#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت
با هزار جان کندن پرسیدم:《اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین》.
پدرم گفت:《چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم》،تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد، حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند، پرسیدند:《چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ 》،گفتم:《هیچی حمید مجروح شده ،آوردن تهران ،باید برم》. دوستانم پشت سر من آمدند، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد، همراهشان به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند، خواستم به سمتشان بروم اما پدرم دستم را کشید که سوار ماشین بشوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند، صورتهایشان را با چادر پوشانده بودند و گریه می کردند.
نمی توانستم نفس بکشم، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود، فقط می توانستم پلک بزنم، همه بدنم بی حرکت شده بود، بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد، با زحمت زیاد پرسیدم:《برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش، دورش می گردم، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه》.
با همان حالت گریه گفت:《دخترم تو باید صبور باشی، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی، شما که برای این روزها آماده شده بودین》، این حرف ها را که شنیدم پیش خودم گفتم تمام! حمید شهید شده!
پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام، گفت:《عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم》،همه این حرف ها همان چیز هایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم، همه چیز از یک مجروحیت جزیی و عکس برای بیمارستان و چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد، این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد، اما نه در صفحات کتاب بلکه در دنیای واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم، به همین سادگی! به همین زودی! گاهی ساده رفتن قشنگ است!
▪️▪️▪️▪️
رفتیم خانه بابا، نمی توانستم راه بروم، روی پله ها نشستم، با صدای بلند گریه می کردم ، گفتم:《حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا (سلام الله علیها) از در بیا داخل، بگو که همه چی دروغه، بگو که دوباره بر می گردی》، این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد، مادرم با گریه من را بغل کرد، پرسیدم:《حمید من شهید
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
《حمید من شهید شده مامان؟》، سکوت کرد، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم:《خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه، دیگه هیچی نمی خوام》،مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت:《آروم باش دخترم》،نفسم بالا نمی آمد، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم، همه دور من نشستند و گریه می کردند، گفتم:《برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم، گفته بهم زنگ می زنه》،حالت شوک زدگی بدی داشتم، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم، هق هق می کردم، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود، به پدرم گفت:《بریم خونه عمه، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه!》.
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت ۱۱ شب به خط دشمن زده بودند، 《ماموریت جعفر طیار، عملیات نصر،منطقه العیس سوریه، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء》،در همان عملیات بود که هم رزمان حمید یعنی 《زکریا شیری》و 《الیاس چگینی》شهید شدند، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را عقب برگردانند، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب (سلام الله علیها) ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود، تمام بدنش ترکش خورده بود، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس (علیه السلام) دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود، به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد، گفته بودند:《حمید جان چیزی نیست، تو خوب میشی، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم》، حمید گفته بود :《اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانمم نشون بدید، اونها منتظرن》.
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند، لحظه حرکت، دشمن نفربر را هم زده بود، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد، داخل نفربر دو نفر از رفقایش نشسته بودند، حمید هنوز جان داشت، مدام می گفت:《ببخشید خونم روی لباس های شما می ریزد، حلالم کنید》، رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لب هایش 《یا صاحب الزمان (عج) 》بود، شدت خونریزی به حدی زیاد بود که حمید در مسیر شهید می شود.
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا . دیدن عکس های شوهرم، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند:《آخی، خانمش اومد!》،جگرم را آتش می زد، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم ، عمه شیون می کرد، بغلش کردم، عمه بوی حمیدم را می داد، بابا هم آمد، هر دوی ما را بغل کرده بود، سه تایی داشتیم گریه می کردیم، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد، سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد، این ها چیزهایی بود که من را خرد کرد، روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری که خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود ، در را که باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم، در و دیوار خانه با من گریه می کرد، ساعت از کار افتاده بود، لامپ ها سوخته بود، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
《ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! 》،تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم، وقتی گفتند برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم، دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد، منتظر پیکر نبودم، پیش خودم گفته بودم:《یا حمیدم سالم از این ماموریت بر می گرده یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب (سلام الله علیها)》.
