🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۵۸)
نرگس نفسشو با صدا بیرون داد و پرسید: اگه مهدی دوباره ازت بخواد باهاش ازدواج کنی قبول می کنی؟
مریم با دستش اشکی که رو صورتش می لغزید رو برداشت و بریده بریده گفت: نِ .... نمی .... دانم ..... او دوبار به من گفت از من متنفر است ..... نمی خواهد مرا ببیند ..... من الان بسیار دل شکسته هستم .... من قلب و عشق او را می خواستم اما اکنون آن را از دست داده ام ....
این حرفو گفت و سیل اشک هاش سرازیر شدن. با گریه او محمد هم زد زیر گریه.
نرگس محمد رو از بغلش گرفت و متأثر گفت: گریه نکن عزیزم. گریه نکن. ببین محمدم زد زیر گریه. خدا بزرگه. بسپار به خدا. بعدم محمد رو آروم تو بغلش تکون داد و سعی کرد آرمش کنه.
مریم وسط اشک گفت:
او مرا نمی خواهد. من دوست ندارم با مردی زندگی کنم که از من متنفر است و مرا نمی خواهد. غرورم جریحه دار شد. دلم شکست. شخصیتم خورد شد.
من به خاطر مهدی از دینم، کشورم، دوستانم، شغلم مورد علاقه ام گذشتم. حتی غرورم را زیر پا گذاشتم و برای ازدواج به او التماس کردم اما او روحم را آزرد شخصیتم را خورد کرد احساساتم را لگدمال کرد.
با این وجود من هنوز هم مهدی آرام و مهربانم را دوست دارم. اما دیگر به زندگی مشترک با او فکر نمی کنم. نمی خواهم بازهم احساساتم و قلبم را لگدمال کند می خواهم مهدی در ویترین قلبم خوب و دوست داشتنی باقی بماند.
نرگس دستمالی از کیفتش درآورد و در حالی که می گفت: مهدی خاک بر سرت خدا برات نسازه ببین چکار کردی، به مریم داد و گفت:
عزیزم تورو خدا گریه نکن. تو گریه می کنی بچه آروم نمیشه. هرچی بوده تمام شده. مطمئن باش تاوان شکستن دلتو میده. خدا ازش میگیره. اما عزیزم اونم تو اون روزهای نبودنت کم سختی نکشید. انگار یه عده منتظر بودن مهدی دچار مشکل بشه و بیان اذیتش کنن و بهش طعنه و کنایه بزنن. مثلاً یکی از همسایه هاشون که صبح تا شبو جلوی ماهواره می گذرونه اون روزها دقیقاً ساعت هایی که می دونست مهدی به خونه برمی گرده ماهواره شو خامو می کرد و میومد دم در خونش وایمسیاد و با همسایش کناریش به مهدی تیکه می انداختن.
فعلاً گریه نکن مطمئن باش خودم کمکت می کنم برای گرفتن اقامت تنهات نمیزارم. همین امروزم به زهرا السادات همان همکلاسی قمیم زنگ میزنم و به اونم می سپارم کمکت کنه.
مریم اشک هاشو پاک کرد و گفت: خیلی متشکرم. خیلی متشکرم. تصور نمی کردم تو کمکم کنی. تو خیلی خوبی. خوشحالم که به تو اعتماد کردم و از تو درخواست کمک کردم. دوست دارم پس از این هم باهم رابطه دوستانه داشته باشیم. البته نمی خواهم مهدی چیزی درباره رابطه ما بداند.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۵۹)
نرگس لبخندی زد و گفت:
خواهش می کنم عزیزم. مطمئن باش کمکت می کنم. باید اعتراف کنم روزهای اول از تو خوشم نمیومد. یعنی تو آمریکا که دیدمت ازت بدم میومد تو رو یه مزاحم می دونستم و دوست نداشتم مهدی با تو هیچ رابطه ای داشته باشه. اما وقتی اولین بار تو ایران دیدمت از اون همه تغییر متعجب شدم.
حقیقت اینه که من فرد دیگه ای رو برای مهدی درنظر داشتم که البته نشد. وقتی فهمیدم با تو ازدواج کرده منم باهاش مخالفت کردم و رابطمون کم شد.
اما الان اون حس سابق رو ندارم یعنی نه اینکه بگم یهو تغییر کردم فقط احساس می کنم تو رو خوب نشناختم احساس می کنم در موردت اشتباه می کردم.
به نظرم آدم تو هر سنی و هر شرایطی فرصت تغییر رو داره و باید به همه فرصت بدی تا هم بتون تغییر کنن و هم بتونن خودشونو نشون بدن. الان دوست دارم رفتار گذشتمو برات جبران کنم و کمکت کنم.
