eitaa logo
روزمرِگی های من و مامان
54.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
622 ویدیو
4 فایل
🫶آغوش مادرانه‌ام برایت گستره است🫶 با روزمرگی‌های مادرانه👩‍👧‍👦 آموزش دستپخت مادرانه🍛🍲 آموزش‌ها و سرگرمی ارتباط با من: 🧕 @ghorbani1401 تبلیغات: 🤳 https://eitaa.com/joinchat/520225055Cabc0a1c423
مشاهده در ایتا
دانلود
به یاد آقا نوید کاسه ی عدسی را از خادم موکب امام رضا علیه السلام میگیرم اولین قراری که توی بهشت زهرا داشتیم وقتی رسیدم روبه روی مزار آقا رسول جایی که الان خودش دفن ،شده داشت عدسی میخورد امشب همین عمود ۲۸۵ بمانم بهتر است. هوا کمی سرد شده باران هم که نم نم دارد همراه این سیل جمعیت می آید. بعد از نماز صبح دوباره راه می.افتم فردا اضافه کاری کنم سه روزه به عمود ۱۴۵۲ می رسم. همین گوشه ی موکب جای دنجی است پاهایم بدون کفش و جوراب انگار احساس غریبی میکنند کمی ناز و نوازششان میدهم که رویشان باز شود و راحت باشند. پتو را بالش میکنم و میگذارم زیر سرم. انگار تمام مسافران طریق الحسین دارند توی سرم قدم میزنند همین طور درازکش کوله را میکشم جلوتر. میگذارم روبه روی چشم هایم آقا نوید توی عکس روی کوله شاد و خوشحال نشسته هیچ اثری از خستگی توی چشمهایش نیست. جوری که بغل دستی ام فکر نکند شکلی دارم دست میکشم روی عکسش و میگویم: «نوش جونت! خوش به سعادتت تو خیلی وقته که به عمود عاشقی رسیدی!» و پاهایم کمی آرام تر شده اند. دلم را کاش میشد با ناز و نوازش آرام کنم. اصلاً مگر می شود اربعین بیاید و دل من آرام باشد؟! مگر می شود توی این مسیر قدم بزنم و لحظه لحظه ی اربعین ۹۶ توی سرم مرور نشود؟! دختر جوانی نشسته آن سمت چادر و دارد برای خودش مداحی .... از کتاب : شهید نوید نوشته: مرضیه اعتمادی راوی :همسر شهید ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
پیکر آقا نوید را که می خواستند از حرم ببرند برگشتند وتابوت را بردند بالا و نیمه ایستاده گرفتند که به آقا سلام بدهد برایتان گفتم که آقا نوید عاشق امام رضا بود. نمی شد که آخرین سلامش را به آقا ندهد و از در حرم بیرون برود. ... خدا خیرش بدهد. یک نفر وقتی تابوت را گذاشتند توی آمبولانس گفت بگذارید همسر شهید چند لحظه با شهیدش تنها باشد نشستم کنار آقا نوید و چشمم افتاد به عکس روی تابوتش که داشت میخندید وقت زیادی نداشتم. نگران بودم که نكند الان آقا نوید غصه ی حال من را بخورد، فقط گفتم: «آقا نوید ازت راضی ام، بهت افتخار میکنم عزیزم. من هر چیزی که تو دلم بود برای عروسیم بهش رسیدم. هیچی برام کم نذاشتی یه موقع ناراحت من نباشی، فقط دست منم بگیر، م یادت نره! یاد پیامک بلند بالایی افتادم که از سوریه هم زمان به من و مادرش زده بود، یاد حلالیت طلبیدنش «من تمام مسائل رو برای ازدواج و بقیه ی کارها درک میکنم اما یه چیزایی اینجا هست که چون شما نمی بینید و من نمیتونم تعریف کنم برای شما قابل درک نیست. میدونم کارای مهمی .دارم اما یه وقتایی یه کارایی پیش میاد اینجا که از هر کاری مهمتره و به جون آدمها ربط داره اگه کوتاهی کنی جون آدمهای بعد از تو به خطر می افته کسانی هستند با شرایط بدتر از من که ایستادن اینجا و دارن کار میکنن که فقط خدا میدونه آدم خجالت میکشه جلوشون بگه که من میخوام برم به عروسیم برسم و اگر دیر بشه چی میشه و... ادامه دارد از کتاب شهید نوید راوی همسر شهید نوید صفری ✍️کانال روزمرگی من و مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
