هدایت شده از اَخترپنجم؛
انقدر شکننده شدم که واقعا مهم نیست کی هستی، اگر بیشتر از ۱۰ دقیقه کنارم بشینی هر لحظه ممکنه مثل ابر بهار تو بغلت گریه کنم.
و هر روز فقط خودم رو مجبور میکنم که اشک نریزم. حداقل تا جایی که میتونم اشک نریزم و وقتی که تلاشام بی فایدست به اندازه ی تمام اون روزا گریه میکنم و این روند هر هفته تکرار میشه.
از روزهایی که کم میارم بدم میاد و از روزهایی که کم اوردم ولی میچپونمش توی مسائل دیگه بیشتر بدم میاد.
حتی وقت ندارم ببینم جدی کم آوردم یا تلقین و کوفت و زهرماره.
صبح تا شب صغری کبری میچینم که این دفعه دیگه نه و شب تا صبح از دوست داشتنت قلبم مچاله میشه.
از روزمره آدم ها خارج شدن انقدر یهویی و سریع اتفاق میفته که حتی نمیدونی باید چه کاری راجبش انجام بدی و چجوری باید درستش کرد و آیا اصلا میشه؟ فقط ناگهانی خودت رو دور تر از همه پیدا میکنی با دیواره هایی از تنهایی که قابل شکستن نیست.
Kensington4_5881872834728302690.mp3
زمان:
حجم:
9.1M
متأسفم برای راهی که نمیرم. برای زندگی که نخواهم داشت. برای آغوشهایی که باز کردم.
And all there's left will be
A faded memory
A dream you woke up from.
"ارتباط ساختن برای داشتن همراه سخت ترین کار دنیاست"
همیشه سعی میکردم افرادی که مدتی به تصادف روزگار به هم برمیخوردیم و مسیر مشترکی رو طی میکردیم همراه به حساب بیاورم و اهدافم را به آنها نزدیک کنم و بلعکس، مدام سعی داشتم در روزمرگی یکدیگر حل شویم بهطوری که جزوی جدا نشدنی از زندگی یکدیگر شویم و این تصور آرمانی من از داشتن یک همراه برای زندگی کردن بود. ولی در نهایت من فاطمه ای رو میدیدم که هم خودش و هم همراهانش رو از دست میده و یک لنگه پا در هوا مانده.
منِمن
"ارتباط ساختن برای داشتن همراه سخت ترین کار دنیاست" همیشه سعی میکردم افرادی که مدتی به تصادف روزگار
انسان روز و شب درحال تغییره و این باعث میشه که بارها تغییر مسیر بده و من راه رو برای تغییر مسیر های درونیم سد میکردم تا از همراه های زندگیم جدا نشم درحالی که اشتباه اصلی همین جا بود. درنهایت هرکسی به دفعات متعددی مسیر های فرعی اش را دنبال میکرد و من سعی بر همراهیاش داشتم با شکست مسیر شکست میخوردم و حتی با موفقیت هم خوشحال نبودم چرا که یک مسیر اجباری و واهی رو برای کوتاه مدت به جبر همراهی کردن افراد دنبال میکردم و به خیال خود همراهی همیشگی هستم و در پستی و بلندی کنار نمیکشم. اما همه چیز آن طور که من میدانستم نبود. مسیر ها بلاخره از یک جایی جدا میشد و هرچه قید خواسته های خود را میزدم باز یک جای کار میلنگید و فهمیدم که این کار پوچ و بی فایده است چرا که اصل همراه خواستن برای زندگی به دنبال رسیدن به هدف مشترک بود و اینجا هدف مشترک اصلا وجود نداشت و صرفا اجبار خود بود.