مریم دستی به صورتش کشید و گفت: خیلی خوشحالم که نظر تو درباره من تفاوت کرده است. ما می توانیم دوستان خوبی باشیم. خوشحالم که در کنارم هستی. من منتظر خبرت درباره موضوع اقامت هستم.
نرگس محمد رو در کریر گذاشت و گفت: حتماً. مطمئن باش پیگیر هستم. خیالت راحت باشه اوضاع همین جوری نمیمونه. خودم کمکت می کنم. فعلاً باید برم الان صاحب مسافرخونه عصبانی میشه و میاد سروقتمون. خداحافظت عزیزم
نرگس بعد از خداحافظی با مریم از مسافرخانه بیرون زد. پیاده به سمت خونه می رفت در حالی که فکرای گوناگون تو ذهنش گردش می کردن.
حس ترحم و دلسوزی عجیبی نسبت به مریم پیدا کرده بود. اونو آدم بیچاره ای می دونست که در حقش کوتاهی شده و تو بن بست تاریکی گرفتار شده.
مهدی رو در به وجود آمدن این وضعیت مقصر می دونست اما تعصبش نسبت به برادرش نمیزاشت نسبت به او جهت گیری خصمانه و خشنی داشته باشه.
وجدانش حکم می داد مهدی باید از وضعیت مریم باخبر بشه و حتماً از او حداقل به خاطر شکستن دلش حلالیت بخواد. اصلاً دوست نداشت برادرشو مدیون یه آدم مظلوم و ناامید ببینه.
این فکرای گوناگون تو مغزش چنان با سرعت های زیاد میومدن و میرفتن که خودشم نفهمید چه مدت پیاده راه رفته و از کدوم خیابون ها خودشو به خونه رسونده.
وقتی به خودش آمد که مقابل در خونه وایساده بود. او تصمیم نهایی رو گرفت همین امروز و امشب باید با مهدی حرف می زد و قبل از دیر شدن اونو از اتفاقای افتاده آگاه می کرد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۰)
به خونه که رسید بچه هاش نگرانش شده بودن. اونا رو بوسید، آرومشون کرد و براشون نهار پخت در حالی که دنبال راهی برای حرف زدن با مهدی و راه و روش توضیح دادن اتفاقا براش بود.
می دانست مهدی عصر میره خونش اما چون شیفت شب بود نمی تونست بره خونه ی مهدی و باید برای خانوادش شام حاضر می کرد.
تنها راه دعوت کردن مهدی به بیمارستان بود تا تو فرصت خلوتی شب باهم حرف بزنن. دعا می کرد مهدی قبول کنه و بیاد بیمارستان و اون شبم بخش زنان خلوت باشه.
علیرضا به یقین رسیده بود که چیزی شده و اتفاقی افتاده که نرگس این جوری ساکت، تو خودش و غرق فکر کردن شده.
علیرضا مثل روز قبل بازم ازش پرسید چه اتفاقی افتاده که او این جوری مشغول به خودش شده و نرگس نیز یه جواب رو تکرار می کرد فعلاً نمی تونه چیزی بگه و بعداً براش توضیح میده.
قبل از درست کردن شام به مهدی زنگ زد و بعد از سلام و احوال پرسی بهش گفت کار مهمی باهاش داره و ازش خواست ساعت 10 شب بیاد بیمارستان.
مهدی مضطرب شد و علت این ملاقات عجیب رو پرسید.
نرگس در جوابش گفت: همونجا علتشو بهت میگم تو فقط بیا.
+ اگه مشکلی پیش اومده توروخدا همین جا بهم بگو نگرانم کردی. تا اون موقع من هزار تا فکر عجیب غریب کردم.
- چیزی نشده. نگران نباش. یه مسأله ای هست که باید تو هم در جریانش باشی. پشت تلفن نمی تونم توضیح بدم. تو فقط بیا. اگر نگران بچه هام هستی شب ببرشون خونه ما.
+ نه. بچه ها شب خونه خودم باشن بهتره. باید به این وضعیت زندگی هم من عادت کنم هم اونا. باشه میام. ولی کاش همین جا می گفتی و منو از نگرانی در میاوردی.
- از نگرانی هم درمیای مطمئن باش. تو فقط بیا. قربونت داداش فعلاً خداحافظ بچه هارو هم سه بار محکم ببوس.
+ خداحافظ تو هم باشه عزیز.
نرگس شبایی که تو بیمارستان شیفت شب بود شام رو زودتر از روزای دیگه درست می کرد تا خودشم قبل از رفتن به سرکار غذا بخوره.
