امروز همش منتظر بودم بیای درخونمون بگی اومدم دنبالت بریم قصردشت پیاده روی، نوشابه هم برات خریدم.
از فکر کردن به اتفاقات و برنامهریختن براشون خیلی بدم میاد. وقتی میتونی تو موقعیت هرکاری که حس بهتری میده رو انجام بدی، چرا باید ساعتها برنامه بریزی که آخرش هم یا مجبور شی کاری که دلت نیست رو انجام بدی یا گند بخوره به برنامت و ناامید بشی؟
انقدر شب و روزم بهم ریخته که یهو به خودم میام میبینم چند روزه نخوابیدم یا چند وعدست هیچی نخوردم، اصلا حتی نمیدونم کجام چیم کیم.
امروز تو گوشه خودم سرمو گزاشته بودم روی میز و داشتم بین ترکتحصیل و پریدن از پنجره یکی رو انتخاب میکردم و سعی میکردم فکمو کنترل کنم که انقدر ویبره نره که یهو دیدم یکی کنار سرم برام گل گزاشته و هنوز دلیل برای زندگی کردن هست.
الان اونجایی از زندگی هستم که همیشه حتی با تصورش هم اخ و تف میکردم. شدم مثل آدم هایی که برام قابل درک نبودن و دارم با پوست و گوشت و استخون احساساتشون رو تجربه میکنم. بارها خودگذشتهم رو در افراد میبینم و بهشون غبطه میخورم و خود فعلیم رو در آدم های عجیبی که قبلا بهشون برخوردم. الان که توی این موقعیت قرار گرفتم میفهمم که اونقدر ها هم عجیب و ناملموس نیست، اونقدرها هم ناشدنی و دور نیست، حتی گاهی هم خوبه شاید.
[ دقیقا از هرچی بدم اومده سرم اومده ]