#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_سی_و_پنجم
تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت:《عزیزم تو هم بیا پیش من باش》.بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود، تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد ،احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت، به مادرم گفتم:《این بار سوریه است ، شک ندارم!》
چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش فرو رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم،برایشان میوه بردم و گفتم :《شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟》،پدرم خندید و گفت:《حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست ، نمیشه ازش چیزی پنهون کرد》.حمید با سر حرف پدر را تایید کرد و به من گفت:《آره درست حدس زدی،اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد》، با تعجب گفتم:《مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟》،پدرم گفت:《چون تعداد دواطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی می کنن که هر سری یه تعدادی اعزام بشن》،حمید با پدرم حرف می زد که واسطه بشود برای رفتنش ، می گفت:《الان وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا (سلام الله علیها) میشم》.
به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم، این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم، داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد ،روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تاخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم ،چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت:《تو چرا زن دایی کمک خواست با تاخیر بلند شدی؟!این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش ،تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!》.
مهرماه ۹۴ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم، اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم، داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت:《عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم》،دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم ، حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت:《پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خوشت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سرجاش》.
چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم، حمید وسط را کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#برای_ایران
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_سی_و_ششم
نوه های صاحب خانه جلوی در بودند، هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید، اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد، اگر حتی شله زرد یا آش می پختم می گفت:《 حتما یه کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم》،وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت :《من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصیراتم بگذره》.
یک هفته ای از این ماجرا ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است، وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت ، با حسرت گفت:《حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم 》.همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود،موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:《سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده》،حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی برای چی به مادرم گفتی!》،من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد ، به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توپ بازی می کردیم!
▪️▪️▪️▪️
گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزشی رزم می رفتند، روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس ! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه پروازشان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم ،حمید با خنده می گفت:《جالبه هر روز صبح از این ها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب بر می گردیم خونه!》.
شانزدهم مهر با ناراحت آمد و گفت:《بالاخره رفتند و ما جاماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد ،ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرد 》،بابا سر این چیز ها حساس بود خیلی زود احساساتی می شد ،این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت، همان موقع ها بود که میتند ملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد، پدرم زنگ می زد به حمید و می گفت:《نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه》،یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت ،حمید می گفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است،خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم ، وارد که می شدم چشم هایش خیسش گواه همه چیز بود، دلش نمی خواست بماند، میل رفتن داشت.
کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند ، صدا خیلی با تاخیر می رفت،حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند، آقا میثم از اعضای گروهشان می گفت:《من همین جا می مونم تا تو بیای سوریه،اینجا ببینمت بعد برگردم ایران،همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود :《حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ ،اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده》.
حمید خانه که می آمد
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#برای_ایران
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_سی_و_هفتم
می گفت:《به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن》،من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم، مخصوصا برای آن هایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت ،با گریه دعا می کردم، به خدا می گفتم:《خدایا تو رو به حق پنج تن ،این همکار حمید بچه داره ،ان شاالله سالم برگرده》، آن روز ها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
◼◼◼◼
به واسطه دوستم کتاب《دختر شینا》به دستم رسید، روایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود، عشقی که بینشان بود ،خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می کشید با ماموریت های همیشگی شهید ، نبودن ها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم، صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک می شدم ترسم بیشتر می شد، می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی 《قدم خیر》قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم، بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متاثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد، گفت:《حق نداری بقیه کتاب رو بخونی ،تا همین جا خوندی کافیه》،با همان بغض و گریه به حمید گفتم:《داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه》.
انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم، حمید مشغول سر و کله با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد، چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب، خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کند،داخل آشپزخانه خود را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روز های عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم ، اسمش را هم نمی توانستم بگویم، ولی حالا حمید برای من همه چیزی شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم.
با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم، دلم پیش حمید بود ،نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم، قبل از اردو برایش آش شله زرد پختم ،معمولا قبل از اردوهایی که می رفتم برایش دو سه وعده غذا می پختم و داخل یخچال می گذاشتم تا خودش گرم کند و بی غذا نماند.
هوای رامسر ابری بود و باران شدیدی می آمد ، بعد از یک روز برگزاری کلاس های آموزشی روز دوم
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد 💍❤
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
دانشجویان را کنار ساحل بردیم، دریا طوفانی بود ،با دانشجوها کلی عکس گرفتیم و بعد هم به سمت 《کاخ موزه پهلوی 》حرکت کردیم، فصل پرتقال و نارنگی بود. بعضی از دانشجوها شیطنت می کردند و از میوه های درختان باغ جلوی موزه می چیدند.
