بعضی وقتا یهو یاد آدم هایی که در برهه های زمانی قبلی زندگیم همراهم بودن میفتم و حس میکنم چقدر ناگهانی از زندگیم رفتن و چقدر این بیرحمانهست که مدام آدم هایی که داری باهاشون زندگیت رو به اشتراک میزاری و هممسیرت هستن عوض میشن و در خاطر آدمی کمرنگ و من انقدر غرق سیاهچاله زمان شدم که خودم رو هم یادم رفته.
نمیدونم احساساتم رو با چه چیزی بیان کنم، کلمات خیلی ساده ان و باعث میشن همه چیز مسخره به نظر بیان و رو راست بودن هم باعث قضاوت شدنه، انگار توی مغزم برای بیان هر خرده احساسی باید هزار و یک ایهام و استعاره بچینم و بعد بیانش کنم تا راحت بشه از زیرش در رفت.
و من واقعا دلم میخواد بیشتر از این ها حس کنم، این روزا مثل قبل حس کردن برام آرزو شده و جز غم و اضطراب های یهویی که میگیره و ول میکنه چیز تازه ای رو حس نمیکنم.
"گاهی حس مردگی میکنم انگار هر بار قبل رسیدن احساس به لمس از بین میبرمش."