کاش یه نفر احساساتم رو به سرپرستی قبول میکرد واقعا دیگه نمیتونم مسئولیتشون رو قبول کنم.
اونجای خواهر کوچیکتر داشتن خیلی خوشمیگذره که خرت پرتایی که دیگه واسشون جا نداری و دیگه نمیخوایشونو میتونی با هزار منت بهش بندازی و از شرشون خلاص شی.
اگه های تو سرم نمیزارن هیچغلطی بکنم دیگه، انگار که فقط باید بشینم یگوشه و نگاه کنم ببینم چی پیش میاد.
این روزا همه دارن با چیزای مختلفی سروکله میزنن و شاید بهتر باشه یکم بیشتر قبل حرف زدن فکر کرد چون ممکنه مثلا با رفتارتون خیلی اتفاقی باعث شید یه نفر دلش بخواد از پنجره بپره پایین.
کاملا به آدمایی که اهمال کاری نمیکنن و میتونن طبق برنامه هاشون پیش برن حسودیم میشه، من حتی اونقدر خنگم که بلد نیستم(نمیخوام) از فرجه های امتحانم استفاده کنم.
متنفرم از وقت هایی که نسبت به غم و یا هراحساس دیگه ای واکنش آنی دارم و هروقت از فاز احساسیم درمیام فقط با یه حالت ewww به رد احساساتم نگاه میکنم و واقعا اینجوریم که خر خب دو دیقه ساکت میشدی.
این جمله "فقط خود واقعیت باش" هیچوقت روی من جواب نمیده چون درواقع من برای هر آدم یه خود واقعی مجزا دارم.
فک کنم اون قسمت مغزم که خواب هام رو طراحی میکنه باهام خصومت شخصی داشته باشه، هر روز خدا میشینه کل تروما ها، ترس ها، حسرت ها، امید ها و آرزو های من رو باهم قاطی میکنه و به صورت چرندیات توی خواب نشونم میده، و من هربار که از خواب بیدار میشم تنها کاری که از دستم برمیاد هنگ تا دوساعت نگاه کردن به در و دیوار هست.
کاش میشد بهش بگم جدی مشکلت چیه داداش؟ خودم به اندازه کافی راجبشون اورتینک میکنم نیازی بهت نیست.