خانوادشم دوست داشتن شام رو کنار او بخورن و این شب ها زودتر از روزای دیگه شام خورده می شد.
نرگس می دونست که بعد از گذشت ساعاتی از شب بچه هاش بازم گرسنشون میشه و معمولاً یه کم از غذای شام رو تو ظرف دربسته ای گوشه ای رو گاز میذاشت که اونا بتونن موقع گرسنگی بخورن.
شب هایی هم که چیزی از غذای شام باقی نمیموند به بچه ها می گفت اگه گرسنشون شد از میوه ها یا پنیر تو یخچال بخورن.
اون شب یه کم زودتر از همیشه از خونه بیرون زد و خودشو به بیمارستان رسوند. بعد از تحویل گرفتن شیفت از همکاراش منتظر اومدن مهدی نشست.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۱)
شب آروم سایه شو رو سر شهر گسترده بود. با اینکه اوضاع کشور تا حدودی آرام شده بود اما همچنان گهگاهی خبرهایی از تحرکات میرحسین موسوی و همراها و طرفداراش درباره ادعاهاشون منتشر می شد.
مهدی بعد از خوردن شام به بچه هاش که داشتن تلویزیون نگاه میکردن، گفت کاری براش پیش اومده و باید دو سه ساعتی از خونه بره بیرون.
توصیه های لازم رو برای خاموش کردن تلویزیون و برق ها و قفل کردن درها موقع خواب به بچه ها کرد و بعد از بوسیدنشون با ماشینش از خونه بیرون زد.
بوی گرمی هوای روز همچنان رو لباس شب باقی بود. نسیم خنکی می وزید و شب گرم رو خنک و دلچسب می کرد.
مهدی به بیمارستان که رسید به نرگس زنگ زد و بهش گفت دم در بیمارستان منتظرشه.
نرگس چادرشو پوشید، از بخش بیرون آمد و خودشو به دم در رسوند. از نگهبان بیمارستان درخواست کرد اجازه بده مهدی وارد بشه و گفت کار او بیشتر از 1 ساعت طول نمیکشه.
نگهبان که از درخواست اونا متعجب بود، اجازه داد و مهدی ماشین رو به پارکینگ بیمارستان برد و خودش وارد حیاط بیمارستان شد.
مهدی و نرگس تو حیاط رو نیمکت آهنی که کنار دیوار، رو به روی در ورودی ساختمان اصلی بیمارستان بود و بیشتر از 20 متر باهاش فاصله داشت، نشستن.
مهدی نفس عمیقی کشید و گفت: یادمه آخرین باری که اومدم اینجا پارسال موقع شکستن دست نیما بود. انگار همین دیروز بود. خدایا چقدر زمان زود می گذره.
نرگس به تاریکی شب زل زد و گفت: آره. طفلی چقد بهش سخت گذشت. اون موقع تو با مریم ازدواج کرده بودی درسته؟
اخم های مهدی تو هم رفت و گفت: آره متأسفانه. چقدم الکی نگرانش بودم!!
لحن حرف زدن مهدی به نرگس فهماند خشم و بغض مهدی هنوز کم نشده و او همچنان از ماجرای رفتن مریم دلگیر و دلخور است.
نرگس با اینکه تو ذهنش خیلی تمرین کرده بود چطور موضوع رو به مهدی بگه اما حالا که موقع عمل بود دچار استیصال شده بود و نمی تونست حرفایی رو که تو ذهنش نامنظم تردد می کردن، جمع و مرتب کنه و تحویل مهدی بده. فگراشو کنار گذاشت و بی مقدمه پرسید: مهدی تو از مریم خبری داری؟
مهدی با بی حوصلگی گفت: نه خیر. ندارم. نمیخوامم بهش فکر کنم.
- میخوای چه تصمیمی برای زندگیت بگیری؟ برای آیندت؟
+ آینده؟ منظورت چیه؟
- منظورم اینه قصد ازدواج داری؟ نداری؟ اگه داری کیو درنظر داری؟
مهدی پوزخند صداداری زد و با لحن کنایه آمیز گفت: این وقت شب با اون همه عجله و اصرار!! منو کشوندی اینجا بشینیم تو این تاریکی رمانتیک برای آینده من تصمیم بگیریم؟!! یعنی همچین سؤالایی رو با پیام نمی تونستی بپرسی یا صبر کنی صبح بشه بپرسی؟!!
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۲)
نرگس فهمید مقدمه چینی کارو خرابتر میکنه پس تصمیم گرفت سریع موضوع اصلی رو بگه. شمرده شمرده گفت: مهدی منم برای پرسیدن این چیزها تو رو نکشوندم اینجا باید یه چیزایی رو بهت بگم ولی قبلش باید بدونم تو سر تو چی می گذره و تصمیمت برای آیندت و زندگیت چیه.
