بلاخره اولین بارون امسال هم اومد، هرچی تا قبلش فکر میکردم وقت دارم و هنوز مونده الان حس میکنم دیگه دیره و راه و چاهی نمونده، نه که بگم بارون بده ها، نه، انقدری که منتظر آسمون نشستم و لحظه هارو شمردم هیچکس نشمرده بود، ولی دیدی یهو به خودت میای؟ یهو میبینی عه چه زود دیر شد، عه جدی جدی زمستون شد.
من دارم سعی میکنم قدر لحظه هامو بدونم، لحظههایی که دیگه تکرار نمیشن ولی آخه چجوری؟ انقدر گیجم که نمیدونم چیکار کنم و کدوم طرف زندگی رو دست بگیرم که ازون طرف یله نشه.
فاطمه انقدری فرصت هاشو از دست داده که آماده هیچ کدوم از این چیزهایی که داره زندگی براش مقدر میکنه نباشه.
حس میکنم بازی اصلی رو دیر شروع کردم و زود تموم میشه، ای کاش انقدر خودمو درگیر بازی های نصفه و نیمه نمیکردم که تهش ترسم از این باشه که نتونم یه دونه بازی رو هم تموم کنم.