با حمید که تماس گرفتم متوجه شدم برای مراسم اولین شهید مدافع حرم استان قزوین شهید《رسول پورمراد》به شهرک قلعه هاشم خان زادگاه این شهید رفته است،زیاد نمی توانست صحبت کند، وقتی گفتم بچه ها از باغ پهلوی حسابی میوه چیدند گفت:《عزیزم به اون میوه ها لب نزن، بیت الماله، معلوم نیست شاه اون زمون با مال کدوم رعیت این باغ ها رو مال خودش کرده، اومدی قزوین خودم کلی برات پرتقال و نارنگی می خرم》.
چون کلوچه دوست داشت موقع برگشت برایش کلوچه خریدم، خانه که رسیدم حمید رفته بود باشگاه، لباس هایش را شسته بود و روی طناب پهن کرده بود، اجازه نمی داد من لباس هایش را بشورم، از لباس مهمانی گرفته تا لباس باشگاه و لباس نظامی،همه را خودش می شست، سال اول که طبقه پایین بودیم آشپزخانه جایی برای شیر تخلیه ماشین لباسشویی نداشت، وقتی هم که به طبقه بالا آمدیم آشپزخانه آن قدر کوچک بود که در ماشین لباسشویی باز نمی شد، برای همین هیچ وقت نتوانستیم از ماشین لباسشویی جهازم استفاده کنیم، مجبور بودیم با این شرایط کنار بیاییم و لباس ها را با دست بشوییم.
دوست داشتم بعد از دو روز دوری برایش یک پیتزای خوشمزه درست کنم، سریع وسایلم را جابجا کردم و مشغول آشپزی شدم، حمید به جز کله پاچه و سیرابی غذایی نبود که خوشش نیاید، البته طبق تعریفی که خودش داست در دوران مجردی از پیتزا هم فراری بود، مثل اینکه با یکی از دوستانش پیتزا خورده بودند ولی چون خوب درست نشده بود ، از همان موقع از پیتزا بدش آمده بود،با یادآوری اولین پیتزایی که برایش درست کردم لب هایم به خنده کش آمد، وقتی برای اولین بار پیتزاهایی که خودم پخته بودم را دید اولین لقمه را با چشم های بسته خورد، خوب که مزه مزه کرد خوشش آمد و لقمه های بعدی را با اشتها خورد . بعد از آن هم نظرش کاملا برگشت، جوری شده بود که خودش می گفت :《فرزانه امشب پیتزا درست کن، اون چیزی که ما بیرون خوردیم با این چیزی که تو درست می کنی زمین تا آسمون فرق دارد، مطمئنی این هم پیتزاست؟》
مشغول آماده کردن بساط پیتزا بودم که متوجه شدم داخل سبد نان انگار دو سه کیلو خمیر گذاشته شده است،خوب که دقت کردم کاشف به عمل آمد که حمید می خواسته نان های خیلی تُرد را
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_سی_و_نهم
آب بزند تا از خشکی در بیاید، اما به جای پاچیدن چند قطره آب ،انگار نان ها را به کل شسته بود ،بعد هم تا کرده و داخل جا نونی گذاشته بود!
زنگ در را که زد تا پاگرد طبقه اول پایین رفتم، چند دقیقه ای منتظرش شدم ولی حمید بالا نیامد ،از پنجره سرک کشیدم متوجه شدم در حال صحبت با پسر صاحب خانه است،سریع به آشپزخانه برگشتم و چندتا کلوچه داخل بشقاب گذاشتم تا به صاحبخانه بدهیم،وقتی از پله ها بالا می آمد مثل همیشه صدای یاالله گفتنش بلند شد.
بعد از احوال پرسی و تعریف کردن سیر تا پیاز وقایع اردو پرسیدم:《 پسر صاحب خانه چه کار داشت؟ راستی چند تا کلوچه کنار گذاشتم که ببری طبقه پایین》،حمید به کتابی در دستش بود اشاره کرد و گفت :《پسر صاحب خانه این کتاب رو موقع سربازی از کتابخونه سپاه امانت گرفته ولی فراموش کرده بود پس بده،تحویل من داد که من به کتابخونه برگردونم》،کتاب《گناهان کبیره》آیت الله دستغیب بود، به حمید گفتم:《چه جالب، این همون کتابیه که دنبالش توی کتاب فروشی می گشتیم ولی پیدا نکردیم، حالا که کتاب اینجاست می شینیم دو نفری می خونیم》،حمید کتاب را روی اوپن گذاشت و گفت :《خانوم نمیشه این کتاب رو بخونیم ،چون ما که این کتاب رو امانت نگرفتیم،جایی هم به نام ما ثبت نشده،پس حق خوندنش رو نداریم،چون کتاب جزء اموال عمومیه کتابخونه است ما وقتی می تونیم بخونیم که به اسم خومون از کتابخونه امانت گرفته باشیم》.
