید باشم ..یهو مخم جرقه زد آره همینه به بهونه يخرید میتونم از دستش فرار کنم ..ایولسریع اول لباساي حیاطی رو پوشیدم بعد یه جین یخی تنگ به همراه یه بلوز یقه گرد آستین بلند آبی تیره برداشتم کهروش با اکلیل کار شده بود ..خیلی خوشکل بود و بهم میومد ..موهامم بعد از شونه کردن با کش مهکم بالاي سرم بستم..تو آینه یه نگاهی به صورتم انداختم ..بشکنه اون دست گرزیت که زده صورت نازنینمو کبود کرده ..پسره ي وحشیآمازونی ..اگه من حال توي دیوونه رو نگرفتم ..!!قبل از اینکه از اتاق خارج بشم یه نگاهی به ساعت انداختم که 4 بعد از ظهر و نشون میداد ..همون موقع هم صدايشکمم بلند شد ..خب بایدم صداش در بیاد خیلی وقته که چیزي نخوردم ..ولی اول باید کاري میکردم تا ساشا رو رازي کنم که منو ببره واسه خرید یا بهم اجازه بده که خودم برم ..خدا کنه بزارهخودم برم ...با این فکر از اتاق خارج شدم و دوباره از اون پله اي کزایی رفتم پائینآخرین پله رو که رفتم پائین یهو خوردم به دیوار ..آخخ ...تا جایی که یادم بود اینجا دیواري نبود ..آروم سرمو بلندکردم که دیدم بله خوردم به خود جهنم ..همچین با غضب نگام میکرد انگار عمدا خودمو زدم بهش ..به خودم باشه صدسال سیاه نمیخوام ریختتو ببینم ..بعد غلط بکنم بیام تو شکمت ..چندشش همینطور با عصبانیت داشت نگام میکرد منم دلم نمیخواست جلوش کم بیارم واسه همین حق به جانب هر دو دستمو زدم به کمرم .._ هی تو واسه چی عین جن هی سر راهم سبز میشی ؟اخماش بیشتر رفت تو هم ..ساشا _ چی داري میگی واسه خودت کور بودن تو که ربطی به من نداره داره ؟؟با حرص نگاش کردم پسره ي روانی الان چی بگم بهش ..زبونم که زبون نیست فرش قرمزه ..همینطور که نگاش میکردم صداش به گوشم رسید ..ساشا _ چیه کم آوردي ؟ خب حالا راتو بکش برو که کار دارم ..انگشت اشارمو گرفتم سمت خودم_ چی ؟ من ؟ کم آوردم عمرا ..ساشا _ کاملا پیداست_ بله ..میبینیم ..ساشا _ بسه دیگه خودتم نمیدونی داري چی میگی ..از سر راه من برو کنار کار دارم ..مگه من جلوتو گرفتم ..همین حرفو بلند گفتم .._ خب برو مگه من جلوتو گرفتم ..با تمسخر جوابمو دادساشا _ اگه اون هیکل قناصتو بکشی کنار نه ..چی با کی بود هیکل من قناصه ..؟خاستم حمله کنم سمتش ولی خب یهو یادم اومد که کارم گیره بهش ..پس یهو لحنمو تغییر دادم .._ میگم چیزه ...ساشا با بیحوصلگی ساشا _ چیه ؟؟ اي بابا حرف بزن کار دارم .._ خب چیزه ..یعنی چیزه دیگه ..انگشت اشارشو گرفت سمتم ..ساشا _ ببین دختر جون من علاف تو یکی نیستم گرفتی حرفی داري بزن نداري هم هريچی شش بیتربیت ..نمیبینه یه خانم مهترم داره باهاش حرف میزنه این چه طرز برخورده ...اههه_ خب میگم من لباس واسه تو خونه ندارم ..اولش یه کمی جا خورد چون خیلی تند و پشت سر هم گفتم ولی بعدش یه پوزخند اعصاب خوردکن زد که اگه الان کلتیچیزي داشتما یه راست یه گلوله تو مخش حروم میکردم پسره ي چندش ..حیف که کارم بهت گیره وگرنه حتی لیاقت تفمم نداري .. .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2078 با بیرون رفتن هر
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ ههه خب به من چه ؟؟_ میگم میشه بریم خرید ؟؟؟با تمسخر خندیدساشا _ تو چی پیش خودت فکر کردي دختر ؟؟ نکنه فکر کردي اومدي ماه عسل ؟؟ آره ؟؟ من واسه تو تره هم خردنمیکنم اونوقت توقع داري که واست لباس بخرم ..چی پیش خودت فکر کردي ؟؟ واقعا فکرکردي من اینجوریم ؟؟؟بعد با دستش یه دایره ي کوچیک کنار سرش کشید ..خب آره پس چی واقعا هم همونطوري هستی ..آقا به خودش شکداره ههه_ خب میگی من چیکار کنم ؟؟ من که نمیدونم تا کی میخواي اینجا بمونی ..هیچ لباسی هم ندارم که بپوشم .ساشا _ میخواستی همون موقع که تو فکر فرار بودي به این قسمتاشم فکر کنی ..از حرس لبمو داشتم میجویدم واقعا دیگه داشت اعصابمو داغون میکرد .._ ولی من لباس احتیاج دارم ..ساشا _ و منم پولی ندارم که براي تو خرج کنم ..نتونستم بیشتر از این تحمل کنم و شروع کردم به جیغ جیغ کردن .._ آخه مرد حسابی کی از تو پول خواست ؟ هان ؟؟؟ تو فقط منو ببر من خودم میخرم ..حیف که نه میدونم کجا هستیمو نه جایی رو بلدم وگرنه خودم میرفتم بدون هیچ سرخري ..تو هم لازم نیست اینطوري مردونگیتو بهم ثابت کنی چونواقعا بهت شک دارم که مرد باشی ..یهو یه قدم برداشت سمتم و سینه به سینه ام وایساد سرشو خم کرد کنار گوشم جوري که نفساش بهم میخورد ..با حرسو از لاي دندوناي چفت چشد غریدساشا _ جدا که قبول نداري مردم دیگه نه ؟؟؟راستش یه کوچولو ترسیده بودم ..واسه همین یه قدم به عقب برداشتم که پام خورد به پله و واسه این که نیوفتم سریعاز نرده گرفتم ..اونم اون یه قدمی که من رفته بودم عقب رو پر کرد و دوباره چسپیده بهم ایستاد .._ بگو ببینم دوست داري بهت ثابت کنم که مردم ؟؟هر دوتا دستمو گذاشتم رو سینش و حلش دادم به عقب ولی دریغ از یه میلی متر تکون خوردن .._ نه نمیخوام برو کناردوتا دستاشو گذاشت دو طرف بازوهام و منو کشید سمت خودش ..یکمی بیشتر سرشو نزدیک کرد ..ساشا _ میدونی بچه راههاي بهتري هم واسه فهمیدن اینکه تا چه حد مردم هست نیست ؟؟دیگه واقعا داشتم میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره ؟؟ خدایا خودمو به خودت میسپارم ..هزار تا صلوات نظر میکنم کهکاري بهم نداشته باشه .._ نمیخوام برو کنار ..داري چیکار میکنی ؟؟ساشا _ هیچی فقط میخوام مرد بودن رو بهت ثابت کنم همین .دقیقا همون حرفی از دهنم خارج شد که تو این جور مواقع از دهن خیلی از دخترا خارج میشه .._ ولم کن وگرنه جیغ میکشم ..یهو زد زیر خنده ..ساشا _ جیغ میکشی ؟؟ منو از چی میترسونی تو دختر جیغ ؟؟؟ هه خب جیغ بکش ببینم ..منم نه گذاشتم نه برداشتم این دهن مبارك و یه متر باز کردم و شروع کردم به جیغ زدن ..اونم نه گذاشت نه برداشت یهدستشو انداخت دور کمرم و منو بلند کرد گذاشت رو شونه اش و شروع کرد از پله ها بالا رفتم ..یا خدا غلط کردم ..خودت به دادم برسبا مشت ضربه میزدم به پشت کمرش ..و جیغ جیغ میکردم .._ ولم کن روانی ..