#تیکه کتاب
به نگهبان گفتيم اين جا موش داره ما را اذيت می کنه، باعث بيماری می شه کفش هايمان را خورده ولی اون گفت: نه شماها خيالاتی شديد به رئيس زندان گفتيم گفت اگر راست می گوئيد بايد موش بگيريد و به ما نشون بديد.
ناچار شديم يکی از کفش ها را با کمی غذا بر سر راه موش ها بگذاريم وقتی موش آمد و روی پتو رفت ۴ نفری ۴ گوشه پتو را گرفتيم چند بار محکم کوبيديمش به ديوار، دريچه سلول را زدیم تا نگهبان بيايد.
تا دريچه باز شود بدون اين که چيزی بگوئيم موش را گرفته و به نگهبان نشان داديم و پرت کرديم بيرون، نگهبان به شدت وحشت کرد و دريچه را به شدت به هم زد خيلی جالب بود فهميديم عراقی ها هم از موش می ترسند. برادرهاي سلول بغلی مي خنديدند، رئيس زندان آمد و گفت شما می خواستيد سرباز ما رو اذيت کنيد، موش گرفتين و انداختين به جونش، يکي از خود سربازهای عراقی هم به يکي از اسرای ما قضيه را گفته بود که اين ها زن نيستند، اين ها خصلت زنانه ندارن، موش می گيرن مي اندازن تو يقه ها، همان برادر می گفت هيچ حادثه ای اشک من را در نیاورد جز اين که به وجود شما خواهرها افتخار کردم و برای آن سرباز قسم خوردم
که همه ی زن های ما اينجوريند.
#کتاب_من_زنده_ام
#نوشته_مصومه_آباد یکی از اسرای ایرانی در جنگ عراق🌷
https://eitaa.com/mano_maman