ذرهای روی خودم کنترل ندارم و الان اونجایی از زندگی هستم که یکم دیگه بهم رو بدن بدون هیچگونه فکری یجوری احساساتی بازی درمیارم و خرمیشم که از دست میرم، اصلا سر تو دلم میخواد هزار و یک بار از یه سوراخ گزیدهشم.
این بارون ریزریزه انقدری نازه که دلم میخواد شب تا صب بشینم فقط نگاش کنم و زیرلب هرچی شعر هست براش بخونم.
مغزم هی پیشنهاد گریه و ضجه دربرابر مشکلات میده منم هی _با غلط کردی فردا هزار صفحه امتحان داری_ رد میکنم و البته که آخرشم بعد دوصفحه خوندن با حواله کردن گورباباش کتابو پرت میکنم تو دیوار و میرم میخوابم.
از بغل های رفعتکلیفی و هولهولکی متنفرم، اون بغلا خوبه که تا جونتون تو هم قاطی میشه.
هرچی بیشتر خفشون میکنم انگار راه تنفس خودم بشتر بند میاد و وقتی سعی میکنم باهاشون کنار بیام یا ازشون حرف بزنم خیلی آدم چرت و پرت و حقیری بهنظر میام یکجوری که انگار همه دلشون میخواد بهت ترحم کنن و من از این متنفرم، دیگه نمیدونم چیکارشون کنم، کاش میشد ساعت نه شب بزارمشون دم در تا آشغالی ببرتشون.