#شهیدانه
#سیدبیبی
ادامه از قسمت قبل👇
سید اسحاق پسر چهارم و فرزند ششم خانواده بود.
او کنار برادرش سیدمهدی سرش به کار گرم بود و حقوق خوبی هم داشت. مقداری از درآمدش را صرف کودکان یتیم یا بدسرپرست میکرد.
۱۹ ساله بود که همزمان با تشییع یکی از شهدای مدافع حرم، سودای سوریه رفتن در سرش افتاد. بیبی چون همسرش که در اثر جنگ، دچار جراحات زیادی شده را دیده بود کلا با رفتنش مخالفت کرد.
آن سال نزدیک محرم که شد برخلاف هرسال پسران بیبی موسوی برای مراسم عزای امام حسین علیهالسلام هیچ کاری انجام ندادند. شب سوم محرم، بیبی نگران از این مطلب به همراه همسرش راهی حسینیه شد که سیداسحاق و سیدمهدی جلویشان را گرفتند و گفتند: «نمیخواهد به روضه بروید! امام حسین به گریه شما نیاز ندارد. اگر امام حسین را دوست دارید چرا حضرت زینب را یاری نمیدهید؟ مگر نمیگویید کمک به امام زمان؟ قبر عمه سادات را میخواهند خراب کنند چرا مانع رفتن ما میشوید؟!...»
همان شب بالاخره پسران غیرتمند بیبی از پدر و مادرشان اذن جهاد گرفتند. طولی نکشید بعد از عزیمت آنها سیدابراهیم و بعد از آن سیدمحمد هم عازم سوریه شدند.
#ادامه دارد
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
🕯
#صبحگاهی☀️
#شهیدانه#جرعه_ای_از_نور💫
پرنده ای که مقصدش پرواز است
از ویرانی لانه اش نمی هراسد ...🕊️
شهید آوینی🌱
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
#شهیدانه
#بیبیسید
ادامه از قسمت قبل🔽
بقیه ماجرا را از زبان بیبی موسوی بخوانیم
سیداسحاق موقع اعزام به من گفت: «مادر اگر من شهید شدم مبادا گریه کنی!» گفتم: «مگر میشود گریه نکنم؟!» گفت: «من که برای دفاع از حرم بیبیجان میروم؛ اگر شهید شوم و شما گریه کنی، آبروی من پیش حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) میرود.»
وقتی دیدم گریه من سیداسحاق را ناراحت میکند، همانجا از خدا خواستم که کمی از صبر حضرت زینب (سلاماللهعلیها) را به من بدهد. به قدرت خداوند وقتی که پسرانم را راهی سوریه کردم، خیلی مقاومت و شجاعت پیدا کردم. همسرم گریه میکرد، اما من میخندیدم. طوری که به من میگفت: «خانم! بچهها جبهه رفتهاند و تو داری میخندی؟» گفتم: «من بچههایم را در راه خدا دادم. آنها برای دفاع از حرم میروند و دعا کردم پایم نلرزد؛ تو هم همینطور باش.»
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
#صبحگاهی ☀️
#شهیدانه🪴
من هر موفقیتی در زندگیم بدست آوردم
از نماز اول وقتم بود ...
شهید صیاد شیرازی 🌱
@mano_maman🌿🥘🌸🧕
#شهیدانه
#بیبیسید
ادامه از قسمت قبل🔽
بقیه ماجرا را از زبان بیبی موسوی بخوانیم
بعد از ۷۰ روز دلتنگی پسرانم برگشتند. سیداسحاق خیلی دلش گرفته بود. وقتی از او دلجویی کردم گفت: «لیاقت شهادت را نداشتم مادر.» گفتم: «پسرم همین که برای دفاع از حرم بیبیجان میروی کافی است. شما میروید تا دشمن را شکست بدهید، نه اینکه شهید بشوید.» اسحاق گفت: «نه مامان! شهادت لیاقت میخواهد.»
بعد از مدتی دوباره به سوریه برگشتند.
سیداسحاق بار دوم که برگشت سینهاش زخمی شده بود اما از من پنهان کرد. پسرم ۱۰ روز در تهران بود و دفعه سوم هم با زخم ترکشهایش راهی سوریه شد. در دورهای که پسرانم به سوریه میرفتند، داعشیها یکی از دوستان نزدیکشان به نام شهید «رضا اسماعیلی» را ذبح، و فیلمش را پخش کرده بودند. من به سیداسحاق میگفتم: «نمیترسی تو را هم بگیرند و سرت را ببرند؟!» میگفت: «نه نمیترسم. اگر سر من را ببرند، مطمئنم امام حسین(علیهالسلام) مرا در آغوش میگیرد؛ این چه ترسی دارد؟! فکر میکنند با دیدن این فیلمها ما میترسیم و دیگر سوریه نمیرویم؟! اما، ما نمیترسیم که هیچ، بیشتر مصمم میشویم که به سوریه برویم و انتقام آنها را بگیریم.»
وقتی برگشت گفت: «دیگر نمیروم. من لیاقت شهادت ندارم!» دلش شکسته بود. رفت یک وانت قسطی خرید و زد به کار. شش ماه به جبهه نرفت.
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
#صبحگاهی☀️
#شهیدانه🇮🇷
پرنده ای که مقصدش پرواز است
از ویرانی لانه اش نمی هراسد ...
شهید آوینی🍃
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
1.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با دسته گل عقدش اومده بود ،
با کارت عروسیش🎀✨
با دفترچه ای که همه ی مهمونای عروسیشو لیست کرده بود
حتی تاریخ عروسی هم مشخص کرده بود🫂+++
همه چیز اماده بود اما داماد... :))))🥀
داماد را با دستان خودش به دل خاک سپرد تا شاید خستگی اش در برود و روز عروسی کنار او باشد❤️🩹-
#شهیدانه
_همسر شهید:
آروم بخواب،آرامش جان من :)
﴾➛↭ ☁️ ⃟🌷❳
👊نابودی اسرائیل قطعیست👊
🌷 اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ 🌷
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صبحگاهی🌤️
#شهیدانه🇮🇷
پندار ما این است که
ما مانده ایم و شهدا رفته اند ،
اما حقیقت آن است که
زمان ما را با خود برده است
و شهدا مانده اند ....
شهید آوینی🌷
🧕🏻@mano_maman🌿🥘🌸
14.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صبحگاهی☀️
#شهیدانه🇮🇷
ما عاشق شهادتیم
در مدرسه ی حسین (ع)و زینب(س)
این پایان زیباییست...
🌷🕊️
🧕@mano_maman🌿🥘🌸