بعضی وقتها مادرها دلشان میخواهد بچه هایشان یک شبه بزرگ شوند آن قدر بزرگ که حرفهایشان را بفهمند که درد دلهایشان را به جان بخرند شبیه امشب من دلم میخواست نوجوان پانزده ساله ای بودی که تازه داشت پشت لبت سبز می شد از مدرسه برگشته بودی برخلاف همیشه که با خنده و شوخی وارد می شدی و سلام بلندت سکوت خانه را میشکست کیفت را پرت کرده بودی توی اتاق و نشسته بودی روی تخت. من با نوشیدنی مورد علاقه ی تو و البته پدرت که یک لیوان شیرموز پر از کاکائو بود وارد اتاق میشدم. می نشستم لب تخت، لیوان را می دادم دستت و میگفتم: «خسته نباشی مرد خونه ، اگه دوست داری برام بگوچی شده.» بعد انگار که این عبارت مرد خونه معجزه کرده باشد، تو درست شبیه پدرت شیرموز را هم بزنی و کاکائو را حسابی با شیر مخلوط کنی. بعد که حالت کمی جا آمد، لیوان را بگذاری روی میز و بگویی: «مامان من اصلا نمی دونم دوست خوب کیه دوست بد کیه، اعصابم از دست خودم خرده من بدون اینکه حرفی بزنم به عکس پدرت که روی دیوار اتاق توست نگاه کنم و بروم دفترچه ها را از کشو بیرون بکشم و جواب کلافگی تو را از زبان پدرت بدهم اینجا را ببین همین جا که نوشته است خدايا من هیچ وقت تنها نبودم هر وقت که تنها شدم لحظه ای نگذشت که تو هم نشین من شدی و تمام تنهایی من را پر کردی. حالا یک همچین رفیق و دوست خوب را آدم عاقل با چه رفاقت قراردادی میتواند عوض کند؟ هیهات خدایا این دل را که میفرمایی حرم توست شش دانگه تسخیر کن و هیچ محبتی غیر از محبت خودت و اوليا و ائمه معصومین در آن قرار نده. بعد وقتی اشتیاق تو را برای خواندن بیشتر ببینم دفتر را بدهم دستت ادامه👇
📚 هرکدام از ما عادت داریم که به دوستان و اطرافیان‌مان توصیه‌هایی بکنیم که به نظرمان به نفع آن‌هاست. واقعیت این است که این توصیه‌ها به نفع خودمانند! بهتر است کمی هم خودمان را نصیحت کنیم! ما از منظر خودمان دیگران را می‌بینیم و می‌شناسیم، به فرض، اگر به کسی توصیه می‌کنیم تا صبح‌ها زود از خواب بیدار شود تا در کارهایش موفق باشد، به احتمال زیاد خودمان همیشه از اینکه تا لنگ ظهر می‌خوابیم در عذاب هستیم. درحالی‌که شاید کسی که این توصیه را به او می‌کنیم، شخصی سحرخیز اما ناموفق است! پس می‌توانید لیستی از توصیه‌های خود به دیگران و به‌خصوص به کسانی که برای شما اهمیت دارند تهیه کرده و سعی کنید خودتان را میان آن توصیه‌ها پیدا کنید. از کتاب:نیمه تاریک وجود نوشته :دبی فورد ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
📚 همه تار و مار می دویدند انگار دیوانه ای گالن بنزینی ریخته جلوی لانه مورچه ها و کبریت را تا ته کشیده. مغزم انگار فلج شده بود. از اطراف، سر و صدا و فحش می شنیدم ولی مبهم. وقتی اسرائیل حمله میکند هیچ جای امنی در غزه نیست نه پناهگاهی نه ،زیرزمینی، نه تونلی، در و پنجره ها تندتند باز می شدند. یاد گرفته بودیم اگر پنجره بسته باشد موج انفجار شیشه ها را خرد و خاکشیر میکند. آمبولانسی آژیرکشان رد شد. جلوی تاکسی رهگذری را گرفتم. ستاره دیوید آویزان از گردن راننده برق زد. در عقب را باز کردم. خودم را انداختم داخل لال شدم نفسم دودستی گلویم را فشار می داد راننده تاکسی با صورت جوش جوشی داد زد «کجا؟» از توی آینه بالاسرش چشمانم را دیدم. از ترس گرد شده بود با دست اشاره کردم خیابان عمر المختار را مستقیم برو پایین. تا خانه مان ده دقیقه راه بود؛ با ماشین؛ بدون ترافیک. به سکسکه افتادم؛ از ترس دلیل انفجار را از رادیو شنیدم ترور یکی از فرماندهان حماس کی و کجایش را گذاشت برای بعد راننده تاکسی گاز میداد بوق میزد صلیب میکشید و فحش میداد..... از کتاب تاوان عاشقی 🪻⚘️🪻 ✍️کانال روزمرگی من و مامان http://ble.ir/join/ZGFiODBlYz