با توام ..تو مریضی ..تو سادیسم داري ..تو مشکل داري ..دیوونه با توام ولم کن ..با دستش محکم زد به پشتم که آخم در اومد ..ساشا _ خفه شو دختره ي دیوونه تا بلایی بدتر از این سرت نیاوردم ..ولی آخه مگه گوش من این حرفا حالیش بود ..؟؟ اصلا به روي خودم نیاوردم که چی گفت و به تقلا کردنم ادامه دادم..هی میزدم به کمرش و جیغ جیغ میکردم پاهامو تکون میدادم ولی هیچ سودي نداشت ..انگار دعواي پشه با فیل ..داشت میرف سمت اتاق خودش به در که رسید با اون یکی دستش سریع درو باز کرد و رفت داخل درو بست و همونطوريقفلش کرد کلیدو گذاشت تو جیبش و به سمت تخت چرخید ..به تخت که رسید محکم منو پرت کرد رو تخت که آخمبلند شد .._ آخخخخکثافت کمرم درد گرفت ..من نمیدونم این به کی رفته که اینقدر وحشیه !! آخه نه پدر جون یه همچین اخلاقی داره نهنازي جون ..این وسط این به کی رفته ..تو دلم داشتم بهش فحش میدادم که یهو دیدم داره میاد سمتم رو تخت نیم خیز شدم و به کمک دستام هی خودمومیکشیدم عقب تر ..اونم اومد سمت تخت و رو زانوهاش نشست . یه کمی خم شد سمتم .. ساشا _ چیه کوچولو ترسیدي ؟؟نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وچهار ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 ساشا _ ههه خب ب
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نمیدونم قیافم نشون میداد یا نه . ولی واقعا ترسیده بودم اگه اون بلایی سرم میاورد من چیکار میکردم ..این که خودشمیگه نمیخوامت و از طرفی خودمم اصلا دلم نمیخواد زن این سادیسمی باشم .اگه بخواد اون کارو بکنه که بدبخت میشم...شاید اگه دست نخورده باشم بتونم یه شناسنامه جدید بگیرم ولی اگه این کاري کنه که اي خدا ..همینطور که آروم آروم عقب میرفتم حرفم میزدم_ میخواي چیکار کنی ؟ساشا _ یعنی میگی نفهمیدي ؟_ ن...نه نفهمیدم اون درو باز کنیه خنده ي عصبی کرد ..ساشا _ چیه ؟ خانم قول میدم بهت بد نگذره ..چقدر این پروو و بیشعوره ..با کینه نگاش کردم ..اونقدر برق نفرت تو چشام زیاد بود که واسه یه لحظه سر جاش ایستکرد ولی به زودي به خودش اومد و دوباره حرکشو از سر گرفت دیگه تقریبا وسطاي تخت بودم ..ساشا _ ههه چیه ؟ فهمیدم ازم متنفري .خب منم همین حسو دارم ولی باید یه کمی هم مزت کنم ..دلم نمیاد کههمینطوري سالم بدمت دست آقا امیرتون ...با این حرفش بی اختیار چنان کشیده ي به صورتش زدم که تو یه لحظه خودمم شکه شدم .با دهن باز داشتم به صورتشکه نود درجه برگشته بود نگاه میکردم ..دستام هنوزم زق زق میکرد و میسوخت صورت اونم کمی سرخ شده بود ..از ابروهاي تو همش و گره ي کوري که بین ابروهاش بود داشتم به این واقعیت میرسیدم که داره کنترلشو از دست میده..یه دفعه سریع سرشو برگردوند سمتم که از ترس یه متر پریدم عقب و سرم محکم به تاج تخت برخورد کرد آخم در اومد..صداي عصبی ساشا بلند شدساشا _ چه گوهی خوردي تو ؟؟؟ کی گفته که میتونی اون دست هرزتو رو من بلند کنی ؟؟؟ هان ؟؟؟با دادي که زد چشمامو بستم ..تو وضعیت خیلی بدي بودم ..هم ترسیده بودم و هم سعی داشتم نشون ندم که ترسیدمچون اینطوري آتو میدادم دستش و این اصلا به نفعم نبود ...ساشا _ نابود میکنم اون دستیو که بخواد رو من بلند شه ...تو کل عمرم هیچ خري نتونسته بود یه همچین غلطی کنهاونوقت تو یه الف بچه به من سیلی میزنی ..؟؟؟اونقدر بهم نزدیک شده بود که با هر دادي که میزد نفساش برخورد میکرد به صورتم ..قدرت تکلمم و از دست داده بودم ولی با اون حرفی که زد خود به خود یهو زدم زیر خنده ..بلند و از ته دل میخندیدم ..تعجب قشنگ از صورتش پیدا بود ولی سعی در پنهون کردنش داشت که موفق هم بود ..ساشا _ چیه چه مرگته ؟؟ دیوونه هم شدي به سلامتی ؟یه کمی آروم تر حرف میزد و این بهم جرعت داد که حرفایی و که میخوام به زبون بیارم ..با خنده شروع کردم به حرف زدن .._ ههه تو چی فکر کردي پسر ؟؟ کی گفته که تو آدمی اصلا ؟ باید برم گل بگیرم اون نظامیو که بهت مدرك دادنگرچه اصلا برام مهمم نیست که چه مدرکی داري ..آخه پسره ي دیوانه لابد لیاقتت همون خرا هستن که ازت دستورمیگیرن وگرنه که آدم بودن نمیومدن از توي بی همه چیز بترسن ..میدونی چیه دلم میس.....آخخیه ور صورتم سوخت ..نامرد سیلی زده بود بهم ..ساشا _ اینو زدم اول واسه اینکه رو بزرگتر از خودت دست بلند نکنی ..و دوم اینکه هر چرندي و به زبون نیاري تا عاقبتتاین بشه ..بفهم که باعث هر چیزي که سرت میاد خودتی وگرنه من حتی تو رو لایق به کتک زدن هم نمیبینم ...نه نه الان نباید بریزي لعنتی ..الان وقتش نیست ..با همین حرفا خودمو آروم کردم ..تا اشکم نریزه ..موفق شدم ..همینه..با نفرت چشمامو دوختم تو اون دوتا تیله ي عسلی که پیدا نبود سبز هست یا عسلی ..._ دیگه داري از حدت میگذرونی ..پسره ي روانی ..تو جات تو تیمارستانه نه اینجا ..چته ؟؟ چه مرگته ؟ واسه چی هیفرت و فرت دستت هرز میره ؟؟ چیه میخواي با زدن من مثلا حرستو خالی کنی ؟ آخه بدبخت تو اینقدر کودن و نفهمیکه نمیفهمی این قضیه به من هیچ ربطی نداره ..پرید بین حرفام و دست راستش برد پشت سرم و موهاي بلندمو گرفت و کشید ..اونقدر مهکم کشید و سرم به عقبکشیده شد و هر دو دستمو گذاشتم رو موهام تا ذره اي از دردش کمتر بشه ...ولی حتی یه آخ هم از دهنم در نیومد ..میدونستم که اینطوري بیشتر بهش بر میخورهحرصی صداش بلند شدساشا _ آره ..آررره من کودن و نفهمم ولی هر اتفاقی که افتاده به توي لعنتی ربط داره ..میدونی اینو ..اینو میدونی که سرتا سر وجود توي هرزه مایع ننگه تو این جامعه ...؟؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وپنج لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁نمیدونم قیافم نشون