تلفنی مشغول صحبت با مادرم بودم، در رابطه با خانه سازمانی که قرار بود به ما بدهند صحبت می کردیم، مادرم گفت:《کم کم باید دنبال وسایل و کارهای خونه جدید باشم》،موقع خداحافظی پدرم گوشی را گرفت و بعد از شوخی های همیشگی پدر و دختری به من گفت:《امروز لیست اسامی اعزامی به سوریه را پیش ما آورده بودند ،من اسم حمید رو خط زدم، یک جوری بهش اطلاع بده که ناراحت نشه》.
گوشی را که قطع کردم متوجه صدای گریه آرام حمید شدم، طرف اتاق که رفتم دیدم کتاب 《دختر شینا》را در دست گرفته و با خاطراتش اشک می ریزد، متوجه حضور من که شد کتاب را بست و گفت:《راست می گفتیا زندگیشون خیلی شبیه زندگی ماست،همسران شهدا خیلی از خودشون ایثار نشون دادن، این که یه زن تنهایی بار زندگی رو به دوش بکشه خیلی سخته ،دوست دارم حالا که اسممو برای رفتن به سوریه نوشتم اگه اعزام شدم و تقدیرم این بود که شهید بشم تو هم مثل این همسر شهید صبور باشی 》.
همان وقتی که رفقایش سوریه بودند، بحث اعزام نفرات جدید مطرح بود ،وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم، حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد، بعد از کلی مکث و مقدمه چینی گفتم:《بابا پشت تلفن خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده،از من خواست بهت اطلاع بدم》،ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد، گفت :《دایی نباید این کار رو می کرد، من خیلی دوست دارم برم سوریه》.
یکی دو ساعت هیچ صحبتی نمی کرد، حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد، غروب که شد لباس هایش را پوشید تا به باشگاه
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#پارت_صد_و_چهلم
برود. وقتی به خانه برگشت گفت که با پدرم صحبت کرده است، از سیر تا پیاز صحبت هایشان را برایم تعریف کرد، این که خودش به پدرم چه حرف هایی زده و پدرم در جواب چه چیزهایی گفته است، بعد از تمرین نه که بخواهد جلوی پدرم بایستد ولی گفته بود:《دایی جان، اگه قسمت شهادت باشه همین جا قزوین هم که باشیم شهید می شیم، پس مانع رفتن من نشید، اجازه بدین من برم》،اما پدرم راضی نشده بود ، گفته بود:《اگر قرار بر رفتن باشه من و برادرت از تو شرایطمون برای اعزام مهیاتره، تو هنوز جوونی هر وقت هم سن من یا سردار همدانی شدی اونوقت برو سوریه》.
آن شب خواب به چشم حمید نیامد، می دانستم حمید این سری بماند دق می کند، صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم، کلی با پدر و مادرم صحبت کردم، از پدرم خواستم اسم حمید را لیست اعزام برگرداند، گفتم:《اشکالی نداره، من راضیم حمید بره سوریه، هر چی که خیره همون اتفاق میفته》،پدرم گفت:《دخترم این خط این نشون! حمید بره شهید میشه ،مطمئن باش》،مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت:《فرزانه من حوصله گریه های تو رو ندارم، خدای ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری》،در جوابشان گفتم :《حرفاتون رو متوجه میشم، منم به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه، ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم،،شما هم خواهشا رضایت بدید،حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه، از خیلی وقت پیش راه خودش رو انتخاب کرده، پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد، قرار شد صحبت کند تا اسم حمید را لیست اعزامی های دوره جدید اضافه کند》.