خلیل روحانی بود جایگاهی داشت. در جلسات و مهمانی هایی که دعوت می شدیم می دیدم زنها چادری هستند. ولی من با مانتوی بلند و شال مچ می رفتم. انتظار داشتم خلیل یکبار به رویم بیاورد حجاب بگذارم. اصلاً و ابداً. دوست نداشتم متفاوت از بقیه باشم. احساس میکردم یک چیزی کم دارم. مدت ها با خودم کلنجار میرفتم خلیل مسیحی به خاطر خدا و اسلام از همه خوشی هایش گذشت؛ تو نمیتوانی محض رضای خدا حجاب بگذاری؟ از حرم و زیارت سیده معصومه علیها سلام هم حرفی به زبان نمی آورد. به بهانه خرید و کلاس بی سر و صدا از خانه می زد بیرون، از شاد و شنگولی و چشمان پف الودِ خيسِ قرمزش میفهمیدم حرم .بوده بین رج به رج خاطراتش دستم آمد روزهای اولِ سکونتش در قم صبح تا شب توی حرم مینشسته پای رحل قرآن و زیارت به توسل اعتقادی نداشتم ولی این حال خلیل کنجکاوم میکرد تجربه اش کنم، دنبال بهانه ای بودم تا با یک تیر دو نشان بزنم. با چادر بروم حرم... از کتاب تاوان عشق ✍️روزمرِگی_من_و_مامان https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
تیکه کتاب زندگی پر از رنج است، پر از سختی های تمام نشدنی...می‌شود این رنج ها را بکشی و دائم از زمین و زمان شکایت کنی و زندگی را برای خودت و اطرافیانت تلخ کنی؛ و می‌شود با شیرینی صبر از آن خاطره ای خوش به جا بگذاری و دیگران را به ستودن وادار کنی.... زندگی با مهدی برای من یک خواب بود؛ خوابی کوتاه و شیرین، در بعدازظهر بلند تابستان جنگ، دوسال و چندماهی که می‌توانم تعداد دفعه هایی که باهم غذا خوردیم بشمرم از خواب که پریدم او رفته بود،فقط خاطره هایشان و آن چیزهایی که آدم ها بعدا یادش می افتند و حسرتش را می‌خورند باقی مانده بود، می‌گویند آدم ها خوابند وقتی می‌میرند بیدار می‌شوند.. شاید او بیدار بوده و من هنوز خوابم.. شاید هم همه این مدت خواب او را می‌دیدم....خواب زندگی با یک فرشته.. 📚نیمه پنهان ماه 🖌راوی همسر شهید ✍روزمرگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
🌼 تیکه کتاب📚 بعداز ابراهیم حال و روز خودم را نمی‌فهمیدم او تمام زندگی من بود خیلی به او وابسته بودیم،او نه تنها یک برادر بلکه مربی ما نیز بود.بارها با من در مورد حجاب صحبت می‌کرد و می‌گفت: چادر یادگار حضرت زهرا(س) است، ایمان یک زن وقتی کامل می‌شود که حجاب را کامل رعایت کند.وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم به ما، در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه میکرد، اما هيچگاه امرونهی نمیکرد،ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت میکرد، در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده ما را برای نماز صبح صدا میزد و می‌گفت نماز فقط اول وقت و با جماعت... راوی: خواهر شهید ابراهیم هادی ✍روزمرگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