مهدی بی حوصله گفت:
چیزی تو سر من نمی گذره!! من یه سال پر از غم و استرس و دلهره و درگیری رو پشت سر گذاشتم. الانم فقط میخوام آرامش داشته باشم و به بچه هام برسم. تصمیمم برای ازدواج با اون همه عجله در حالی که سالگرد فوت فاطمه نشده بود و بچه هام و اطرافیانم عزادار بودن اونم با کی؟! با کسی که اصلاً نمی شناختمش و دروغگوی ماهری بود!! غلط اندر غلط بود. نه، اصلاً احمقانه بود. آه خاله فرنگیس که قلبشو شکستم و آه بچه هام که به دل کوچیکشون توجه نکردم دامنمو گرفت. دیگه نمیخوام اشتباه بکنم. اگر تو هم میخوای کسیو معرفی کنی بهتره اصلاً اسمشم نیاری چون من نه قصد ازدواج دارم نه حوصله ازدواج.
نرگس نگاهی به در اصلی ساختمان که گهگاهی افرادی بهش وارد و یا ازش خارج می شدن، کرد. هوای خنک شب آخر تیرماه رو به داخل ریه ش کشید و گفت: پس به مریم هم فکر نمی کنی؟
مهدی تندی سرشو به سمت خواهرش چرخوند و گفت: نرگس عزیزم میشه بس کنی و انقد در موردش حرف نزنی؟ به خدا دیگه طاقت ندارم. چرا میخوای آرامشمو بهم بزنی؟ همه چی تموم شد دیگه. به چه زبونی بگم؟!!
نرگس لبخند غمگینی زد و گفت: میگن عشق و نفرت دو روی یه سکه هستن. و یه اتفاق کوچیکم می تونه اونا رو تبدیل به هم کنه.
ضربان قلب مهدی بالا رفت بغض به گلوش هجوم آورد با صدای خفه لب زد:
نرگس اون یه اتفاق کوچیک نبود. اون منو تو یه برزخ تاریک و مبهم ول کرد و رفت بدون اینکه حتی برام توضیح بده چرا میره؟! یا حتی یه زنگ به من بزنه!! درست وقتی که عاشقش شده بودم و به اندازه فاطمه دوستش داشتم. خودمو آماده کرده بودم که یه عمر زندگی مشترک رو باهاش تجربه کنم. نرگس من .... خیلی سختمه اینارو بگم ..... اما اون چنان با حرارت دم از عشق می زد .... چنان خودشو تو بغلم جا می کرد که ضربه های تپش قلبش به وضوح به سینم می خورد و حس می کردم قلبش تو سینه خودمه که داره می تپه .... بوس .... بوس های آتشینش هر شب بی خوابی رو از سرم می پروند و می تونست تا خود صبح بیدارم نگه داره ....
ساکت شد و روشو به سمت دیگه برگردوند تا اشک مزاحمی که پرده رو چشمانش انداخته بود با دستش برداره.
نرگس ساکت و سر به زیر به حرفای برادر گوش می داد.
مهدی ادامه داد ببخشید اینارو بهت میگم من بی حیا نیستم .... تو هم خواهرمی از گوشت و خون من ... یه لحظه نفهمیدم چی شد انگار همه اتفاقات این یه سال به مغزم حمله ور شدن. ببخش من خیلی خستم. برمی گردم خونه تو هم برو به کارت برس.
بعدم از جاش بلند شد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۳)
نرگس یه دفه سرشو بلند کرد و به چشمای نمناک مهدی خیره شد باید قبل از اینکه مهدی از جاش بلند می شد حرفشو می زد.
پس نفس عمیقی کشید و بی مقدمه گفت: مهدی مریم هنوز تو ایرانه و بعد از اومدن به ملاقاتت تو بیمارستان اصلاً از ایران نرفته.
اشک تو چشمای مهدی خشکید و با چشمای گرد شده به نرگس زل زد و گفت: ایرانه؟! حتماً دوباره میخواد شناسشو برای خر کردن من امتحان کنه!؟
- نه نه. اصلاً. بیچاره کاری به تو نداره. میخواد اقامت ایران رو بگیره و همین جا بمونه.
+برای چی؟! اصلاً تو اینا رو از کجا می دونی؟!
- خودش بهم زنگ زد و ازم کمک خواست. همین جاست تو کرمان تو یه مسافرخونه کوچیک. خودم رفتم دیدنش.
+ آهان. پس تشریف آورده کرمان و دوباره روز از نو روزی از نو!!!