روز شنبه شانزدهم آبان ساعت پنج از دانشگاه به خانه برگشتم،هوا ابری و گرفته بود ، برق های اتاق خاموش بود، حمید کنار بخاری یک پتو سرش کشیده بود و به خواب رفته بود، پاورچین پاورچین سمت آشپزخانه رفتم، هنوز چند لقمه ای ناهار نخورده بودم که از خواب بیدار شد، من را صدا کرد و گفت :《کی رسیدی خانوم؟ ناهار خوردی بیا باهات کار دارم 》،از لحن صحبتش تا ته ماجرا را خواندم، با شوخی گفتم:《چیه باز می خوای بری سوریه؟ شاید هم می خوای بری سامرا، هر جا می خوای بری برو ، ما دیگه از خیر تو گذشتیم》.
خندید و گفت:《جدی جدی میخوایم بریم! امروز صبح توی صبحگاه اعلام کردن اونهایی که دواطلب اعزام به سوریه هستن بمونن،خیلی ها داوطلب شدن، بعد پرسیدن چند نفر گذرنامه دارن؟ من دستمو بلند کردم، پرسیدن چنر نفر دوره پزشک یاری رفتن؟ باز دستمو بلند کردم،پرسیدن چند نفر بلدن با توپخونه برای خط آتش کار کنن؟ این بار هم دستمو بلند کردم!》. گفتم:《پس همه کارها رو کردی؟ فقط مونده من قرآن بگیرم از زیرش رد بشی! این دست بلند کردنا آخر کار دست ما داد، راستی مگه اونایی که سری اول رفته بودن برگشتن که شما می خواین برین؟》،در حالی که پتو را جمع می کرد گفت:《ما باید اعزام بشیم،خط رو تحویل بگیریم، وقتی مستقر شدیم اونا برمی گردن》.
چند ماه قبل برای کاروان دانشجویی عتبات ثبت نام کرده بودیم، حمید می گفت:《سری قبل که تنها رفتم کربلا نشد برات چادر عروس بخرم، این سری با هم بریم با انتخاب خودت بخریم》،اعتبار گذرنامه هایمان تمام شده بود، چند روزی درگیر ارسال مدارک برای تمدید گذرنامه شدیم، همه کارها را انجام دادیم ولی وام ما جور نشد، انگار قسمت این بود که حمید با گذرنامه ای که برای زیارت برادر گرفته بود به دفاع از حرم خواهر برود.
چهل روزی می شد که سری اول اعزام شده بودند، شنبه این حرف را به من زد، اعزامشان روز دوشنبه بود، یعنی فقط دو روز بعد! هر چقدر من دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود، جلوی آینه محاسنش را شانه کرد و گفت:《باید با لباس نظامی عکس داشته باشم،میرم عکاسی سر کوچه عکس بگیرم زود بر می گردم》.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
از خانه که بیرون رفت تازه از بهت این خبر بیرون آمدم، شروع کردم به گریه کردن ،هر چه کردم حریف دلم نشدم، نبودن حمید کابوسی بود که حتی نمی توانستم لحظه ای به آن فکر کنم،یک سر ایمانم بود یک سر احساسم، دم به دقیقه احساسم بغض سنگینی می شد روی گلویم که 《نذار بره ! باهاش قهر کن ،جلوش وایسا، لج بازی کن، چه معنی میده تو همچین شرایطی اول زندگی شوهرت بره شهید بشه》،این فکرها مثل خوره به جانم افتاده بود، بغضم را می خوردم، جلوی چشمم صحنه قیامت را می دیدم که با دست خالی جلوی امیرالمومنین(علیه السلام) هستم،در حالی که در این دنیا هیچ کاری نکردم از طرفی حتی مانع رفتن همسرم شده ام.
بین زمین و آسمان و بودم ، بی اختیار اشک می ریختم، حال و روزمان دیدنی بود، یکی سرشار از بغض و گریه یکی مملو از شوق و شعف، به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم شاید آن ها بتوانند آرامم کنند ولی نشد، حتی بعضی ها با حرف هایشان نمک روی زخمم گذاشتند، فهمشان این بود که چون حمید من را دوست ندارد برای همین راضی شده برود سوریه! می گفتند:《جای تو باشیم نمی ذاریم بره، اگر تو رو دوست داشته باشه می مونه!》، نمی دانستند من و حمید واقعا عاشق هم هستیم، درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم ،با این حال نمی خواستم جزء زن های نفرین شده تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود، نمی خواستم شرمنده حضرت زینب(سلام الله علیها) باشم.
نیم ساعت نشد که حمید برگشت ،عکس هایش را با خوشحالی نشانم داد، آخرین عکسی بود که داخل آتلیه گرفت، سه در چهار با لباس نظامی، عکس را که دیدم به سختی جلوی خودم را گرفتم، دوست نداشتم اشکم را ببیند، نمی خواستم دم رفتن دلش را خون کنم، سعی کردم با کشیدن نفس های عمیق جلوی این همه بغض و اشکی که به پشت چشم هایم هجوم آورده بود را بگیرم، برای حمید و خوشحالیش از خودم گذشته بودم ولی حفظ ظاهر در حالی که می دانی دلت خون و حالت واژگون است خیلی عذاب آور بود.