🌼 حسن سری پایین آورد و دست بر دستگیره در گذاشت تا خارج شود . اما خانم گفت ؛ راستی صبر کن . حسن به جای قبلی خود برگشت و با احترام ایستاد . خانم از پشت میزش بلند شد و کمی نزدیکتر آمد و پرسید ؛ شنیدم به آن جوان روس گفتی که درد را مردانه تحمل می کند . خواستم بپرسم مگر زنها درد را چگونه تحمل می کنند ؟!! حسن از بابت اینکه خانم این جمله او را شنیده تمام تنش عرق کرد . این اصطلاحی بود که همیشه مردها به کار می‌بردند اما استفاده این جمله در برابر عظمت خانم او را شرمنده کرد . پس از کمی این پا و آن پا کردن جواب داد ؛ چون مردها بابت جنگ بیشتر مورد ضرب و شتم ، زخم و جراحت قرار می گیرند طاقتشان از خانمها بالاتر است . برای همین چنین جمله ای بین مردها رواج دارد . خانم سری تکان داد و ضمن تاملی کوتاه به سخنان حسن ، به آرامی به پشت میز برگشت و گفت ؛ امشب که به خانه رفتی ، با خواهرت صحبت کن ، میدانم که سه فرزند دارد ، درست است ؟ حسن گفت ؛ بله خانم یک پسر و دو دختر . خانم ادامه داد ؛ بسیار خوب، پس با او از درد بدترین زخمی که خورده ای بگو سپس بگذار او هم از درد سه مرتبه به دنیا آمدن خواهر زاده هایت بگوید .کمی سبک سنگین کن . آنوقت میفهمی دردی را که زنها تحمل می کنند مردها در تمام دوران عمرشان تجربه نمی‌کنند . ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb تکه ای از کتاب «بلور، دخت ایرانی» 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برشی از یک کتاب حرف ها از جنس آب­اند. یک‌­جا بند نمی‌­شوند. هرطور شده جاری می­‌شوند و به جایی که باید برسند می‌رسند. ما فکر می‌کنیم حرف‌ها که از دهان‌ها بیرون می‌آیند در گوش­‌ها دفن می‌شوند، اما این­‌طور نیست. آن­ها از گوش‌ها وارد مغزها می‌شوند و چرخی می­‌خورند و دوباره از دهان­‌ها بیرون می‌­زنند. وقتی حرف می‌­زنیم باید مراقب باشیم از انصاف و عدالت دور نشویم چون حرف­‌ها هنگام عبور از لابه­‌لای دندان‌ها تیز می‌شوند و زخمی می‌کنند و باعث می‌شوند تلخی‌ها و کدورت‌ها تا دم پنجره­‌ها جلو بیایند. برشی از کتاب «دیر کردی ما شام را خوردیم» ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼
🌼 تیکه کتاب وجودتان را مثل یک استخر پر از آب تصور کنید و ویژگی‌هایی را که از خود می‌رانید توپ‌های پلاستیکی. شما هربار این توپ‌های پلاستیکی را با فشار دست به زیرآب می‌رانید، اما جز خسته کردن خودتان اتفاقی نمی‌افتد و در نهایت، توپ‌ها به روی آب خواهند آمد. واقعیت این است که سایه حاصل تفکری است که به ما تلقین کرده تا همیشه انسان خوب و بی‌نقصی باشیم و به این منظور، همه ما لیست بلندبالایی از «… نباش»ها داریم. مثلا عجول نباش، گستاخ نباش و… در مقابلِ این نباش‌ها، ما برای خودمان یک عالمه «اگر» ساخته‌ایم؛ اگر مؤدب بودم، اگر صبور بودم، اگر… و خیال می‌کنیم تنها زمانی خوشبخت و موفق خواهیم بود که این اگرها به واقعیت بپیوندند. درحالی‌که نمی‌دانیم همان جنبه عجول یا گستاخی که سعی در پنهان کردن و طرد کردنش داشته‌ایم، می‌توانست در صورت پذیرش و مواجهه، صورت مثبت خود، یعنی صبور و مؤدب‌بودن را به ما هدیه دهد. این مثال می‌تواند موضوع را روشن‌تر کند: پدربزرگی با دو نوه خود به طویله‌ای می‌رود. یکی از نوه‌ها بلافاصله از بوی بد پهن‌ها که به کفشش می‌چسبند شکایت می‌کند و می‌خواهد که زودتر از آنجا بروند. اما نوه دیگر با خوشحالی ابراز می‌کند که بوی پهن نشانگر آن است که شاید یک اسب این دور و برها باشد. پس سعی کنید امکان‌هایی را که در هر پدیده منفی وجود دارد کشف کنید و به خودتان هدیه دهید. کتاب: نیمه تاریک وجود نویسنده: دبی فورد ✍️روزمرِگی_من_و_مامان 🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb 🌼