- نه به خدا. طفلکی ازم قول گرفته و براش قسم خوردم که تو از ماجرا بویی نمی بری و همه چی بین خودمون میمونه. میخواد اقامت ایران بگیره و بره قم زندگی کنه.
مهدی پوزخندی صدارداری زد و با تمسخر پرسید: پس تو چرا الان داری افشای راز می کنی!؟
نرگس دست مهدی رو گرفت و دوباره اونو رو نیمکت نشوند و گفت: مهدی یه اتفاقاتی برای اون افتاده که به تو هم مربوط میشه باید به حرفاش گوش بدی ....
مهدی نذاشت حرف خواهرش تموم بشه و گفت: نرگس هرچی بوده تموم شده نمی خوام صداشو بشنوم ....
این دفه نرگس نذاشت حرف مهدی تموم بشه و در حالی که تن صداش کمی بالاتر رفته بود گفت: مهدی تو باید هم به حرفای من گوش بدیو هم با مریم صحبت کنی. مهدی نباید بزاری دینی به گردنت بمونه.
مهدی دستشو از تو دستای نرگس بیرون کشید و در حالی که نفسشو صدادار بیرون می داد گفت: خیلی خب! باشه بگو می شنوم! ولی توقع نداشته باش با اون صحبت کنم!!
نرگس ماجرای سفر مریم به انگلیس و آمریکا، دلیل اون سفر پرماجرا و زندانی شدن مریم رو برای مهدی به صورت خلاصه توضیح داد و در آخرش گفت:
مهدی تو خودت می دونی من از روز اولی که تو آمریکا دیدمش ازش خوشم نیومد تمام سعی خودمو کردم که به تو نزدیک نشه. وقتی هم اومد ایران یه بار که اومده بود با تو حرف بزنه دیدمش و بازم بهش روی خوش نشون ندادم. وقتی شنیدم باهاش ازدواج کردی کاملاً مخالف ازدواجتون بودم و خیلی بهم برخورد اما اون الان از تو یه بچه داره و تو در قبال اون بچه مسئولیت داری به خصوص اینکه وقتی تو زندان بوده بچه رو فرستادن یه پرورشگاه که معلوم نیست چه طور جایی بوده. خودشم خیلی دلش شکسته به خصوص وقتی بهش تجاوز کرد .....
به اینجا که رسید یه دفه دستاشو رو دهنش گذاشت و ساکت شد.
مهدی با صدای شبیه فریاد و بلندتر از حد معمول گفت: چی؟! چی کردن؟!
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۴)
نرگس قصد نداشت ماجرای تعرض به مریم رو به مهدی بگه اما کلمه تجاوز از دهنش در رفته بود و دیگه نمی تونست ماجرا رو جمع کنه. واکنش مهدی هم اضطراب به قلبش تزریق کرد.
تو ذهنش دنبال توجیهی می گشت تا بحث رو عوض کنه، که مهدی به سرعت تو چشماش خیره شد، دستشو گرفت و با چشمایی که رنگ عصبانیت گرفته بود پرسید: نرگس چی گفتی تو الان؟
نرگس با لکنت گفت: هی ..... هیچی .... داشتم .... می .... گفتم تو درباره بچتون مسئولیت ..... داری ....
- نه. این نه. گفتی رفته زندان و آخرش یه چیزی گفتی!! منظورت چی بود؟!
+ فقط همین بود. گفتم تو روحیشون تأثیر منفی گذاشته .....
مهدی در حالی که صداش می لرزید نفس عمیقی کشید و گفت: نرگس تو یه حرفی از دهنت دررفت اما ادامه ندادی. یا همین الان همه چیو میگی یا به جوون دو تا بچه هام دیگه باهات حرفم نمی زنم.
نرگس به چشمای برادرش خیره شد. تو دل خودشو لعنت کرد که چرا نسنجیده حرفی رو زده. سؤالی تو مغزش می چرخید که یعنی دلیل این واکنش مهدی اینه که هنوز ریشه های علاقه به مریم تو قلبش وجود داره؟
نفسی عمیق کشید و آروم گفت: تو بازداشتگاه اجازه ندادن لباس درست و حسابی تنش باشه با یه تاپ و شلوارک فرستادنش بازداشتگاه انفرادی. یکی .... یکی .... از نگهبانا بهش تعرض کرده و خیلی اذیتش کرده .....
به اینجا که رسید نگاهی به صورت مهدی کرد. خون زیادی تو رگ های صورت مهدی جمع شده بود جوری که حتی تاریکی شب هم سرخی صورتش رو نمی پوشوند. رگ های گردنش باد کرده و نفس نفس می زد. با اینکه دستاشو مشت کرده بود اما بازهم نرگس لرزش اونارو به وضوح می دید.