حمید صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام ، با دست مهربانش چانه ام را بالا آورد و پرسید :《عزیزم گریه کردی؟ قرار ما این بود که تو همه جا من رو همراهی کنی،این گریه ها کار منو سخت میکنه》،گفتم:《چیز خاصی نیست، تلویزیون مستند شهدا رو نشون می داد، با دیدن اون صحنه ها اشکم دراومد》،بعد هم لبخندی زدم و گفتم :《به انتخاب تو راضیم حمید ،برو از پدر و مادرت خداحافظی کن، چون دو ماه نیستی نمیشه بهشون نگیم》،دستم را گرفت و گفت:《قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من سعی می کنم نیم ساعته برگردم》،جواب دادم:《نیازی نیست زود برگردی ،چند ساعتی پیش پدر و مادرت بمون》.
ساعت شش بود که رفت ، تا از خانه خارج شد خودم را در آشپزخانه مشغول کردم، خیلی دیر آمد، ساعت یازده را هم رد کرده بود که آمد، فهمیدم عمه خیلی ناراحتی کرده، تا رسید پرسیدم:《خداحافظی کردی؟ عمه خیلی گریه کرد؟ پدرت چی گفت؟》،حمید با آرامش خاصی گفت:《مادرم هیچی نگفت، فقط گریه کرد!》،سری های قبل که ماموریت می رفت معمولا به پدر و مادرش نمی گفتیم ، شوکه شده بودند،اصلا باورشان نمی شد حمید بخواهد برود سوریه.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#فاطمیه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
یکشنبه دانشگاه نرفتم، حمید که از سرکار آمد گفت:《بریم از پدر و مادر تو هم خداحافظی کنیم》،جلوی در هنوز از موتور پیاده نشده بودیم که از حفاظت پرواز تماس گرفتند و اطلاع دادند فعلا پرواز کنسل شده است، انگار پر در آورده بودم،حال بهتری داشتم، خانه مادرم توانستم راحت شام بخورم ، هر چند سر سفره حمید فقط با غذا بازی می کرد، از وقتی خبر را اطلاع دادند خیلی ناراحت شده بود.
مادرم مثل من خوشحال بود و سر به سر حمید می گذاشت تا حمید به خاطر محبتی که به من دارد سفرش را به عقب بیندازد، به شوخی به او می گفت:《حمید جان حالا که رفتنتون کنسل شده، ولی هر وقت خواستی به سلامتی بری سوریه دختر ما رو طلاق بده بعد برو !》.
حمید که حسابی از خبر کنسل شدن پرواز پکر شده بود با حرف مادرم خندید و گفت:《اولا که رفتن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره، دوما از کجا معلوم که من سالم بر نگردم ،بادمجون بم آفت نداره، من مثل تازه دامادی هستم که عروسش رو امانت میذاره میره جهاد》.
نشسته بودم کنار به حرف هایشان گوش می دادم، به پدرم گفتم:《می شنوی چی میگن؟ خوبه والا؟ من اینجا حی و حاضرم ، یکی داره میگه طلاقش بده، یکی میگه طلاقش نمی دم! ما هم که این وسط کشک !》.
دوشنبه از سر کار که آمد لباس های نظامیش را هم آورده بود، به من گفت:《خانم زحمت می کشی این اتیکت ها رو در بیاری؟ چون داریم می ریم سوریه نباید اتیکت های سپاه روی یقه و سینه لباس باشه، اگه داعشی ها از روی علائم و نشان ها متوجه بشن ما پاسدار هستیم اون موقع به هیچ چی رحم نمی کنن، حتی به جنازه ما 》.لباس ها را گرفتم و داخل اتاق رفتم، با بشکاف اتیکت ها را درآوردم، چند بار هم اتو زدم که جای دوخت ها مشخص نباشد، اتیکت ها را روی اوپن گذاشتم، به حمید گفتم:《این ها اینجا می مونه، قول بده سالم برگردی، خودم دوباره اتیکت ها رو بدوزم سرجاشون》.
