مغزم هی پیشنهاد گریه و ضجه دربرابر مشکلات میده منم هی _با غلط کردی فردا هزار صفحه امتحان داری_ رد میکنم و البته که آخرشم بعد دوصفحه خوندن با حواله کردن گورباباش کتابو پرت میکنم تو دیوار و میرم میخوابم.
از بغل های رفعتکلیفی و هولهولکی متنفرم، اون بغلا خوبه که تا جونتون تو هم قاطی میشه.
هرچی بیشتر خفشون میکنم انگار راه تنفس خودم بشتر بند میاد و وقتی سعی میکنم باهاشون کنار بیام یا ازشون حرف بزنم خیلی آدم چرت و پرت و حقیری بهنظر میام یکجوری که انگار همه دلشون میخواد بهت ترحم کنن و من از این متنفرم، دیگه نمیدونم چیکارشون کنم، کاش میشد ساعت نه شب بزارمشون دم در تا آشغالی ببرتشون.
دلم میخواد از همه جا و همه کس کنار بکشم و تو غصه های به قول تو "مسخرهم" خودمو خفه کنم.
فک کنم زندگی باهام مسابقه سعی کن گریه نکنی با مجازات خودتو از پنجره پرت کن پایین گذاشته.
صبح کافه رفتن خیلی عسله، مدرسه کوفتی که تموم شد هر روز صبح پلاس میشم تو کافه های قصردشت و ارگ(شتر در خواب بیند پنبه دانه)