اعتقاد داشتم وقتی یک شهید جاویدالاثر می شود و پیکرش روی خاک ها می ماند این امید را داری کنار پیکرش یک گل زیبا شکوفا بشود وقتی که باد می وزد عطر آن گل در همه عالم بپیچد، این یعنی زندگی ، این یعنی شهیدت هنوز هم هست، اما در گلزار شهدا سردی سنگ مزار احساس زندگی را دور می کند، وقتی روی قبر سنگ می آید فاصله به خوبی حس می شود، چیزی که در راه خدا با جان کندن هدیه کرده بودم منتظر برگشتش نبودم، ولی روزی ما همین بود.
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود، چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند ، می خواستم بگویم :《حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم آنقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم》.
به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود ، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد، معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم، دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود.
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:《دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره》.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم:《حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم》.
حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم:《الان دست می کشم توی موهاش، الان می بوسم حمید بلند میشه》،چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم ، همه صورتش رابوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد، طول زندگی هر وقت
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#دهه_فجر
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_سه
روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت، حالا هم دست هایش سرد سرد بود، می خواستم با دست هایم گرمش کنم، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت، ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود، بهانه دلم جور شده بود، عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم:《این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الان اون ماه گرفتگی نیست》.
بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت:《از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده》، بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد ،گفت:《فرزانه بیا ببین، همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده》.
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین (علیه السلام) محکم سینه می زد و می گفت:《فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزه》، همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود، شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت ،همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم، دلم می خواست تپش قلب داشته باشد، زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است ، ولی هیچ خبری نبود، هیچ واکنشی نشان نمی داد، سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است، قلبی که یک عمر برای تو تپیده حالا دیگر هیچ نبضی ،هیچ حرکتی، هیچ حرارتی نداشته باشد، قلب حمید من از حرکت باز ایستاده بود، همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست، عشق دومش امام حسین( علیه السلام) است و شما عشق سوم من هستی.
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم، بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ، ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم:《یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم》،سرم را بلند کردم ، انگار که منتظر جواب باشم ،چند لحظه ای سکوت کردم، دوباره در گوشش گفتم:《حمید دوستت دارم》 .
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود :《فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی 》، در گوشش حلالیت خواستم، گفتم:《حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم ، منو حلال کن، شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سید الشهدا(علیه السلام) برسون ، به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بگو هدیه منو قبول کنن》.
نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد، می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند، برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم ، حمیدی
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد 💍❤
#قسمت_صد_و_شصت_و_چهار
که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم حالا سرد بود، سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت، گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرس را برای بار آخر ببیند، خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم، چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان (عج) را دیده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند!
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم، گفتم :《بذارید همین جا بمونم، دو هفته است که عزیز دلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده》.
پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم، بهش گفتم:《آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه، حمید از سرما بدش میاد》. تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند. مرا به زور سوار ماشین کردند، به مسجد محله پدری حمید رفتیم، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند، پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند، جای سوزن انداختن نبود، عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند.
مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم ، جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم، دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم.
از مسجد به خانه پدرم آمدیم، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم، تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن، ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالاد شیرازی و نان می خورد، تا مدت ها همین قضیه تکرار شد ، هر چیزی را می دیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم، غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که با هم می رفتیم، خلاصه همه چیز!
مادرم با گریه گفت:《دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی، فردا خیلی کار داریم》، از فردای نیامده می ترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم، برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد، من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم، لحظه به لحظه کمرم دولا می شد.
با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود، پیش خودم می گفتم:《حمید که اهل بدقولی نیست، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره》،دوست داشتم زمان به عقب بر گردد، تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند ،فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت:《باید صبر کنی》تمام نشده است!
آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند، دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم،تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل (علیه السلام) را پای پیاده با گریه رفتم، از جلوی پیغمبریه رد شدم، یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبیا پاتوق همیشگی من و حمید بود، می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم،حالا باید همان مسیری را می رفتم که بارها با حمید رفته بودم.
ادامه دارد...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_پنج
پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین ، هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود، تا صبح نماز خوانده بود، آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم، روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیز تر!