لباس را از من گرفت و گفت:《حسابی کار بلد شدی، بی زحمت این دکمه یقه رو هم کمی بالاتر بدوز،لباس نظامی باید کامل زیر گلو رو بپوشونه》، با نخ مشکی دکمه را کمی بالاتر دوختم، وقتی دید گفت:《چرا با نخ مشکی دوختی؟ باید با نخ سبز این کار رو انجام می دادی》،من هم گفتم:《حمید جان زیاد سخت نگیر ،این دکمه برای زیر یقه است، می مونه زیر لباس ، اصلا مشخص نمیشه》، شدیدا روی آداب نظامی و به خصوص روی لباس هایش حساس بود و احترام خاصی برای لباس پاسداری قائل بود.
غروب برادر حمید برای خداحافظی آمد، با حسین آقا درباره سوریه و وضعیت نیروهایی که اعزام می شوند صحبت می کردند، حمید برای برادرش انار دان کرد، کلی حسین آقا چیزی نخورد ، وقتی که رفت مشغول مرتب کردن خانه شدم، قرار بود آن شب پدر ، مادر، خواهرها و آقا سعید برای خداحافظی به خانه ما بیایند، میوه سیب و موز گرفته بودیم،دیسی که میوه ها را در آن چیده بودم بزرگ بود برای همین
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد 💍❤
#قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
میوه ها کمتر از تعداد مهمان ها به نظر می آمد، حمید هر بار با دیدن دیس میوه ها می گفت:《خانومم برم دو سه کیلو موز بگیرم ، کم میاد میوه ها》،می گفتم:《نه خوبه، باور کن همین ها هم زیاد میاد، چون دیس بزرگه این طور نشون میده》،چند دقیقه بعد دوباره اصرار کرد، از بس مهمان نواز بود نمی توانست نگران کم آمدن میوه ها نباشد، آخر سر طاقت نیاورد، لباس هایش را پوشید و گفت:《خانوم من از بس استرس کشیدم دل درد گرفتم! میرم دو کیلو موز بگیرم》.
وقتی برگشت مانده بودم با این همه موز چکار کنیم، دیس از موز پر شده بود، حدسم درست بود،مهمان ها که رفتند کلی موز زیاد ماند، به حمید گفتم:《آخه مرد مومن! تو هم که دو سه روز دیگه میری، با این همه موز میشه یه هیئت راه انداخت، حمید با وجود این که دید چقدر موز زیاد مانده ولی کم نمی آورد ،گفت:《اشکال نداره عزیزم، عمدا زیاد گرفتم، بریز تو کیفت ببر خونه مادرت به عوض این روزایی که اونجا هستی دو کیلو موز براشون ببر!》.
ظرف ها را که جابجا کردم نگاهم به اتیکت های روی اوپن افتاد، اتیکت اسم حمید را کف دستم گذاشتم و نیم نگاهی به او انداختم ، با آرامش کارهایش را انجام می داد، ولی من اصلا حال خوشی نداشتم ، سکوت شب و درد تنهایی روی دلم آوار شده بود، لحظه به لحظه احساس جدا شدن از حمید آزارم می داد.
ِآن شب استرس عجیبی گرفته بودم، چند بار از خواب پریدم و مستقیم سراغ لباس ها رفتم، در تاریکی شب چشم هایم را می بستم و دست می کشیدم تا مطمئن شوم اثری از دوخت ها و جای خالی اتیکت ها نمانده باشد، خودم را جای دشمن می گذاشتم که اگر روی لباس دست کشید متوجه دوخت اتیکت ها می شود یا نه؟ لباس را بو می کردم و آهسته اشک می ریختم دلم آرام و قرار نداشت، زیر لب شروع کردم به قرآن خواندن و از خدا خواستم مواظب حمیدم باشد.
جنس تنهایی روز سه شنبه برایم خیلی غریب بود، طعم دل تنگی های غروب جمعه را داشت، دست دلم به کار نمی رفت، فضای خانه را غم گرفته بود، تیک تیک ساعت تنها صدایی بود که به گوش می رسید، دوست داشتم عقربه های ساعت را بکشم تا ساعت دو و نیم که حمید زودتر به خانه برگردد، ولی حتی عقربه های ساعت هم با من لج کرده بودند و تکان نمی خوردند، با این که گفته بود شاید دیرتر بیاید سفره غذا را پهن کردم ،شاخه گل را وسط سفره گذاشتم، به یاد روزهای اول زندگی که چقدر زود سپری شد، نمی خواستم باور کنم که این آخرین روزهای بودن حمید است، مدام چشم هایم را می بستم و باز می کردم تا باورم بشود زندگی من همه چیزش سرجای خودش است، دل شوره هایم بی علت است، این ماموریت هم مثل همه ماموریت هایی که حمید رفته بود، چند روزی دل تنگی و دوری ولی بعد آن چیزی که می ماند خود حمید است که به خانه بر می گردد، به خودم دلداری می دادم ولی چند دقیقه بعد گویی کسی درون وجودم فریاد می زد این رفتن بی بازگشت است! دوست داشتم تا حمید نیست یک دل سیر گریه کنم ولی اشک هایم تمامی نداشت.
