کاش میشد مثلا یهسری آهنگارو ممنوع الپخش کرد که آدم یهو پرت نشه وسط وهم و خیال گذشته.
ذرهای روی خودم کنترل ندارم و الان اونجایی از زندگی هستم که یکم دیگه بهم رو بدن بدون هیچگونه فکری یجوری احساساتی بازی درمیارم و خرمیشم که از دست میرم، اصلا سر تو دلم میخواد هزار و یک بار از یه سوراخ گزیدهشم.
این بارون ریزریزه انقدری نازه که دلم میخواد شب تا صب بشینم فقط نگاش کنم و زیرلب هرچی شعر هست براش بخونم.
مغزم هی پیشنهاد گریه و ضجه دربرابر مشکلات میده منم هی _با غلط کردی فردا هزار صفحه امتحان داری_ رد میکنم و البته که آخرشم بعد دوصفحه خوندن با حواله کردن گورباباش کتابو پرت میکنم تو دیوار و میرم میخوابم.
از بغل های رفعتکلیفی و هولهولکی متنفرم، اون بغلا خوبه که تا جونتون تو هم قاطی میشه.