الان اونجایی از زندگی هستم که همیشه حتی با تصورش هم اخ و تف میکردم. شدم مثل آدم هایی که برام قابل درک نبودن و دارم با پوست و گوشت و استخون احساساتشون رو تجربه میکنم. بارها خودگذشتهم رو در افراد میبینم و بهشون غبطه میخورم و خود فعلیم رو در آدم های عجیبی که قبلا بهشون برخوردم. الان که توی این موقعیت قرار گرفتم میفهمم که اونقدر ها هم عجیب و ناملموس نیست، اونقدرها هم ناشدنی و دور نیست، حتی گاهی هم خوبه شاید.
[ دقیقا از هرچی بدم اومده سرم اومده ]
این روزا تو شیراز بوی بهارنارنجه که از هرطرف میپاچه تو سر و صورتت، آدم دلش میخواد ساعت ها پیاده تو کوچه پسکوچه ها راه بره و زیرلب بخونه، البته که اون قسمت حساسیت فصلی و فینفین گند میزنه به همهچی.
تا ابد بنده بغل هستم. بغل معمولی هم نه ها، از اونا که استخونات خورد میشه، از اونا که با خودت میگی اینجا خونست.
دلم نمیخواد آدما بفهمن دوسشون دارم. وقتی میفهمن زیادی افسارگسیخته میشن. زیر دست و پاشون لهت میکنن. میترسوننت، ترکت میکنن.
*/اگه هم فهمیدی فکر کن دوست ندارم.
زندگی؟ جیم زدن از کلاس احمدی و خوابیدن زیر درخت نارنج خوشگله که بهارنارنجاش ریز ریز میریزن پایین رو سر و صورتت.
از اول خلقت دری که باز هست رومخم بوده. دری که نیمه بازه از اونم بدتره. انگار هرلحظه یه چیزی ازش میپره بیرون.