حمید آن روز خیلی
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
دیر آمد، تقریبا شب بود که رسید، لباس های نظامی تنش بود، همه هم گل مالی شده بودند،برای آماده سازی قبل از ماموریت به رزمایش رفته بودند، تمام وسایل شخصیش را از محل کار آورده بود، انگار اتهامی به او شده باشد، این کار او سابقه نداشت، با این که تا قبل از این حتی دوره های چندماهه زیادی رفته بودند ،ولی این اولین باری بود که تمام وسایلش را با خودش آورده بود، پرسیدم :《چرا این همه دیر کردی؟ این ها چیه با خودت آوردی؟ چه کاریه، میری بر می گردی دیگه، چه نیازیه که همه چی رو از محل کار جمع کردی؟ 》،وسایل را روی اپن کنار اتیکت ها گذاشت و گفت:《خانوم مطمئن باش دیگه به پادگان بر نمی گردم، من زیاد خواب نمی بینم، ولی یه خواب تکراری رو چندین و چند باره که می بینم، اونم این خواب که دارم از یه جایی دفاع می کنم، تمساح ها منو دوره کردن و تکه تکه می کنن ولی من تا آخر همون جا می ایستم، حس می کنم تعبیر این خواب همون دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) باشه 》.
این خواب را قبلا هم برایم تعریف کرده بود، چهره خسته ولی چشمان پر از شوقش تماشایی بود، هر چه می گذشت این چشم ها دست نیافتنی تر می شد، گفتم:《خبری شده؟ چشمات داد می زنه خیلی زود رفتنی هستی، از اعزامتون چه خبر؟ 》نگاهش را از من دزدید و داخل اتاق رفت که لباس هایش را عوض کند ، گفت:《باید لباسهامو بشورم، احتمال زیاد پنجشنبه اعزام می شیم 》.
تا این را گفت دلم هُری ریخت ، بعد کنسل شدن پروازشان یکی دو روز راحت نفس می کشیدم ولی باز خبر رفتنش بی تابم کرد، سیب زمینی هایی که پوست کنده بودم را داخل ظرف شویی ریختم و به اتاق رفتم،لحظات سختی بود ، از طرفی دوست داشتم حمید باشد تا به اندازه تمام نبودن هایش نگاهش کنم و از طرفی دوست داشتم حمید نباشد تا در خلوت و تنهایی به اندازه همه بودن هایش گریه کنم!
به زور راضیش کردم تا لباس ها را خودم بشورم، با هر چنگی که به لباس ها می زدم دلم بیشتر آشوب می شد ، دور از چشم حمید
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#فاطمیه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
کلی گریه کردم، شستن لباس ها که تمام شد آن ها را جلوی بخاری پهن کردم که زودتر خشک بشود، بعد هم رفتم سراغ درست کردن غذا، سیب زمینی ها را داخل تابه ریختم، گویی با هر هم زدنی تمام روح و روان من هم می خورد.
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت، چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت، راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد، از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست، به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید، این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت می داد، هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم. چند دقیقه که گذشت حمید به آشپزخانه آمد و روی چهارپایه نشست، با این که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس می کردم، بغض کرده بودم، سعی می کردم گریه نکنم و خودم را عادی جلوه بدهم ، تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، با گریه من اشک حمید هم جاری شد.
دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت:《فرزانه، دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی》.
تا این جمله را گفت تکانی خوردم، با خودم گفتم :《چکار داری می کنی فرزانه؟ تو که نمی خواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می لرزونی؟》.
نگاهم را به نگاهش دوختم به آرامی دستم را از دستش کشیدم و گفتم:《حمید خیلی سخته، من بدون تو روزم شب نمیشه، ولی نمی خوام یاریگر شیطان باشم، تو رو به امام زمان (عج) می سپارم، دعا می کنم همه عاقبت بخیر بشیم》.
لبخند روی لب هایش نشست ، لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود، کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود، این حرف ها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرمش رساند، گفت:《یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟》
پرسیدم:《چطور؟ روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده ،کدوم روز منظورته؟》.
