شدیدا به موضوع جدید برای نفرتپراکنی نسبت به موجودات دوپا نیاز دارم ولی باید کنج عزلت بربگزینم و تاریخ بزنم تو سرم.
دلم میخواد تار و پودای زندگیمو از هم باز کنم و دوباره بتنم ولی خیلی خستم و تو همچنان به من تنیده شدی و من به غم و ناکافی بودن.
این روزها عملا در دورترین نقطه ممکن قرار دارم و تمام فرصت هامو از دست دادم ولی از همیشه مطمئنترم، نمیدونم منشاء این امید واهی از کجاست ولی جدا از وجودش ممنونم.
[شد شد، نشدم نهایتا چنگ میندازیم به صورتمون لعن و نفرین میکنیم]
دلم میخواد برم کنجخودم و با هیچکسم میل سخنم نباشه ولی وقتی اینجام تا یکی دو دیقه میگذره دلم میخواد تمام اسرار زندگیم رو از بدو تولد براش شرح بدم.