نرگس برای اینکه حال مهدی از این بدتر نشه بریده بریده گفت:
مهدی جان .... بهش تجاوز نشده .... یعنی کامل تجاوز نشده ...... قبل از ...... یکی از نگهبانای خانم سر رسیده و اون نگهبان هم به خاطر حفظ موقعیتش مریم رو رها کرده .... مریم گفت خیلی مقاومت کردم و جیغ کشیدم .... بدنش خیلی زخمی و کبود شده جوری که بعضی از آثارش هنوز بعد از دو ماه رو بدنش مونده.
مهدی هجوم اشک رو به چشماش احساس کرد. قلبش تو اون شب تاریک و تیره بی صدا شکست. زیر لب فقط ذکر استغفرالله رو تکرار می کرد. حتی فکر کردن به موقعیتی که مریم توش قرار گرفته هم آزارش می داد. سینش می سوخت و حالا دیگه مطمئن بود هنوز ریشه های عشقش به مریم تو ژرفای قلبش خشک نشده است.
مهدی دوست نداشت جلوی دیگران گریه کنه اما با شنیدن اتفاقای افتاده برای مریم، غرورش و غیرتش انقد جریحه دار و له شده بود که نمیتونست احساساتشو کنترل کنه.
اشک بی مهابا رو صورتش لغزید و تو نور چراغ های بیمارستان که محوطه حیاط رو تاریک روشن کرده بودن، برقش به دوردست ها رسید.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۵)
نرگس که اشک های یه مرد برای غیرت و ناموسشو میدید برای دلداریش گفت:
مهدی مریم خیلی افسردس خیلی ناراحته. به خدا خودشم این وضعیتو نمی خواسته. آمریکا سرزمین مادریشه حتی فکرشم نمی کرده این اتفاقات بیفته. وقتی این حرفارو می زد خیلی گریه کرد.
اون دیگه هیچ امیدی به بودن با تو نداره فقط میخواد یه زندگی آروم تو انزوا برای خودش بسازه. اون گفت مهدی حق داره منو نخواد لیاقتش یه فرشته ی پاکه نه من که هیچ وقت تو زندگیم پاکی رو به معنای واقعی تجربه نکردم از خودم متنفرم. مهدی من نمیگم برو باهاش ازدواج کن. اینش به خودت مربوطه ولی حداقل ازش حلالیت بخواه. نزار آه دل شکستش رو زندگیت سایه بندازه.
مهدی دلش می خواست داد بزنه اما صدا تو گلوش خفه شده و به روبه روش به ادمایی که از در ساختمان بیمارستان خارج یا بهش وارد می شدن، بی حرکت زل زده بود. اشک مث جویبار از چشمه ی چشمش به سمت مقصد مبهم گردنش تو حرکت بود.
بریده بریده گفت: می .... خوام .... مریم رو .... ببینم ..... محمد .... کاش ..... میخوام ..... برم مسافرخونه .... پیشش ..... همین الان ..... شب بدون من .....
نرگس که با دیدن شکسته شدن برادرش او هم شکسته شد و اشک هاش جاری شدن، گفت: الان که نمیشه.
- چرا نمیشه؟ باید ببینمش ..... محمد ..... ای خدا ..... طفلکی پسرم .....
+ چون من بهش قول دادم در موردش با هیچ کس حرفی نزنم.
- فردا بهش بگو ..... من میخام بیام ...... دیدنش ..... مرخصی می گیرم ...... باهم بریم ...... اول صبح ....
+ مهدی جان باشه میریم ولی عجله نکن. صاحب مسافرخونه خوشش نمیاد هی این یکی و اون یکی به اتاقش رفت و آمد داشته باشن.
- نکنه اونم ...... چشمش ..... دنبال مریم منه ..... ای خدا ....
دیگه نتونست حرفشو ادامه بده با دو دست صورتشو پوشوند که صدای هق هقشو پشت دستای مردونه ش خفه کنه.
نرگس دستشو رو شانه ی مهدی گذاشت و گفت: نه به خدا. این جور آدمی نیست. مریم هم طفلی خودشو تو اتاق حبس کرده و زیاد بیرون نمیاد. خودم یه جوری می کشونمش بیرون از مسافرخونه یه جای خلوت تو هم بیا و باهاش حرف بزن. نمی تونم بهش بگم با تو قرار بزاره چون ناراحت میشه.
مهدی با دست اشک هاشو پاک کرد و گفت: باشه. ولی تورو خدا زودتر. طاقت و حوصله صبر کردن ندارم.