گفت:《یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه ، من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم، تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه》.
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید، روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود، خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود می خواست برود! باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟
شام را که خوردیم گفتم :《عزیزم خسته ای برو دوش بگیر 》،در تمام دقایقی که حمید مشغول استحمام بود به جمله اش فکر می کردم، جمله ای که من را زیر و رو کرده بود، با خدا معامله کردم، دیگر نمی خواستم دل کسی که قرار است برای دفاع از حرم برود را بلرزانم، اراده کردم محکم تر باشم.
حمید با حوله آبی رنگ که کلاهش را هم گذاشته بود زیر اوپن نشست. طبق قراری که با
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#فاطمیه
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
《حمید شاید من مادر شده باشم، چند جمله ای برای بچمون بنویس، اگر اسمی هم مدنظر داری یادداشت کن》،همیشه حرف بچه می شد می گفت:《چون تودم دو قلو هستم بچه های من دو قلو میشن، فرزانه سیب بخور، دوقلوهامون خوشگل بشن》،داخل وصیت نامه برای فرزند پسر دو تا اسم به نیت رسول الله (ﷺ) نوشت:《محمد حسام》و《محمد احسان》،خیلی دوست داشت اگر پسر دار شدیم مداحی یاد بگیرد و حافظ قرآن باشد، برای دختر هم نام 《اسماء》را انتخاب کرده بود، می گفت دوست دارم روز قیامت دخترم را به اسم کنیز فاطمه زهرا(سلام الله علیها) صدا کنند. همین اسم ها را داخل برگه جداگانه وسط قرآن روی طاقچه گذاشته بود، پشتش با دست خودش نوشته بود:《خدایا فرزندی صالح ،سالم،زیبا و باهوش به من عطا کن》 .
به خط آخر که رسید گفتم:《عزیزم معمولا همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن، آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم》،خودم هم باورم نمی شد آن قدر قضیه جدی شده که حتی به این لحظه هم فکر می کنم، در مخیله ام هم نمی گنجید که چطور این حرف ها را به زبان آوردم، انگار فرد دیگری در کالبدم رفته بود و از جانب من سخن می گفت، تا کجا پیش رفته بودم که حتی به بعد از شهادتش هم فکر می کردم.
خواهشم را قبول کرد، آخر وصیت نامه نوشت:《اجازه بدهید دقایقی همسرم کنار پیکرم تنها باشد》. وصیت نامه ها را وسط قرآن گذاشتم،با دلی پر از آشوب و دلهره گفتم:《این ها امانت پیش من میمونه،ان شاالله که صحیح و سالم بر می گردی و خودت از همین جا بر می داری》.
چهارشنبه صبح که سر کار رفت، کل طول روز من بودم و وصیت نامه های حمید، خط به خط می خواندم و گریه می کردم، به انتها که می رسیدم دوباره از اول شروع می کردم، تک تک جمله هایش برایم شبیه روضه بود، از سر کار که آمد حس پرنده ای را داشت که می خواهد از قفس آزاد بشود، گفت:《امروز برگه ای رو به ما دادن که باید محل دفن و کسی که خبر شهادت رو اعلام می کنه رو مشخص می کردیم، نوشتم که وصیت نامه هامو سپردم به خانمم، محل دفن رو هم اول نوشته بودم وادی السلام نجف! اما بعد به یاد تو و مادرم افتادم، فکر کردم که تاب دوری منو ندارید،خط زدم نوشتم گلزار شهدای قزوین 》.
نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش دار به خاطر گریه های این چند روز گفتم:《خوب کردی، و گرنه من همه زندگی رو می فروختم می اومدم نجف که پیش تو باشم》.
به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید سد، پدرم خبر شهادت را بدهد، چون فکر می کردم هر کس دیگری به جز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سال های سال از او متنفر می شدم و هر بار او را می دیدم یاد این خبر تلخ می افتادم، دلم نمی خواست کسی تا ابد برایم یادآور این جدایی باشد ولی پدرم فرق می کرد،محبت پدری خیلی بزرگ تر از این حرف هاست.
وقتی می خواست بعد از ناهار استراحت کند به من گفت:《منو زودتر بیدار کن بریم مجدد از خانواده هامون خداحافظی کنیم》،به عادت همیشگی کنار بخاری داخل پذیرایی دراز کشید و خوابید، دوست داشتم ساعت ها بالای سرش بایستم و تماشایش کنم، نه به روز هایی که می خواستم
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#جان_فدا
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313