معلم جامعه شناسیمون نازترین و مهربونترین آدم دنیاست. امروز که بیکار بودیم داشتم نگاش میکردم و انقدر تو روزمرش ناز و سافت رفتار میکرد که دلم هی براش میرفت و اینجوری بودم که زن نسنسنسمییسمی اگه معلمم نبودی قطعا بغلت میکردم.
"ماه را دیدیم و دستمان به آن نرسید"
کارش شده بود خیرگی به آسمان، هر شب ساعت ها به آسمان نگاه میکرد تا شاید ماهش را ببیند، ماهش زیادی خجالتی بود، بیشتر وقتها پشت ابرها قایم میشد و رخ نشان نمیداد. تا که امشب بلاخره قرص ماهش کامل شده بود و بیشرم و دلبرانه نورش را همه جا میریخت، ستاره ها هم دورش میگشتند و قربان صدقهاش میرفتند. با خود آرزو میکرد که ای کاش من هم ستاره بودم، شب تا صبح تو را ستایش میکردم و به دورت میگشتم ولی حیف که از بخت بد آدمیزادی با صد ها هزار کیلومتر فاصله از
تو
هستم. غمزده گوشهای نشست و از دور تماشایش میکرد که چه بیامان میدرخشید، نگاهش به حوضآب افتاد و تصویر ماهش را دید، خیلی نزدیک بود، نزدیک تر از همیشه، نزدیک تر از هرچیزی که دیده بود. دست برد تا لمسش کند، تا درحد مرگ دوستش بدارد، ولی با لمسش تصویر درون آب خراب شد و ارتباط آن ها قطع، او ماند و یک دنیا پشیمانی. انگار چه دور و چه نزدیک هیچوقت دستش به او نمیرسید.
متاسفم، یادم رفته بود که دوست داشتن و احساسات برای تو یه بازی قشنگه که هروقت ازش خستهشی میری دنبال یه بازیکن جدید.