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 نه خوب اگه میدونستی که الان اینجا نبودي .آخه لعنتی اگه تو خرابنبودي که یه همچین کاریو نمیکردي .میدونی که ..ادامه ي حرفشو خورد و سرمو با شدت پرت کرد عقب که دوباره برخورد کرد به تخت ..سرازیر شدن یه مایع گرم بینموهام که الان از کش در اومده بود رو حس کردم ..ساشا نشته بود و به من نگاه نمیکرد . هی مرتب دستشو مبرد لاي موهاش ..امیدوارم کچلی بگیري ...دلم ضعف میرفت چیزي نخورده بود خیلی وقت بود ..و این کتک خوردناي پی در پی هم دیگه داشت انرژیمو به کل ازممیگرفت ..دستمو بلند کردم و به سرم نزدیک کردم ..سعی کردم قصمتی رو که حس میکردم اون مایع گرم ازش سرازیره رو لمسکنم ..دستمو برداشتم و گرفتم جلوي صورتم ...خون بود ..خونی که از سرم میریخت با پوزخند به دستم نگاه میکردم ..یعنیواقعا اینه سرنوشت من ؟؟؟با حس سنگینیه نگاهی سرمو بلند کردم که براي اولین بار تعجب کردم ...نه درست میبینم ؟؟؟؟؟ساشا و نگرانی ؟؟؟ اصلا به هیچ وجح امکان نداره ...باورم نمیشه .؟؟ خداي من ..اینقدر نگرانی تو حرکات و صورتش واضح بود که حتی منی که سرم گیج میرفت و به زور چشامو باز نگه داشته بودم هممتوجه شدم ..صداي نگرانش باعث شد که چشام گردتر بشه ..ساشا _ رز خوبی ؟دهنم داشت براي زدن یه پوزخند کج میشد که به سختی جلوشو گرفتم و باعث شد که قیافم کج و کوله بشه ..ساشا _ رز خانمم خوبی تو ؟؟ منو ببین ..یه حرفی بزندیگه چشام از این بازتر نمیشد ..این چی داره میگه ؟؟ من دارم درست میشنوم ؟ یا نه توهم زدم ؟ تو اون حالت دستموبلند کردم و گذاشتم رو صورت ساشا که تو یه وجبیه صورتم بود و با نگرانی داشت بهم نگاه میکرد ..قصد من فقط وفقط این بود که بفهمم این واقعیته یا نه توهم زدم ..دستمو که رو صورتش گذاشتم یه برق خاصی از وجودم رد شد و باعث لرزش خفیفی تو بدنم شد ..با لمس ته ریشش زیردستم به این واقعیت رسیدم که نه خود خود نامردشه ..زیر لب نالیدم_ نه واقعیه ..اون بیچاره هم که گیج شده بود هر دو دستشو گذاشت رو بازوهام و تند تند تکونم داد ..ساشا _ رزا ...رززززااا ...پاشو ببینم ..با توام ..باید بریم بیمارستان ..اون حرف میزد و من چیزي نمیفهمیدم ..خوب خره منو ببر بیمارستان دیگه الان میوفتم میمیرم .. وایساده منو تکون میدهاینطوري که بدتر گیج شدم من ..اهههآخرش چشام بسته شد و چیزي نفهمیدم ...................با احساس خستگیه ي زیاد چشامو باز کردم ..همه جا سیاهیه مطلق بود هیچی پیدا نبود ..از طرفی هم خیلی گشنم بود.اونقدر که کل بدنم میلرزید ..من کجا بودم ..چشامو دوباره یه چند دقیقه اي رو هم گذاشتم تا بتونم درست ببینم اطرافمو و بفهمم که کجام ..یه 5 مین دیگه هم چشامو رو هم گذاشتم و دوباره باز کردم ، دو سه بارم پشت سر هم چشامو باز و بسته کردم و اینشد که کم کم چشام به تاریکی عادت کرد ..دقیق که نگاه کردم متوجه شدم تو اتاق ساشا هستم ..یه چیزایی از اتاقش پیدا بود ولی چون تاریک بود نمیدیدم درست..احساس کردم سرم یه خورده گیج میره اومدم دستمو بلند کنم که دیدم نمیتونم ..واسه لحظه اي ترسیدم که نکنه فلجشدم ولی یه کمی که حواسمو جمع کردم متوجه سنگینیه جسمی رو بدنم شدم ..ترسیدم، با ترس یه هیین کشیدم و خواستم بلند شم که فشار دستش بیشتر شد و منم چون ضعف داشتم حتی نتونستمتقلا کنم ..ساشا _ بگیر بخواب و اینقدر وول نخور بچه .._ نمیخوام ..به حرفم توجهی نکرد و ریلکس هنوزم خوابیده بود ...سرمو چرخوندم و به صورتش که طرف من بود نگاه کردم ..پیدا بودکه بیداره ولی چشاشو بسته ..دوباره یکمی تقلا کردم ..خیلی گشنم بود باید حتما یه چیزي میخوردم ..دوباره صداش بلند شدساشا _ حرف تو کلت نمیره ؟؟ بگیر بخواب دیگه .._ نمیخوام ..کار دارم ..دستتو بردار اصلا کی گفته که میتونی کنار من بخوابی ؟چشاشو باز کرد و زل زد تو صورتم ..نمیدونم من حس کردم یا واقعا اونطوري بود ، چون یه لحظه تو چشاش برق لذترو دیدم و این باعث ترس من میشد ..ساشا _ به نظرت لازمه کسی بگه که پیش زنت بخواب یا نه !!!؟؟؟صورتمو ازش گرفتم_ من زن تو نیستم هر وقت اونیو که دوست داشتی گرفتی اینطوري پیشش باش الانم منو ول کن ..ساشا _ تو به این چیزا کار نداشته باش من خودم بهتر میدونم دارم چیکار میکنم ..صدام تلخ شد_ منم این وسط آدمم اینو بفهم ..اینو بفهم که ازت بدم میاد ..اینو بفهم که دوست ندارم بهت نزدیک بشم .اینا رو بفهمنفهم ..الانم منو ول کن میخوام برم غذا بخورم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وشش ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 نه خوب اگه میدونس
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁وضعیتمون جوري بود که من به پشت خوابیده بودم و یه دستم رو تخت بود و اون یکیش رو شکمم ولی ساشا کنارمخوابیده بود اون رو شکم خوابیده بود و دستشو جوري روم گذاشته بود که شونه اش رو شونه ي سمت راستم و آرنجشرو شکمم بود دستشم رو بازوم یه حالت 7 مانند ..با خشونت منو بیشتر کشید..هیچ حسی نداشتمم ..هیچی ..فقط و فقط دلم میخواست ولم کنه ..دوباره شروع کردم به تقلا کردن که عصبی شد و بلندشد نشست ..یه نفس بلند کشیدم آخیش ولم کرد ..هوفففساشا _ چته چه مرگته ؟ حتی اگه رو به موتم باشی دست از این بچه بازیات بر نمیداري ؟این حرفارو تقریبا با صداي بلند گفت ..محلی بهش ندادم و سعی کردم از سر جام بلند شم ..با یه کمی تلاش تونستم..شکمم دیگه به سر و صدا افتاده بود ...پاهامو که گذاشتم رو زمین خنکی پارکت به پوسم سرایت کرد و بهم احساس خوبی داد که باعث شد واسه چند لحظهچشامو ببندم ..بعد از باز کردن چشام اومدم بلند شم که با صداش تو حالت نیم خیز متوقف شدم ..ساشا _ کجا داري میري ؟ههه این پسر دیوونست .._ چیه فکر میکنی با این وضعم میتونم فرار کنم نترس فقط گشنمه همین ..دستی به موهاش کشید و بلند شد ..همینطور که تخت و دور میزد با دستش به همون جایی که بودم اشاره کرد ..ساشا _ بگیر بخواب تا من برم یه چیزي برات سفارش بدم ..با تعجب نگاهی به ساعت انداختم که حدود 4:25 دقیقه رو نشون میداد ..نتونستم جلوي تعجبمو بگیرم .._ این موقع ؟ یعنی هنوزم هیچی نخریدي بزاري تو یخچال ؟عاقل اندر سفیهانه نگام کرد ..البته مثل همیشه با اخم ..ساشا _ مگه جنابعالی وقتیم برام گذاشتی ؟همچین میگه وقتیم گذاشتی انگار بخاطر من از کل کاراش زده ..