درواقع هیچ تک اتفاقی توی زندگی قرار نیست بدبخت یا خوشبختت بکنه پس سر چی این همه خودخوری میکنی؟ نهایتا میتونیم درآخر راجبش گریه کنیم.
منِمن
یجورایی دارم خودمو میکشم که وارد فاز احساسی نشم، فقط "گریه نکن" بقیش دیگه مهم نیست درواقع. بهجاش تا
دارم خودم رو با آهنگ هایی که نباید خفه میکنم و کم مونده بزنم زیر گریه.
"درواقع غصه خوردن قرار نیست چیزی رو درست کنه پس چرا آهنگ رو عوض نمیکنی و اشکات رو پاک؟"
انقدر همه چی باعث میشه اورثینک کنم که گوربابای زندگی، لطفا دست و پامو ببندید تا دیگه هیچ غلطی نکنم تا چیزی برای اورثینک وجود نداشته باشه.
من جدا حوصله خوب زندگی کردن رو ندارم و ترجیح میدم که بخوابم، به نظرم همینکه در حد ایده پس ذهنم دارمش کافی باشه.
وقتی موفقیت آدم هایی که قبلا توی زندگیم بودن رو میبینم رسما اشک تو چشمام جمع میشه و دلم میخواد بغلشون کنم، اینکه تونستن باعث میشه حس کنم منم شاید یه روزی بتونم.
تو روزی پنج تا تایم مطالعاتی داری من پنج تا تایم خواب. که البته از زیر همونا هم در میرم و درهرصورت به برنامه ریزیم پایبند نخواهم بود.
"و کاش میمردم بعد از فمن یمت یرنی"
خب دیگه اجتماعی بودن بس، عقبنشینی میکنیم و برای دوماه آینده در غار خویش پنهان میشویم.