نزدیکی امامزاده اسماعیل (علیه السلام) ایستاده بودم، خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم قزوین بود، جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند.
داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند، احترام و مارش نظامی ،به نظرم خیلی طولانی می آمد، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم، تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم، شوق حمید مرا با خودش می کشاند، نمی توانستم راه بروم، خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند ، گفتم:《خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم، نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم》،دلم می خواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم .
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد، توان ایستادن نداشتم، گفتند:《تو حالت خوب نیست، نمی خواد نماز بخونی، برو یه گوشه بشین》،گفتم:《نه ، دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم》، یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم.
مراسم شروع شد، داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند، همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم، ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلند تر می شد! کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت:《بریم کنار مزار، بعدا شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک》،بالای قبر حمید آمدم ، خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند، خوب نگاه کردم، دور تا دور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم، حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود.
به بابا گفتم :《اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته، بعد حمید رو بذارید 》، پدرم نگذاشت داخل قبر بروم، خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم بوسیدم، به آن خاک ها حسودی می کردم ، گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید .
حمید را از تابوت بیرون آوردند، روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند، پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم، با دست هایم لمس کردم، انگار سالم بود، به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم:《 پاهای حمید سالمه ، حمید زنده است خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید》، میخواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد، ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند، از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد، طاقت دوری حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست، خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم ، گفتم :《تا ابد به جای من با حمید باشید》.
وقتی خاک ها را ریختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم ،
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_شش
بلند بلند گریه کردم، مسئول تدفین گفت:《خانم مرادی آروم باشید، ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده》،چهره اش را نگاه کردم، تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند،می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم، چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی!
یک طرف بابا بود یک طرف عمو تقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگ های لحد را چیدند، وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد، یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم، به سنگ سوم که رسیدند جا نشد، مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند، دوباره چشمم به چهره حمید افتاد، همچنان داشت می خندید، نمی دانستم که حمید چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است.
تمام شد! خاک ها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت، همین که خاک ها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم، بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می گفت:《حتما حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی》.
▪️▪️▪️▪️
انگار زمان برای من در همان روز 《پنجم آذر نود و چهار》متوقف شده است، گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم،مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است، نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد، دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد، دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت.
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم، به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد، مادرم گفت:《هوا سرد شده، بریم خانه ، یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم 》،گفتم:《نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم》.
همه تعجب می کردند، می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید، ساعت های اول دلم نمی آمد قرآن بخوانم، می گفتم:《حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟》ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم، خیلی هوا سرد بود، بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم، هشت آذر ماه ،پاییزی ترین روز من ،بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم، احساسش می کردم، خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده ،انگار دارد با گریه های من گریه می کند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آورده بودند، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید، اول که پدرم ممانعت می کرد، به خواهش من ساک را من دادند، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم،
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_هفت
ساک را بغل کردم، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود ،برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد.
زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایلی را چیده است ، مدل تا کردن حمید را می دانستم، به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روز آخر با آنها با من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود، در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا(سلام الله علیها) که از طرف حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین! این ها آخرین چیز هایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می کردم و به چشم میکشیدم.
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع میکردیم و خانه را تحویل میدادیم به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند، دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعاً سخت بود تا آنجا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم از همان پله اول اشک هایم جاری شد، توان بالا رفتن نداشتم دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم
بر می داشتم با گوشی مداحی گذاشته بودیم به هر وسیله ای که دست میزدم کلی خاطره برایم زنده میشد یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم.
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا همه دست نوشته های من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را نگه داشته بود فکرش را هم نمیکردم آن قدر برایش مهم ،باشد به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد کند و این گونه من را تا ابد شرمنده همه این دست نوشته ها را محبت خودش قرار بدهد.
