جدی چقدر این موقع از روز قشنگه اگه خواب و مدرسه و کوفت و زهرمار نباشی. صدای پرنده، هوای خنک، آفتاب ملایم، ساکت و آروم، کلی وقت مونده تا تموم شدن روز و کلا خیلی حالمیده دیگه. کنکورمو که دادم هرروز این موقع از خواب پا میشم از زندگی لذت میبرم و دوباره دوازده ظهر که شد به ادامه خوابیدن میپردازم.(چرت و پرت میگم)
امروز همش منتظر بودم بیای درخونمون بگی اومدم دنبالت بریم قصردشت پیاده روی، نوشابه هم برات خریدم.
از فکر کردن به اتفاقات و برنامهریختن براشون خیلی بدم میاد. وقتی میتونی تو موقعیت هرکاری که حس بهتری میده رو انجام بدی، چرا باید ساعتها برنامه بریزی که آخرش هم یا مجبور شی کاری که دلت نیست رو انجام بدی یا گند بخوره به برنامت و ناامید بشی؟
انقدر شب و روزم بهم ریخته که یهو به خودم میام میبینم چند روزه نخوابیدم یا چند وعدست هیچی نخوردم، اصلا حتی نمیدونم کجام چیم کیم.
امروز تو گوشه خودم سرمو گزاشته بودم روی میز و داشتم بین ترکتحصیل و پریدن از پنجره یکی رو انتخاب میکردم و سعی میکردم فکمو کنترل کنم که انقدر ویبره نره که یهو دیدم یکی کنار سرم برام گل گزاشته و هنوز دلیل برای زندگی کردن هست.