کاش سر امتحانا یه نفر پنج ثانیه ای یه بار بهم سیخونک میزد که فاطمه عین روانیا سوالا رو نخون و دقت کن.
کاش یه نفر احساساتم رو به سرپرستی قبول میکرد واقعا دیگه نمیتونم مسئولیتشون رو قبول کنم.
اونجای خواهر کوچیکتر داشتن خیلی خوشمیگذره که خرت پرتایی که دیگه واسشون جا نداری و دیگه نمیخوایشونو میتونی با هزار منت بهش بندازی و از شرشون خلاص شی.
اگه های تو سرم نمیزارن هیچغلطی بکنم دیگه، انگار که فقط باید بشینم یگوشه و نگاه کنم ببینم چی پیش میاد.
این روزا همه دارن با چیزای مختلفی سروکله میزنن و شاید بهتر باشه یکم بیشتر قبل حرف زدن فکر کرد چون ممکنه مثلا با رفتارتون خیلی اتفاقی باعث شید یه نفر دلش بخواد از پنجره بپره پایین.
کاملا به آدمایی که اهمال کاری نمیکنن و میتونن طبق برنامه هاشون پیش برن حسودیم میشه، من حتی اونقدر خنگم که بلد نیستم(نمیخوام) از فرجه های امتحانم استفاده کنم.