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم یک چمدان به دستش دادم تا همه لباسها را داخل همان بچیند آن لحظات خیلی سخت گذشت دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود حتی کارتون هایی که زیر فرشها گذاشته بود سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم صاحب خانه و همسایه ها گریه میکردند، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم وسط پذیرایی ایستادم چشمی دورتادور خانه چرخاندم هیچ کس و هیچ چیز نبود، اوج تنهایی خودم را حس کردم آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم:«عزیزم من دارم از اینجا میرم خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم. همان طور هم شد از آن به بعد همه خوابهایی که خانه پدرم بوده حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد.
از پله ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری برنمیاد به خدا می سپارمت پسرم که جاش خوبه امیدوارم خود حضرت زینب (سلام الله علیها)
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_وهشت
بهت صبر بده»، بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم: «هر وقت دلم گرفت میتونم بیام خونه رو ببینم؟ دستم را به مهربانی گرفت و گفت: «آره دخترم خونه ،خودته هر وقت خواستی بیا»
از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت پیرمردی که حمید همیشه به او سلام میداد و محبت میکرد و گفت: فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو میبینی حالا همان روز رسیده بود پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم، چند
بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم. سالگرد عروسیمان امامزاده حسین(علیه السلام) بودم برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم به شدت دلتنگ حمید شده بودم به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم هیچ کس داخل کوچه نبود، پنجره خانه را نگاه کردم اشک امانم نمی داد قدم هایم سست شده بود، نتوانستم جلوتر بروم از همانجا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
خیلی زود تنهایی ها شروع شد درست مثل روزهایی که زندگی مشترک مان را شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد، همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می،آید، شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام میگیرم.
پاییز زمستان ،بهار تابستان هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان ،بود رفتم گلزار خلوت بود، گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم گفتم: «حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی ،کنیم یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم».
گاهی مزارش که میروم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس میکنم یک شب نزدیکی های اذان که حمید را خواب دیدم صبح گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار»، معمولاً عصرها به سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار ،شدم از نزدیکترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_شصت_و_نه
یک جعبه خرما خریدم میدانستم این شکلی راضی تر است، همیشه روی رعایت حق همسایگی تأکید داشت سر مزار که میروم سعی میکنم از نزدیکترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم.همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری با گریه من را بغل کرد هق هق گریه هایش امان نمیداد حرفی بزند کمی که آرام شد :گفت عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول ،رفتید حق نیستید، باهات به قراری میذارم فردا صبح میام سر مزارت اگر همسرت رو دیدم میفهمم من
اشتباه ،کردم تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم، گفتم:«من معمولاً غروب ها میام اینجا ولی دیشب خود حمید خواست که من بیام سر مزارش، از آن به بعد با آن خانم دوست شدم، خیلی رویه زندگیش عوض شد تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.
▪️▪️▪️▪️
جریان بعد از شهادت آنقدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست بارها پیش خودم گفته ام اگر
قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمیکنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است روزهایی بوده که بودم و چشمم به در خشک شده دوست داشتم تا خود حمید
بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی اینها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم، روزهای خیلی سختی به من گذشت روزهایی که با یک صدا با یک یادآوری خاطره با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم میانداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که میزد. روزهایی که حرفهای خیلی تلخی ،شنیدم این که حمید برای پول رفته، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است، حرفهایی که مثل نمک روی زخم وجود مرا به آتش می کشد، هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند این که همسرت دیگر نباشد فقط توی خواب بتوانی او را ،ببینی وقتی بیدار میشوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی ولی تا کجا؟ تا کجا میشود فقط خواب بود و خواب دید؟!
سختی همه این حرفها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف نبودن خود حمید یک طرف حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است هر وقت به خانه پدری حمید میروم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشمهایم می آید، از اول تا آخر گریه می کنم .
گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده ، فکر می کنم شاید من گمش کرده باشم، با قاب عکسش صحبت می کنم کفش هایش را می پوشم و راه می روم صدای موتور می آید فکر می کنم حمید است که برگشته است آیفون را که بر میدارم منتظرم حمید پشت در باشد از کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم
ادامه دارد ...
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_هفتاد
زنگ خانه را بزند و بگوید: «رفته بودم هیئت، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم.
