"ارتباط ساختن برای داشتن همراه سخت ترین کار دنیاست"
همیشه سعی میکردم افرادی که مدتی به تصادف روزگار به هم برمیخوردیم و مسیر مشترکی رو طی میکردیم همراه به حساب بیاورم و اهدافم را به آنها نزدیک کنم و بلعکس، مدام سعی داشتم در روزمرگی یکدیگر حل شویم بهطوری که جزوی جدا نشدنی از زندگی یکدیگر شویم و این تصور آرمانی من از داشتن یک همراه برای زندگی کردن بود. ولی در نهایت من فاطمه ای رو میدیدم که هم خودش و هم همراهانش رو از دست میده و یک لنگه پا در هوا مانده.
منِمن
"ارتباط ساختن برای داشتن همراه سخت ترین کار دنیاست" همیشه سعی میکردم افرادی که مدتی به تصادف روزگار
انسان روز و شب درحال تغییره و این باعث میشه که بارها تغییر مسیر بده و من راه رو برای تغییر مسیر های درونیم سد میکردم تا از همراه های زندگیم جدا نشم درحالی که اشتباه اصلی همین جا بود. درنهایت هرکسی به دفعات متعددی مسیر های فرعی اش را دنبال میکرد و من سعی بر همراهیاش داشتم با شکست مسیر شکست میخوردم و حتی با موفقیت هم خوشحال نبودم چرا که یک مسیر اجباری و واهی رو برای کوتاه مدت به جبر همراهی کردن افراد دنبال میکردم و به خیال خود همراهی همیشگی هستم و در پستی و بلندی کنار نمیکشم. اما همه چیز آن طور که من میدانستم نبود. مسیر ها بلاخره از یک جایی جدا میشد و هرچه قید خواسته های خود را میزدم باز یک جای کار میلنگید و فهمیدم که این کار پوچ و بی فایده است چرا که اصل همراه خواستن برای زندگی به دنبال رسیدن به هدف مشترک بود و اینجا هدف مشترک اصلا وجود نداشت و صرفا اجبار خود بود.
به یک باره همه چیز را رها کردم و خودم را از بند جبر دیگران خارج کردم. هرچه بود را کنار گذاشتم از اول اهداف و مسیرم را چیدم"*که شاید هم کمی لجبازی یا تصوف گرایی ناگهانی قاطیاش کرده باشم" و حالا پیدا کردن دوباره همراهی که توان همراه بودن را داشته باشد خیلی سخت بود و جدای این مسئله پروسه خسته کننده ای داشت. بیخیال تصمیم گرفتم خودم رو قاطی کسی نکنم و اصلا مگر بودن همراه چقدر مهم است؟ "*همانقدر که هربار به زانو میفتی به دستی برای بلند شدن نیاز داری" و به هر حال که پیدا کردن همراه سخت ترین کار دنیاست چون نمیتوان همزمان تمام فرعی های درونی و فرعی های همراه را طی کرد. و حتی بسنده کردن به داشتن همراهی در مسیر اصلی هم گره های این قضیه را باز نمیکند و از میان هزاران راه چگونه میتوان هممسیری _نهآنچنان به دنبال تغییر و تجدید_ پیدا کرد؟
منِمن
به یک باره همه چیز را رها کردم و خودم را از بند جبر دیگران خارج کردم. هرچه بود را کنار گذاشتم از اول
در هرحال من هنوز امیدوارم مفهوم همراه اعتباری و در برهه های زندگی متغیر نباشد که این سیلان زندگی و انسان ها واقعا برایم غیرقابل تحمل شده و گاه دلم میخواهد کل دنیا را متوقف کنم تا چند وقتی ثبات نسبی داشته باشم و مجبور به درک و پذیرش تغییرات جدیدش نباشم. "*بله شاید دگم بودن یقه ام را سفت چسبیده باشد ولی تحمل هر روز یک چیز جدید بودن_شدن هم سخت است حس شدیدی از بیپناهی را منتقل میکند."
کاش یکی هم این وسط دست منو بگیره و نزاره زندگیمو جهنم کنم، قول میدم از بعدش دیگه فقط استقلال مستقل قلل.
بهش گفتم دلتنگم و در کسری از ثانیه در آغوشم کشید و شست و برد و خاکبرسرت که سر همین یه کارم جونمو بالا آوردی.
Morteza Pashaei4_5962875518498903748.mp3
زمان:
حجم:
6.2M
امشبم بیاید با پاشایی جون سر کنیم🎀
*آهنگ پاپ قدیمیا همیشه حس زندگی و راحتی بهم میده، حس برگشتن از مدرسه بعد یه روز خستهکننده و طولانی، حس روزای آخر اسفند ماه، حس چند ساعت آخر مسیر برگشت توی سفر، حس اواخر اردیبهشت ماه ۱۴۰۱.
The world’s a little blurry
Or maybe it’s my eyes
The friends I’ve had to bury
They keep me up at night
Said I couldn’t love someone
‘Cause I might break
If you’re gonna die, not by mistake
کاش مغزم متوجه این پدیده بشه که اگه یکی توی خوابات آدم خوبیه دلیل نمیشه که درواقعیت هم باشه.