خوبه من گیر اینم و به زور منو آورده اگه به میلم بوددیگه چی میگفت .._ تقصیر من ؟؟ به من چه اخه ؟؟؟ خوبه خودت منو آوردي ..در ضمن فکر نمیکنم الان جایی باز باشه ..با پوزخند نگام کرد و به سمت پریز برق رفت ، روشن شدن لامپ با صداي ساشا و گرد شدن چشاي من همزمان شدساشا _ تو بهتره به هیچی فکر نکنی ..بعد در اتاق و باز کرد و رفت بیرون ..ولی من هنوزم چشام گرد بود ..خداي من یه اتاق شیک و مدرن ..اتاق جوري بود که تقریبا حالت مستطلیل شکل داشت با ترکیبی از رنگاي قهوه اي و خاکستري ..کف اتاق کامل پارکتبود ..از در که وارد میشدي دقیقا کنار در سمت چپ یه کمد دیواري بزگ قرار داشت که درش از دو رنگ خاکستري و قهو هاي بودرو به روي کمد تختش بود ..یه تخت دو نفره ي شیک و زیبا ..ترکیبی از رنگ سفید و قهوه اي تیره که با رنگ در ستبود ..کنار تخت هم عسلی بود که گوشیشم اونجا گذاشته بود ..رو به روي تخت تی وي و پائینش هم ماهواره بود ..و سمت راسش میز کارش ..دیگه بیشتر از این نگاه نکردم ..این اتاق خیلی خیلی شیکتر از اتاقی بود که به من داده بود ..من این اتاقو میخوام ..چطورجرعت میکنه منو بزاره تو اون اتاق خودش بره اونجاتو دلم کلی بهش فحش دادم و دوباره به پشت دراز کشیدم رو تخت ..خیره شدم به سقف اتاق و به کل یادم رفت کهاین اتاق چرا اینجوریه و بقیه جور دیگه ..فکردم حول و حوش این میگشت که چطور از دست این بشر فرار کنم ..با تیر کشیدن سرم اخمام رفت تو هم ..اینقدر حواسمو پرت کرده بود که متوجه درد سرم نشده بودم .دستمو بلند کردم وگذاشتم رو قسمتی که درد میکرد اما با حس چیزي زیر دستم امروز براي چندمین بار چشام گرد شد ..نه سرم باند پیچی شده بود ..سریع از تخت بلند شدم که یه کوچولو سرم گیج رفت ..تخت و دور زدم و رفتم اون سمتاتاق رو به روي میز کنسول ایستادم و تو آینه به خودم نگاه کردم ...آره سرم باندپیچی شده بود اما چرا ؟به تخت نگاه کردم .با گفتن آهان مهر تعیدي زدم به اینکه یادم اومد ..ساشا سرمو زده بود به تخت ..از شدت خشم دستامو مشت کردم ..خداآخه چرا من باید گیر این روانی بیوفتم!!!تا کی میتونم تحملش کنم ..من رزا نعمتی کسی که همه نازشو میخریدن و همیشه محبوب همه بود الان با چه حالیجلوي یه پسر وایسادم که مسببشم خودشه..خدایا منم تا یه جایی تحمل دارم ..کاش بتونم همین روزا از دستش فرار کنم ..یعنی در خونه بازه ؟ اگه باشه همین روزااز اینجا فرار میکنم
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وهفت ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁وضعیتمون جوري ب
لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با صداي عصبیه ساشا ترسیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم..ساشا _ خب میگفتی دیگه چی ؟ فکر کردي همه چی به همین راحتیه ؟؟نه بازم بلند فکر کردم ..همیشه این بلند فکر کردنم باعث دردسر میشد که الانم استثناء نبود.._چی ؟ساشا _ فکر فرار و از اون مغز پوکت بیرون کن چون هیچ راهی واسه فرار وجود نداره..حرصم گرفته بود ولی سعی کردم خونسردیه خودمو حفظ کنم ..دستمو به نشونه ي برو بابا تکون دادم و عقب گرد کردمتا برم از اتاق بیرون..از کنارش که رد میشدم مچ دستمو گرفت که مجبور به ایست شدم ولی برنگشتم تا نگاش کنم..ساشا _ برو غذاتو بخور..یه کمی مکث کرد ..سکوتش داشت طولانی مشد و منم هم گرسنه بودم و هم دوست نداشتم دستم بیشتر از این تودستاي کثیفش باشه واسه همین با خونسردي سرمو چرخوندم و به نیم رخش نگاه کردم..اون به من نگاه نمیکرد و نگاش به تخت بود ..ولی من نیم رخشو میدیدم..ساشا _ ....بهتره وقتی تمو شدي برگردي تو همین اتاقیه پوزخند نشست رو لبم ..واقعا این پیش خودش چه فکري کرده ..سردردم کم کم داشت بیشتر میشد ..حوصله ي کلانداختن باهاشم نداشتم فقط دوست داشتم زودتر از شرش خلاص بشم همین..به گفتن یه باشه ي آروم بسنده کردم و از در خارج شدم..لحظه اي که داشتم از در خارج میشدم لبخند پیروزي و رو لباش دیدم ..محلی ندادم و از اتاق خارج شدم ..درو که پشتسرم بستم به زود باوریه ساشا خندیدم ..یه لبخند از ته دلزیر لب زمزمه کردم_چی پیش خودت فکر کردي پسر ؟ این که من میام اینجا و پیش تو میخوابم ؟ ههه کور خوندي ؟ حالا که الاف شديمیفهمی که یه منماست چقدر کره داره ( نمیدونم درست نوشتم یا نه )با لبخند از پله ها پائین رفتم و اول از همه مستقیم به سمت آشپزخونه رفتم . همین که وارد شدم بوي کباب اشتهاموبیشتر کرد ..با چشم دنبالش گشتم و رو میز پیداش کردم..یه ظرف کباب با تمام مخلفات ..نه بابا فکر میکردم خسیستر از این حرفا باشی ..ولی تعجبم از این بود که این موقع اینغذا رو از کجا آورده این..با صداي شکمم دست از فکر کردن برداشتم و نشستم پشت میز .ظرف غذا رو کشیدم سمت خودم و با لذت شروع کردمبه خوردن ..اینقدر گرسنه بودم که حتی چند بار غذا پرید تو گلوم بس که تند تند میخوردم..بعد اینکه حسابی سیر شدم بشقابو عقب هل دادم و زیر لب خدا رو شکري گفتم..کمی چشم چرخوندم که متوجه قرص و لیوانی دوغ شدم ..ههه اصلا این کارا بهش نمیاد ..به خاطر سر درد قرصو خوردمو دوغم پشت بندش دادم بالا..اولین بار بود که قرص و با دوغ میخوردم نمیدونستم درست هست یا نه چون معمولا با آب میخوردم ولی بیخیال شدم وترجیح دادم یه کمی ذهنمو آزاد کنم ..دیگه خوابم نمیومد پس بهترین راه این بود که برم و تلوزیون نگاه کنم ..به سمت حال حرکت کردم و کنترل و از رومبل برداشتم ولی با دیدن عشقم چشام برق زد..از خوشحالیه زیاد یه جیغ خفیف کشیدم و به سمتش حمله ور شدم کلا یادم رفته بود که سر درد دارم..خداي من پی اس تري ..عاشقشم من..با کلی خوشحالی به سمتش رفتم بعد از پیدا کردن سی دي مورد نظر نشستم رو به روي تی وي ..دسته تو دستم بود وبا هیجان منتظر شروع شدن..خیلی وقت بود بازي نکرده بودم آخه مال خودم خراب شده بود و تا حالا نخریده بودم..همین که بازي شروع شد و منم اومدم دکمه ي مورد نظر رو فشار بدم تا ماشین حرکت کنه صفحه ي تلوزیون سیاه شد..اهه آخه این چه وقت برق رفتنه ؟؟ ولی صبر کن ببینم اگه برق رفته پس چرا لامپ آشپزخونه روشنه ؟با شک برگشتم به پشت سرم که با قیافه ي پر از تمسخر ساشا رو به رو شدم..ساشا _ تو خجالت نمیکشی با این سنت نشستی داري بازي میکنی ؟چه بیشعوره این حقشه الان حالشو بگیرم ؟_نه چرا ؟ من تازه 18 سالمه .تو خودت خجالت نمیکشی که با این سنت بازي میکنی ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_وهشت لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁با صداي عصبیه سا
