امروز سهشنبست و طبق برنامه من باید هشت تا درس خونده باشم ولی بهجاش نزدیک هشت قسمت سریال دیدم و هشتهزارصفحه رمان خوندم.
یکجورایی دارم از کمبود خواب میمیرم و جدی کم آوردم. هردفعه به خودم میگم فقط امتحان بعدی رو طاقت بیار و بعدش دوباره یک هیولای دیگه ظاهر میشه و درواقع غول اصلی برای هفته بعده، کمترین فرجه و چرتترین درس ها، اگه بتونم فقط دووم بیارم واقعا خودم رو چندساعتی آهنگ گوش دادن مهمون میکنم یا شاید هم چندتا پیام ریسکی نصفهشبی بدم، نمیدونم درهرصورت امیدوارم زنده بمونم تا حداقل بتونم راجبش گریه کنم.
آه فاطمه کاش انقدر توی ذهنت آدم هارو نندازی آشغالی چون خودت حتی بیشتر هم لایقش هستی.
داشتم توی اینستا میچرخیدم و خیلی یهویی متوجه شدم که دارم محتوای یه ریلز رندم و چرت و پرت رو به صورت موردی و کلمه های کلیدی حفظ و تکرار میکنم جدی لعنت بهت تاریخ.
در نهایت شاید یکروزی درآغوش گرفتمت و بهت گفتم چقدر تو و لبخندهات رو دوست دارم عزیز من.
تو دیدی، تو اشک من رو دیدی، تو همه چیز رو دیدی، دیدی که چقدر بهت نیاز دارم ولی حتی به خودت جرئت ندادی راجبش باهام حرف بزنی، حتی به خودت جرئت ندادی اون دستگیره لعنتی رو بکشی پایین، حتی به خودت جرئت ندادی درآغوشم بگیری، حتی جرئتش رو نداشتی که توی چشم های اشکزده من نگاه کنی و بعد میگی هرکاری تونستی انجام دادی؟ نه عزیزم ندادی، وقتی که از همه چیز توی این دنیا بیشتر بهت نیاز داشتم، وقتی که با یه کلمه میتونستی حال داغون من رو درست کنی و ازم دریغش کردی، وقتی که به خاطر ترس های مسخرت و ترس های مسخرم دست کشیدی حق نداری. تو حق نداری.
کاش بفهمی که این کمالگرایی مسخره نهتنها به خودت بلکه به اطرافیانت هم آسیب میزنه و براشون چارچوب های وحشتناک میسازه و درواقع درکنارت بیس و چاری حس ناکافی بودن میکنن.
کاش میتونستم درآغوشت بگیرم و همه زخم هات رو از تنت پاک کنم، کاش تحمل چنگ هایی که از روی ناچاری به تنم میزدی رو داشتم. کاش میتونستم دستتو بگیرم و انقدر از اینجا دور شیم که هیچ چیزی نتونه انقدر آزارت بده که لرزش چشم هات رو از این فاصله ببینم. کاش میتونستیم با زخمهامون کنار بیایم. کاش میتونستم برات مرهم باشم، کاش طاقتش رو داشتم. کاش میشد یه گور باباش نثار دنیا کنیم و باهم از این جهنم دره فرار کنیم. کاش این رشته اتصال پاره پاره راه نجاتی داشت.