نرگس دست مهدی رو تو دست گرفت، فشرد و گفت: باشه داداش. باشه. قول میدم.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۶)
اون شب مهدی با ذهن آروم و فراغ بال به بیمارستان رفت و با دل شکسته، روح آرزده و بدن خسته به خونه برگشت. با اینکه برای خوابیدن تلاش زیادی کرد اما فقط تونست یه ساعت بخوابه.
یه روز دیگه رو با تلخ کامی و سکوت مرگبار رو لب شروع کرد. حتی جواب بچه هاش رو با جمله های کوتاه یک کلمه و دو کلمه ای می داد.
تو محل کارش هم گوشه ی اتاقش خزید و با کسی حرف نزد. لحظه ها رو می شمرد تا زودتر پایان ساعت کاریش برسه. پایان ساعت کاری براش در حکم صدای مسئول زندان بود که به هواخوری در حیاط زندان دعوتش می کرد.
بی صبرانه منتظر رسیدن پیامی یا خبری از طرف خواهرش بود.
افکارش درگیر جنگ و جدال بی فرجام شده بودن.
یه بار از خودش می پرسید اصلاً چرا رفت اونجا که این بلاها سرش بیاد؟ اصلاً چرا به من چیزی نگفت؟ یعنی من انقد ارزش نداشتم که بهم بگه میخواد چکار کنه؟!
و بار دیگه به خودش نهیب می زد: اونجا وطنشه! یعنی حق نداره وطن خودشو ببینه؟! اونم دلش برای وطنش تنگ میشه!!
یه بار هم درگیر عذاب وجدان میشد و خودشو این جوری سرزنش می کرد: چرا بهش اجازه ندادی برات توضیح بده؟! چرا بدون هیچ توضیحی اونو از خودت راندی؟! چرا سریع ابراز نفرت کردی و دلشو شکستی؟ اصلاً چرا حتی نگاهی به پسرت نکردی؟!
هیچ کدوم از این سؤالا به جواب مطلوب نمی رسیدن و فقط تیغی برای زخمی کردن روحش بودن.
اون روز تموم شد اما پیامی از خواهرش نرسید.
روز بعد کاسه صبرش لبریز شد و صبح موقع رفتن به سرکار به خواهرش زنگ زد و ازش درباره قرارش با مریم پرسید.
نرگس در جوابش گفت: امروز شیفت صبح هستم قراره بهش زنگ بزنم بعد از ظهر باهم بریم پارک.
از خواهرش تشکر کرد و منتظر رسیدن لحظه ی موعود نشست. هر چن دقیقه یه بار به ساعت نگاه می کرد. بی قرار بود و دستِ دلش می لرزید که موقع رویارویی با مریم چه چیزی بهش میگه و مریم باهاش چطور برخورد میکنه.
چند تا از همکاراش علت بی قراری و حال پریشان این دو روزشو پرسیدن، و اونم فقط گفت ذهنش درگیر مسائل و اتفاقای تو خانوادشه
و آیا واقعاً او هنوز مریم رو جزوی از خانوادش می دونست؟
دلش در جواب این سؤال می گفت هنوز اونو دوست داره پس جزو خانوادشه و عقلش می گفت فعلاً معلوم نیس مریم با تو چطور برخورد میکنه آیا تو رو می بخشه یا میپذیره !؟ پس برای نتیجه گیری یه جانبه عجله نباید کرد.
بعد از تموم شدن ساعت کاریش با خونش تماس گرفت و به بچه هاش گفت یه ساعتی دیرتر به خونه برمیگرده و مراقب خودشون باشن و از خونه بیرون نرن و شیطنت نکنن.
بعدم خودشو به پارکی که آدرسش رو نرگس با پیام براش فرستاده بود رسوند و منتظر اومدن لحظه ی دیدار نشست.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۷)
رو نیمکتی که سایه درخت بید مجنون تنهایی روش افتاده بود نشست. آفتاب تیز اخرای تیر، گرم و بانشاط خودشو برای خودنمایی تند و تیزتر تو مرداد ماه آماده می کرد.
هوا گرم و پارک خلوت بود. گهگاهی رهگذرایی از کنار نیمکت می گذشتن. به صفحه گوشیش نگاه کرد که پیام نرگس روش ظاهر شد.
نوشته بود با مریم ساعت 5 تو پارکن. به محض رسیدن جای نشستنشونو به او میگه و اونم به محض دریافت پیام بیاد اونجا.
مهدی نگاهی به ساعت گوشیش کرد. تا ساعت گفته شده 20 دقیقه وقت مونده بود. نفس عمیقی کشید و از جیب لباس نظامیش کتابچه کوچک دعا رو درآورد و شروع به خوندن سوره یس که اولش بود کرد.