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁فکش و محکم از رو حرص داشت میسابید رو هم.ساشا _ خیلی زبون درازي داري دختر_میدونمساشا _بلند شو برو بخواب . سریع_نمیرم مگه زوره ..دلم میخواد بازي کنم ..بده من اون کنترل وریلکس نگاه ي به کنترل انداخت و با شیطنت بهم نگاه کرد..ساشا _ من که بهت نمیدم ولی اگه میتونی بیا بگیرش..از حرص یه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم ..من عمرا برم بخوابم..پاهامو مهکم میکوبیدم به زمین و به سمتش میرفتم رو به روش که ایستادم دستمو گرفتم سمتش_بده مندستشو گذاشت رو سرشساشا _ چیو ؟با حرص غریدم_اون بی صاحابو ( با اون یکی دست به کنترل بالاي سرش اشاره کردم ) دستشو برد بالاتر و با شیطنتی که برام عجیب بود گفتساشا _ بیا .اگه گرفتیش میزارم بريبا حرص بهش بیشتر نزدیک شدم و شروع کردم بی هدف بالا و پائین پریدن ..ولی لامصب خیلی قدش بلند بود منم کهچیزي پام نبود قدمتا سینش بود واسه همین دستم به کنترل نمیرسیدبا یکی از دستمام یقه ي بلوزشو گرفتم تا بهتر بتونم بپرم و اون یکی دستمم بلند کردم . شروع کردم به پریدن ولی اونهی دستش و بالا تر میبرد..ساشا _ نکن میوفتی فسقلبا این حرفش یهو سرم گیج رفت ، سریع نشستم رو زمین و دستمو گذاشتم رو سرم .یه فیلم از جلوي چشام رد شد ..ولیناواضحیه دختر و یه پسردختر _ بدش من میگمپسر با خنده _ اگه زرنگ باشی میگیریشدختر با حرص _ نمیخوام بدش من میگم..پسر با خنده _ نکن میوفتی فسقلیدختر با اخم _ فسقلی خودتی..سرمو با سرعت تکون دادم .خدایا اینا چیه ؟ کین اینا ؟ چرا هی باید توهم بزنم ؟ تصمیم گرفتم فعلا بهش فکر نکنم .یهکمی صبر کردم و سرمو بلند کردم.ساشا _ چیه چت شد ؟با حرص دستامو مشت کردم جوري که داشت ناخونام میرفت تو دستم..ریلکس داشت نگام میکرد ..حتی به خودش زحمت نداد بپرسه چیزي شده ؟ مشکلی داري ؟ هیچی..از سر جام بلند شدم و برگشتم سمت مبلا خودمو پرت کردم روشون و نشستم .اونم بی هیچ حرفی اومد و نشست رو مبلکناريیه مدت سکوت بود که با صداي ساشا شکسته شد..ساشا _ باشه بهت میدم اینو ولی شرط دارهبا اخم بهش نگاه کردم ..این بشر بیش از حد چندشه..فقط منتظر نگاش کردم که کلافه شد و به حرف اومدساشا _ ببین اگه مراعاتتو میکنم فقط واسه اینه که حالت خوب نیست وگرنه خیالات ورت نداره..برو بابا دیوانه.ساشا _ نمیخواي بدونی شرط چیه ؟با کنجکاوي نگاش کردم خوب هر چی بود که بهتر از این بود حوصلم سر بره.._چی ؟ساشا _ منم بازي میکنم ..یعنی با هم بازي میکنیم یه بازي شرطی ..هر کی برد میتونه خواستشو به طرف مقابل بگه..با این حرفش چشام برق زد ولی با حرف بعدیش نا امید شدمساشا _ البته به جز این که بزارم بري و چیزایی از این قبیل ..قبوله ؟نامرد ..اه ..با فکري که اومد تو ذهنم شاد شدم.._اهممساشا _ پس روشنش کن ..ااا دیگه چی ؟ چه پروو مگه خودت بی دست و پائیی ؟_ نمیخوام ..خودت شرط میزاري ..خودتم باید بري روشنش کنی ..چپ چپ نگام کرد منم ریلکس زل زدم به تلوزیون و اصلا به روي خودم نیاوردم که یه خري هم اینجا هست ..موقعی که داشت بلند میشد صداي آرومشو شنیدم ..درواقع صداش جوري بود که شنیده نمیشد ولی خب چون گوشايمنم یکمی زیادي فوضوله شنیدم ..ساشا _ حیف که الان مصدومی ..صبر کن دختره ي ....براق شدم سمتش ._ هی هی شنیدم چی گفتیا ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خونسردیه خودشو به دست آورد و با لحنی که حرصمو در میاورد گفتساشا _ خب منم گفتم که بشنوي_ یعنی چی ؟ساشا _ یعنی همین ..ترجیح دادم دیگه چیزي نگم بهش فعلا تا پشیمون نشده .اي خدا اگه ببرم ..راه فرارمم جور میشه ..بعد از چند دقیقه سی دي رو عوض کرد و یه سیدیه دیگه گذاشت ..اون یکی دسته رو هم برداشت و اومد نشست رومبلی که من بودم ..همچین چسبیده بهم نشست که صدام در اومد.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_چهل_ونه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁فکش و محکم از رو
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ هی برو کنارساشا _ ساکت باش شروع شد باختی با من نیست_ اه پسره ي چندش ..دسته رو برداشتم و خودمو کمی کشیدم اینطرفتر و شروع کردم به بازي .حس کردم که داره نگام میکنه به روي خودمنیاوردم ولی دوباره صداش که زیر لب حرف میزد رفت رو اعصابمساشا _ طرف با یکی یاره ، با بقیه هم آره ، اونوقت ادعاي پاکی هم داره ..ههههسرشو برگردوند و مشغول شد .اوو نه بابا شاعرم بودي و ما نمیدونستیم !! .داشتم بازي میکردم ولی فکرم بد جوريمشغول اون حرفش بود ..منظورش چی بود آخه ..چرا همه چی اینقدر قاطی شده ؟ چرا نمیتونم بعضی از حرفاشو درك کنم ؟ دلیل این همه تیکه اي که میندازه چیه ؟حواسم از بازي پرت شده بود که با صداي ساشا به خودم اومدم ..ساشا _ دختر میخواي ببازي ؟_برو کنار بزار باد بیادبا پوزخند نگام کرد ..ساشا _ خوشکل درخت نارگیل ..مثل اینکه جدي نگرفتی ؟ گفتم شرط_ اصلا من نمیخوام بازي کنم ..اونم خودتیساشا _ چی خودمم اونوقت ؟_ خوشکل درخت نارگیلاخماش باز شد و با شیطنت نگام کردساشا _ در خوشکل بودنم که شکی نیست درخت نارگیلم که کنارمهاز حرص دستام مشت کرده بودم و داشتم فشار میدادم .._ خیلی بیشعوري میدونستییهو اخماش رفت تو هم و دسته اي که دستش بود و پرت کرد رو زمینساشا _ ببین من هی هیچی بهت نمیگم تو پرو تر میشی ؟ خوبه بلایی سرت بیارم ؟ کاري نکن که از اینی که هستمبدتر بشماي خدا باز این جنی شد ..