و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر هیچ وقت دست از سر آدمی برنمی دارد:«عزیزی که به خاک سپردی استخون شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه نکنه بارون اذیتش کنه با این که میدانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود یک حالت بهت زدگی که حتی نمیدانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی. با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم از همان ورودی فرودگاه حال همه ما بد شد، پیش خودم گفتم «حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته»
پروازها همه نیمه شب انجام میشد داخل فرودگاه صندلی نبود، گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه میکرد داخل خیابانها که قدم بر می داشتیم دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم حتی نمیدانستیم حلب کدام طرف است، همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمیفهمد، آنقدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن گاهی پیش خودم میگویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من چون خیلی زود برات پروازش امضاء شد و رفت. همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد از همسر شهید همه انتظار دارند باید همیشه خوشحال باشی باید همه جا حاضر باشی همه پیامها و تماسها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا می،گذاری طول روز به حدی خسته میشوی که حس میکنی شبها روح از بدن خارج میشود و دوباره فردا صبح روز از نو روزی از نو ولی بدون همراز و همراهی که تمام امیدت شده بود.
چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا ،رفتم همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن ،شد همان کربلایی که عشق حمید ،بود همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود شب جمعه بود تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم.
کمی که گذشت ،نشستم توان ایستادن نداشتم، در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم عزیزم الآن کربلام، همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروس بخری ولی قسمت نشد، به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر میفروشه نگاه نکردم، گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی، در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دونفره
ادامه دارد....
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313
#یادت_باشد ❤💍
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یک
احساس میکردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم.
آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست خودش را از خوابهایم خواب را از چشمهایم و آرامش را از زندگیم گرفته است دلم میخواهد از ته دل بخندم میخندم ولی از ته دل نیست گاهی اوقات که خیلی دلم میگیرد لباسهایش را پهن میکنم روی زمین پیراهنش را شلوارش را کنار لباسهایش مینشینم و گریه میکنم
بعد از چند ماه هنوز هم گاهی اوقات با امید لباسهایش را زیر و رو میکنم شاید داخل جیبهایش برایم نامه ای نوشته باشد هر عکس جدیدی که از حمید به دستم میرسد احساس میکنم
حمید زنده است و هر روز برایم از سوریه عکس میفرستد. اشکهای من از روی دلتنگی است نه ناراحتی چون خودمان این
راه را انتخاب کردیم میدانم که جای حمید خیلی خوب است همین برای من ،کافیست عشق یعنی ،همین حمید خوشحال باشد راضی باشد من هم راضی هستم
حس میکنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرفهایش را به من زده است تمام روزها از خواستگاری تا شهادت حمید داشت حرف میزد با خنده،هایش با حرکاتش با ،رفتارش با اخلاقش، ولی حالا آرام خوابیده است بدون هیچ نگرانی من اما هنوز حرفهایم مانده است سر مزار که میروم کلی حرف برای گفتن دارم شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرفهایم را ترجمه کند، کاش یادم میداد چطور بعد از رفتنش نگاهش کنم، چطور مثل خودش خیلی زود تمام حرفهایم را بگویم با همه این سختی ها ،امیدوارم میدانم راه نرفته زیاد دارم میدانم هنوز هم باید رفت هنوز هم باید یادت باشد، قطار زندگی در حرکت است زندگی هر چند سخت هر چند بی حمید در جریان است منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد، از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم
هر روز صبح به عکسهایش سلام می دهم، گاهی وقتها از شدت دلتنگی با حمید دعوا میکنم و میگویم: «امروز اومدم به
دیدنت ولی تو سر قرارمون نیومدی》،از سختی روزگار و از جانکاه بودن فراغش شکوه میکنم به خوبی احساس میکنم تمام صحبت هایم را به خوبی میشنود چند دقیقه ای قهر میکنم اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد آشتی میکنم آخر شب ها برایش صدقه می اندازم، به عکسش خیره میشوم شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی میخوانم چون میدانم روح حمید فقط کنار حرم عمه سادات آرام میگیرد و به رضایت ابدی میرسد، آرام میگویم:«شب بخیر حمید جان!».
پایان
#یار_مهربان
#امام_زمان عج
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
═══༻🌎༺═══
@Mano_Donya313