الان اونجایی از زندگی هستم که همیشه حتی با تصورش هم اخ و تف میکردم. شدم مثل آدم هایی که برام قابل درک نبودن و دارم با پوست و گوشت و استخون احساساتشون رو تجربه میکنم. بارها خودگذشتهم رو در افراد میبینم و بهشون غبطه میخورم و خود فعلیم رو در آدم های عجیبی که قبلا بهشون برخوردم. الان که توی این موقعیت قرار گرفتم میفهمم که اونقدر ها هم عجیب و ناملموس نیست، اونقدرها هم ناشدنی و دور نیست، حتی گاهی هم خوبه شاید.
[ دقیقا از هرچی بدم اومده سرم اومده ]
این روزا تو شیراز بوی بهارنارنجه که از هرطرف میپاچه تو سر و صورتت، آدم دلش میخواد ساعت ها پیاده تو کوچه پسکوچه ها راه بره و زیرلب بخونه، البته که اون قسمت حساسیت فصلی و فینفین گند میزنه به همهچی.
تا ابد بنده بغل هستم. بغل معمولی هم نه ها، از اونا که استخونات خورد میشه، از اونا که با خودت میگی اینجا خونست.