براي اینکه شانسی که داشتم و از دست ندم سریع سرمو کج کردم و چشامو مظلوم کردم..اینقدر مظلومشده بودم که گربه ي شرك نشده بود تا حالا ...روشو برگردوند و دستشو کشید تو موهاش ..ههه چیه جناب داري وا میدي ؟ خنده اي که داشت میومد بشینه رو لبام و به سختی جلوشو گرفتم که تبدیل به پوزخندشد ...ولی زود جمعش کردم تا نبینه ..من نباید این فرصت و از دست میدادم ..شاید این فرصتی میشد واسه فرارم ..کی میدونه.._ ساشا خب ببخشید ، از دهنم در رفت .عصبی برگشت سمتم و دو قدم به سمتم برداشت ..ترسیدم واسه همین یه کمی خودمو کشیدم عقبتر که پوزخند زد ..ساشا _ گوش کن فسقلی بهتره که نخواي با این کارات سر منو شیره بمالی ..تو بگی ف من تا فرحزاد رفتم پس بهترهاون قیافتو درستش کنی ..با ترس داشتم نگاش میکردم اي بابا این چش شد آخه ؟ من که هنوز حرفی نزدم ..چرا یهو وحشی میشه ..کم مونده بیادمنو بزنه ..نه که تا الان اصلا منو نزده ..._ م ..من که چیزي نگغتم ..هنوزساشا _ گفتم که تو اصلا لازم نیست حرف بزنی ..یه کمی به خودم مسلت شدم ، اگه الان نتونم خرش کنم پس چه بدردي میخورم ..!! من نمیدونم این از کجا میفهمهمن چی میخوام ؟ انگار علم غیب داره ..اوووففف ساشا با یه قدم فاصله رو به روم ایستاده بود و منم رو مبل نشسته بودم ..با یه قیافه ي برزخی داشت نگام میکرد ..حالاانگار چی بهش گفتم ..ولی خودمونیما یه کوچولو که نه هااا خیلی از این قیافش ترسیده بودم ولی خوب واسه فرار بایدخودمو کنترل میکردم ..یه نفس عمیق کشیدم و به سختی یه لبخند هر چند کج و کوله رو لبام نشوندم ..اولش یه کمی تعجب کرد ولی دوباره اخماشو کشید تو هم و زل زد بهم ..ذره ذره رفتارامو گذاشته بود زیر ذره بین و اینیه کمی کارموسخت میکرد ..نگاش کن تو رو خدا اول میگه بیا بازي شرطی بعد میزنه دسته رو خرد میکنه ..واسه چی ؟ واسه این که بهش گفتم بیشعور ..خب آخه احمق جان هستی که گفتم بهت این دیگه ناراحتی داره ..هه گرچه حقیقت تلخه ..با ناز از رو مبل بلند شدم و وایسادم جلوش ولی فاصله رو حفظ کرده بودم ..خب از راه مظلومیت که جواب نداد ببینیم ازاین روش چی ؟؟بازم خر نمیشه ؟
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁_ هی برو کنارساشا
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 _ ساشا !! تو رو خدا من اصلا لباس ندارم ..یه کمی چشاش قلمبه شده بود و اخماشم تو هم بود ..خیلی قیافه ي باحالی به خودش گرفته بود .حیف که کارم گیرهوگرنه اینقدر مسخرت میکردم تا بمیري چندش ..ساشا با تعجب _ منم گفتم که به من چه_ اي بابا دلت میاد ! خب من سرما میخورم ..لباس ندارم خب .یعنی میخواي لخت بگردم تو خونه ..چشاش برق زد ..اي کثافت ..من که میدونم چه مرگته .. ولی بیخیال شونه اي بالا انداخت ..ساشا _ میل خودته میتونی هم لخت بگردي واسه من فرقی نداره ..پشت بندش یه نیشخند زد ..اه چرا این خر نمیشه دیووانه شدم ..اووففف با دست به دسته ي شکسته اي که رو زمین بود اشاره کردم .._ خب تقصیر خودته ..ببین اونم زدي شکوندي دیگه نمیتونیم بازي شرطی بزنیم ولی خب اگه هم بود من میبردم پسبه این نتیجه میرسیم که بریم خرید ..چپ چپ نگام کردساشا _ انگار یه مدت کتک نخوردي زبونت باز شده ..دیگه چی ؟؟با اکراه یقه ي بلوزشو تو مشتم گرفتم و یه کمی خودمو کشیدم سمتش ..اهه ببین آدمو وادار به چه کاراریی که نمیکنن.._ ساشا ! مگه تو شوهور من نیستی ؟ خب من که چیزي نخواستم ..حوصلم سر رفته ..تو خونه هم چیزي نداریم بیابریم دیگه ..تازه خودتم که باهامی ..یه کمی نرمتر شده بود ..خب بایدم بشه ..اون همه اشوه اي که من براش ریختم خر نشه دیگه چی بشه .لابد اسب !!ساشا _ باشه ولی حواست باشه دست از پا خطا کنی من میدونم و تو گرفتی ؟؟گرفتیه آخرشو محکم گفت ..اوفف باشه بابا ..خیلی ذوق کردم نه از اینکه قراره با ساشا برم بیرون نه اصلا ..از این ذوق کرده بودم که اگه بتونم امروز از دستش خلاصمیشم ..اي خدا کرمتو شکر ..فقط کمکم کن تا از دست این غول بیابونی خلاص بشم من ..نوکریه تموم بنده هاتو میکنمدست خودم نبود از ذوق زیاد پریدم سمتش و یه بوس گذاشم رو گونش ..تعجب کرده بود و با چشاي قلمبه داشت نگاممیکرد ..واي نه !!من چیکار کردم ..؟صورتم سرخ شده بود از خجالت ..من آدم خجالتی نبودم ..ولی خب روم هنوز با ساشا باز نشده بود و از طرفی ما عین کارد و پنیر میمونیم ..اون نمیخواد سر به تن من باشه و منم همینطور ..پس این حرکت اصلا درست و به جا نبود ..سریع پشتمو کردم بهش تا جیم بزنم .تا خواستم قدم اول و بردارم دستاش از دو طرف کمرمو گرفت ..واي بیچاره شدم ..منو کشید سمت خودش ..الان دیگه هیچ فاصله اي بینمون نبود ..اصلا از این موقعیت راضی نبودم ..از طرفی هم از کاریه دفعه ایش شکه بودم و حتی قادر به تکون دادن پلکمم نبودم ..نفساش که به گردنم برخورد کرد منو به خودم آورد سریع خودمو جمع کردم و شروع کردم به تقلا کردن ..ولی آخه مگهمیتونستم از دست این غول فرار کنم ..لباشو چسپوند به گوشمساشا _ دختر جدیدا خلی شیرین میزنی !! من تا یه جایی تحمل دارم ..حواستو جمع کن ..با قدرت بیشتري شروع کردم به تقلا ولی مگه ولم میکرد !!_ مم ..میگم بزار برم لباس بپوشم ..دیر میشه ها ..صداي پوزخندشو شنیدم ساشا _ الان میزارم بري ولی شب ....دیگه ادامه نداد ..یه لرز خفیفی افتاد تو تنم ..من عمرا بزارم تو بلایی سرم بیاري مرتیکه..بالاخره با کلی تقلا از دستش راحت شدم و تند دوئیدم سمت پله ها صداشو شنیدم ولی نایستادم ساشا _ به نفعته که لباس درست بپوشی ..وگرنه ....دیگه نفهمیدم چه زري زد سریع از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق .. در که بسته شد سر خوردم و نشستم پشتش .. اي خدا دستمو گذاشتم رو سینم ..قلبم بود که داشت تند تند میزد ..بوم ..بوم ..بوم ...بوم ..ولی چرا ..شاید برا اینه که دوئیدم صد در صد ..بیخیال فکر کردن شدم و از پشت در بلند شدم ..باید سریع لباس بپوشم تا پشیمون نشده ..از این بشر که هیچی بعید نیست.
