وقتی موفقیت آدم هایی که قبلا توی زندگیم بودن رو میبینم رسما اشک تو چشمام جمع میشه و دلم میخواد بغلشون کنم، اینکه تونستن باعث میشه حس کنم منم شاید یه روزی بتونم.
تو روزی پنج تا تایم مطالعاتی داری من پنج تا تایم خواب. که البته از زیر همونا هم در میرم و درهرصورت به برنامه ریزیم پایبند نخواهم بود.
"و کاش میمردم بعد از فمن یمت یرنی"
خب دیگه اجتماعی بودن بس، عقبنشینی میکنیم و برای دوماه آینده در غار خویش پنهان میشویم.
من بلد نیستم زندگی کنم و هیچکس هم قرار نیست این رو بهم یاد بده و تنها راهی که دارم اینه که انقدر مثل بقیه رفتار کنم تا پذیرفته بشم.
یجورایی دارم تمام لحظات خوبم رو نابود میکنم، ولی خب مگه دلیلی که این کارهارو انجام میدم این نیست که خوشحالم کنن؟ پس چرا نمیتونم حتی ازشون لذت ببرم؟ بدجوری شرطی شدم و یکم دیگه بخواد اینجوری بگذره واقعا دیگه میزنم زیر گریه(تنها کاری که از دستم برمیاد) سکون همه چیز رو بدتر و بدتر میکنه و من هیچ جایی برای حرکت ندارم و اگر داشتم هم جرئتش رو ندارم.