داستان حج من 🕋
چمدانها رو می بندیم باید از این سرزمین کوچ کنیم تاریخ استفاده از این جا برایمان به اتمام رسیده😭
با اندوه ساکها رامیبندیم
اگر اشتیاق دیدار خانواده نبود.
از دلتنگی جدا شدن، از سرزمین وحی مریض میشدیم.
حرکت می کنیم به سمت فرودگاه
در اتوبوس همه گریه می کنن چندتا آقای مسن هستند که بلند بلند گریه می کنن😭
به فرودگاه می رسیم و با تحویل ساکها بطرف سالن پرواز می رویم این چند وقت مثل خواب و رویا گذشت سختیهایش فراموش شد ولی حلاوتش تا مدتها ماند
سوار هواپیما میشویم.
به مامانم نگاه میکنم چقدر نورانی شده انگار چند سال هم جوانتر شده است این هم از موهبات
حج است دیگر
از هواپیما که خارج میشویم
دیگر صبرمان نیست که خانواده مان را ببینیم ساکها را تحویل میگیریم
بطرف در خروجی که می رویم
میبینیم اوه همه خانواده از کوچک تا بزرگ امده اند
حالا میفهمم چقدر دلم برایشان تنگ شده مراسم رو بوسی تمام می شود سوار ماشین ها میشویم
همه یک راست به خانه ما می رویم .
از چند روز قبل همسرم با خواهر و عروسم خانه را آماده کرده اند از صبح هم خورشت قورمه سبزی 😋بار گذاشته بودند الحق که همسرم سنگ تمام گذاشته بود برای پذیرایی از مهمان ها خدا خیرش بدهد.😍
ادامه دارد
✍️روزمرِگی_من_و_مامان
🧕https://eitaa.com/joinchat/444596224C4175a724eb
#داستان_حج_من
#عکس_من_و_پسرم
🌼