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ویک ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 _ ساشا !! تو رو
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشابعد از اینکه کلی وول خورد تا خودشو از حصار دستام آزاد کنه با سرعت به سمت پله ها دوئید ..نفهمیدم چرا این حرفو زدم چون اصلا وجودش برام اهمیتی نداشت ..بعد از اون خیانتی که بهم کرد بعد از اون همهمهري که به پاش ریختم و اونطوري جوابمو داد همه چی تعغییر کرد ساشاي تخص و مغرور و عصبی بیشتر از اون چیزيکه بود عصبی تر و تخس تر و مغرورتر شد ... دیگه خیلی چیزا بود که اصلا برام ارزش نداشتن و یکی از اونا زنها ودخترهاي بودن که همیشه اطرافم در حال خودنمایی بودن ولی نمیدونستن که نتیجه ي این همه خودنمایی که برايمن میکردن یه پوزخند پر از تمسخر بود همینو بس ...ولی از طرفی یه چیزي شاید یه حسی اون ته قلبم باعث غیرتیمیشد که خودمم میدونم شاید بیشتر از اون چیزي باشه که افراد دیگه دارن .ولی بازم بدون توجه به اون حس حرفمو باعصبانیت و صداي بلند گفتم .._ به نفعته که لباس درست بپوشی وگرنه عواقب بعدش بدتر از اون چیزي خواهد بود که فکرشو بکنی ..با پوزخند به رفتنش نگاه میکردم .این دختر و حتی بیشتر از خودم میشناختم ..دلیل همه ي رفتاراش واضح بود برام شایدحتی بیشتر از روز ..هر کاري هم میکردم بازم نمیتونستم اون پوزخند و نفرتی که شاید هنوزم ذره اي حس دوست داشتن باهاش قاطی شدهبود و از چشمام دور کنم ..و یقینا این میشد دلیل بعضی مواقع که با تعجب بهم زل میزد ..مثل اون موقعی که بی حواس باعث زخمی شدن سرش شدم و با دیدن خون روي دستش و قطره هایی که چیکه چیکه روي ملافه ي سفید تخت میریخت و باعث تغییر رنگ ملافه میشد براي لحظه اي یادم رفت که من کی هستم و کجام..براي لحظه اي شاید خیانتش و یادم رفت ..براي لحظه اي شاید حس نفرتی که داشتم بهش جاي خودشو با حس دیگهاي عوض کرد ..عصبی دستی بین موهام کشیدم و به سمت اتاقم رفتم .بعد از رد کردن پله ها وارد اتاقم شدم با باز کردن در توقع داشتم که الان اینجا ببینمش . دوباره اون پوزخند همیشگی زینت بخش صورت خشک و جدیم شد ..ههه چه توقع بیجایی ..اون اگه من براش مهمبودم بهم خیانت نمیکرد ..اون اگه من براش مهم بودم سعی نمیکرد جوري وانمود کنه که نه منو میشناسه و نه لحظهاي از خاطراتمون و یادشه ..عصبی مشتی روانه ي دیوار کنارم کردم و زیر لب غریدم .._ لعنت بهت رزا ..لعنت بهت ..لعنت به تک تک ثانیه هایی رو که با تو ساختم ..لعنت به این زندگی ..لعنت به اون عشقیکه خالصانه به پات ریختم ..لعنت به کل وجودت رزا لعنت ..قسم میخورم که زندگیتو برات جهنم کنم ..آره دختر درستمیگی این خونه جهنم و صاحبشم از خود جهنم بدتره ..کاري میکنم که به جنون برسی ..هیچ کس حق نداره با غرور من..ساشا آریامنش بازي کنه ..همونطور که حسمو به بازي گرفتی من زندگیتو به بازي میگیرم ..بعد از زدن چند مشت پیاپی به همون دیوار و قرمز شدن پشت انگشتام به سمت کمد لباسام رفتم تا لباسی بپوشم ..با باز کردن کمد انواع لباسها جلوي صورتم نمایان شد ..کل لباسها رسمی بود ..شاید الان خیلی وقت بود که تیپ اسپرتنزدم ..ههه من همیشه رسمی میگشتم .تا حالا تو کل زندگیم یادم نیماد که کسی تیپ اسپرت منو دیده باشه ..ولی نهچرا رزا دیده ..دوباره یه پوزخند عصبی و کشیدن دستم بین موهام ..سرسري به لباسهام نگاه کردم در آخر تصمیم گرفتم که یه شلوار مردونه مشکی که کاملا کیپ تنم بود به همراه به پیرهن مردونه ي سفید که خطهاي کمرنگ سورمه اي داشت و یه کراوات مشکی بردارم ..کفشمم که طبق معمول همون کفشاي چرم و مردونه اي که همیشه به پا داشتم ..و اغلب به رنگ مشکی ..تصمیم داشتم کتی نپوشم ..تو این گرما کت دیوانگی محض بود ..البته براي منی که شدید گرمایی بودم ..ولی کلا با این لباسا خو گرفته بودم اینطوري خشنتر از اون چیزي که بودم میشدم .
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_ودو ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁ساشابعد از این
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد از پوشیدن لباسام و بستن کراوات به سمت کمدی که توش ساعت و کمربندا بود رفتم بعد از برداشتن کمربند و ساعت رولکسی که بیشتر مواقع مارک مورد علاقم بود و پشت بندش سوئیچ از در اتاقم خارج شدم . هم زمان با من در اتاق رزا هم باز شد و دیدمش ... مثل همیشه تیپ ساده ای زده بود و چه تعجب بر انگیز که با هم ست شده بودیم .. دوباره پوزخند و نگاه خیره ای که بهش داشتم ...نمیگم از دیدنش مات شده بودم چون اینطور نبود ..من این دختر و تو وضعیتایی دیده بودم که اینطوری دیدنش الان برام عادی بود .. با صداش که منو مخاطب قرار داده بود از خاطراتی که شاید خیلی هم دور نبود خارج شدم رزا _ بریم دیگه چرا وایسادی .. با بد خلقی جوابشو دادم _ برو منم پشتت میام چیزی نگفت و به سمت پله ها رفت ..از پشت با دقت بیشتری به تیپش نگاه کردم ..یه شلوار تنگ لوله تفنگی به همراه یه مانتوی ساده که تا کمی بالا تر از زانوهاش میرسید و یه شال مشکی .. جوری تیپ زده بود انگار عذا داره ..دوباره تمسخر و پوزخند ..موهاشو فرق کج زده بود و کوچکترین آرایشی نداشت ..چه جالب ..این تنها چیزی بود که تو اخلاقش هنوز تعغییر نکرده بود .. پشت سرش درا رو قفل کردم و به سمت ماشین حرکت کردم ولی اون وسط راه ایستاده بود و محو دریا شده بود ..تعجب نداشت چون میدونستم که دریا رو دوست داره ..ولی اینکه بزارم بیشتر از این بهش خوش بگذره یکی از محالات بود .. تا همینجا هم خیلی باهاش راه اومده بودم ..خیلی بیشتر از اون چیزی که باید ... ماشینو روشن کردم و به سمتش رفتم ..بهش که نزدیک میشدم متوجه دستش شدم که روی سرش بود و داشت به سرش فشار وارد میکرد برای لحظه ای نگران شدم ولی خیلی زود اون نگرانی رو پس زدم .. با بوقی که زدم به خودش اومد و به سمت ماشین حرکت کرد خواست در عقب رو باز کنه که سریع قفل مرکزی رو فعال کردم متوجه حرص خودنش شدم .. بعد از کمی مکث در جلو رو باز کرد و بعد از نشستن درو محکم کوبید به هم .. ههههه این دختر بچه تر از اونی بود که فکرشو میکردم ..کی میخواست بزرگ بشه ؟. این کارش ذره ای برام اهمیت نداشت چیزی که زیاد داشتم ماشینهای پارک شده تو پارکینگ خونه هام بود .. برای همین پوخند معنا داری زدم از کنار چشم متوجه سائیدن دندوناش به هم شدم و این یعنی کارمو خوب انجام دادم .. دستم به سمت فلشی که کنار دنده بود رفت و پس از وصل کردن به سیستم با رد کردن چند ترک به آهنگ مورد نظرم رسیدم .. شاید این آهنگ حرفای نگفته ی زیادی داشت که بینمون بود ..دلیل نفرت من ..دلیل سکوت اون
مانیفست - رمان
#ازدواج_اجباری #قسمت_پنجاه_وسه ✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 🍁بعد از پوشیدن ل
✅ لینک قسمت اول 👇 https://eitaa.com/manifest/2678 شادمهر (رابطه) تا حرف عشق میشه من میرم من سخت از این حرفا دورم منم یه روز عاشقی کردم از وقتی عاشق شدم اینجورم بینمون سکوت بود نه من دوست داشتم حرفی بزنم نه اون ..به سمت پاساژ مورد نظر میرفتم و تنها چیزی که باعث شکستن این سکوت بود موزیک و صدای شادمهر بود که سعی داشت چیزی رو لا به لای این ترانه بهش بفهمونه .. دار و ندارم پای عشقم رفت چیزی نموند جز درد نامحدود این جای خالی که توی سینم هست قبلا یه روزی جای قلبم بود برگشت و بهم زل زد ..تصمیم گرفتم که بیخیالش باشم ..تا ببینم با این کاراش به کجا میرسه ..من قصدی از گذاشتن این آهنگ نداشتم .. آهنگی بود که همیشه گوش میدادم پر از مفهموم برای من ... این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم برای عشق برای چیزی که نمیفهمم از آدمهای این شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم به من نگو با عشق بی رحمی من زخم دارم تو نمی فهمی غریبه ام با این خیابونا من از تمام شهر بیزارم از هرچی رابطه اس میترسم از هر چی عشق من طلبکارم همین که قلب تو مردد شد در دل من خاطره ای رد شد از وقتی عاشقش شدم ترسیدم از وقتی عاشقش شدم بد شد این روزگار بد کرده با قلبم کم بوده از این زندگی سهمم دلیل می بافم برای عشق برای چیزی که نمیفهمم وارد پارکینگ پاساژ شدم و بعد از پارک کردن از ماشین پیاده شدم بدون هیچ حرفی اونم بعد از مدتی پیاده شد ..بعد از قفل کردن ماشین دیدمش که داشت به سمت قسمت بیرونیه پارکینگ میرفت ..از این کارش حرصم گرفت چطور جرأت میکنه ..؟؟ با سرعت به سمتش رفتم و مچ دستشو گرفتم ..فشار دستم اونقدری بود که صدای آخش و بشنوم ..سرمو نزدیکش کردم و با خشم کنترل شده ای غریدم _ با اجازه ی کی سرتو انداختی پایئن و میری ؟ هان ؟؟؟ با دادی که سعی در کنترلش داشتم چشاش و بست ... چیزی نگفت این باعث بیشتر شدن عصبانیت من شد .. _ گوش کن بچه یه حرف و به آدم یه بار میزنن ..میخوای بگی آدم نیستی ؟؟ مشکلی نیست ..خودم میدونم .. لحظه ای سکوت کردم و به قیافه ی ترسیدش نگاه کردم .جالب بود که اون زبون 7 متریش کار نمیکرد ..!! _ جنابعالی از کنار من جم نمیخوری ..وای به حالت رزا ..وای به حالت ببینمت یه قدم حتی یه قدم از من دورتر شدی اونوقت دیگه اتفاق بعدش و فقط خدای بالای سرت میتونه حدس بزنه گرفتی ؟؟؟؟ با ترس جوابمو داد رزا _ بب ..باشه با خشم نگاش کردم و به سمت خروجی پارکینگ حرکت کردم ..اونم با قدمایی تند کنارم حرکت میکرد ..مچ دستشو ول کردم و اینبار انگشتامو لای انگشتای ظریفش قفل کردم .. رزا مچ دستم داشت از جاش در میومد ..اعتزاضیم نمیتونستم بکنم چون میترسیدم بیشتر از اینی که هست عصبی بشه و منو برگردونه ..برگشتن هم مساوی بود با بستن راه فرار همونطوری که دستمو میکشید اون یکی دستمو بردم داخل جیب مانتوم ..از بس فکرم درگیر نقشه و فرار بود که متوجه نشدم کارت بانک و پولی که همراهم بود و برداشتم یا نه ... دستم که به پولا و کارت بانک خورد جلوی لبخندمو نتونستم بگیرم و دهنم به یه لبخند بزرگ باز شد هنوز کامل نخندیده بودم که مچ دستمو ول کرد ولی بلافاصله انگشتاشو لای انگشتام قفل کرد .. هههه به دستامون نگاه کردم که عین فیل و فنجون میموند .. با فشاری که به دستم آورد و صدای عصبیش سریع لبخندمو جمع کردم .. ساشا _ چیه چیلت بازه ؟ ببند اون دهنتو !! مگه نمیبینی که مردم دارن نگات میکنن هان ؟؟؟ از حرص زیاد چشمامو بستم و لب پائینیمو به دندون گرفتم ..خیلی جلوی خودمو گرفته بودم تا دهن به دهنش نزارم ..و این کار واقعا هم انرژی میخواست ..کنترل در برابر حرفای بی منطق و ضد و نقیض این، کار خیلی سختیه که از پس هر کسی بر نمیاد .. نمیدونم چرا اینقدر خودشو میچسپونه به من ..خدایی به جز قیافه و تیپ و البته در مورد شغلش نمیدونم ولی پول خوبه ..اما از اخلاق هیچی نداره من نمیدونم کدوم خری میخواد با این سر کنه ..؟ خدا به داد زنش برسه.