قلبش محکم به دیوار سینش می کوبید و آرامششو به هم می ریخت اما کلمات سوره یس بهش قوت قلب می داد که توانایی به زبون آوردن حرفای مورد نظرش رو داشته باشه.
نرگس اون روز موقع ظهر به مریم زنگ زده بود و گفته بود کار مهمی باهاش داره و بعد از تموم شدن کارش به دیدنش میاد اما بیرون از مسافرخونه باهاش قرار میزاره و حرف میزنه چون حوصله ی نگاه های مشکوک و طلبکارانه صاحب مسافرخونه رو ندارد.
مریم به شوق سرعت گرفتن انجام کارهاش، بعد از نهار منتظر رسیدن ساعت مقرر نشست و وقتی که نرگس باهاش تماس گرفت و گفت دم در منتظرشه، لباس پوشید، بچشو بغل کرد ، در اتاق رو قفل کرد و از مسافرخانه بیرون زد.
به همراه نرگس سوار تاکسی شدن و به پارک رفتن.
نرگس خلوت ترین و دور از دیدترین جای پارک یعنی جایی ته پارک، کنار دیوار پارک و بلوک های سیمانی بزرگ که محوطه پارک رو از خیابان کنارش جدا میکرد، پشت دو درخت بید مجنون بزرگ رو برای نشستنشون انتخاب کرد.
به مریم گفت: همین جا بشین من برم دو تا آبمیوه خنک بگیرم تو این هوای گرم می چسبه.
مریم با لبخند اونو بدرقه کرد و مشغول بازی با بچش که تازه از خواب بیدار شده بود شد.
نرگس چن قدم که از نیمکت دور شد به مهدی زنگ زد و محل نشستن مریم رو بهش گفت و ازش خواست قبل از برگشتش خودشو برسونه اونجا.
مهدی خودشو به محلی که مریم نشسته بود رسوند.
مریم پشت به محوطه پارک و رو به بلوک سیمانی نشسته و سرشو به سمت محمد خم کرده و دستاشو نوازش می کرد.
مهدی با دیدن چادرش با یادآوری حرفای نرگس، نفس هاش تند و قلبش به تپش افتاد. رو نیمکت نشست و با صدای لرزان سلام کرد.
مریم یهو به سمت پشت برگشت و با دیدن مهدی دستشو رو دهنش گذاشت و وحشت زده هینی کشید. با کلمات بریده بریده پرسید: تو .... تو .... اینجا ..... چکار می .... کنی؟ چرا ..... اینجا .... آمدی؟
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۸)
مهدی چشماشو بست تا شاید بتونه به ریتم تند نفس هاش غلبه کنه. گفت: من .... آمدم باهات حرف بزنم ..... اگه اجازه بدی.
ابروهای مریم تو هم گره شد و گفت: چه کسی به تو گفت به اینجا بیایی؟
مهدی به چشمای لرزان مریم خیره شد و گفت: اونش خیلی مهم نیست. مهم اینه من باید میومدم و اومدم. باهات خیلی حرف ها دارم که بزنم.
- تنها کسی که از آمدن من به اینجا خبر دارد نرگس است. پس قطعاً او تو را باخبر کرده است؟ نه؟
+ مریم ..... خانم ..... مهم نیست کی گفته. اومدم باهات حرف بزنم خواهش می کنم به حرفام گوش کن.
مریم با نگاه سرد و خشک و جدی سؤالشو تکرار کرد: نرگس به تو خبر داده که من اینجا هستم؟!
مهدی پلک هاشو باز و بسته کرد و با تکون دادن سرش حرف اونو تأیید کرد.
مریم در حالی که نفس نفس می زد، گفت: نرگس خیلی آدم غیرقابل اعتمادی است! نرگس یک انسان بدجنس و دروغگو و غیرقابل اعتماد است! و سپس دستشو تو کیفش کرد و گوشی همراهشو درآورد تا به نرگس زنگ بزنه.
اما قبل از فشردن دکمه برقراری تماس، مهدی گوشیو از دستش گرفت و گفت: نمیخاد باهاش تماس بگیری. اون خیلی نگرانت بود به همین دلیل جریان سفرت و اتفاقایی که برات افتاده رو به من گفت و باید می گفت. من حق داشتم بدونم چه بلایی سر کسی که ..... بهش علاقه داشتم .... اومده .....
حرفای مهدی مث نیشتر به قلب مریم می رفت. بغض به گلوش چنگ زد و گفت: نرگس اصلاً حق نداشت حرف هایی را که به صورت راز به او گفته بودم افشا سازد. او یک بدقول بدجنس است.
مهدی متوجه بغض گیر کرده او گلوی مریم شد و با سرافکندگی گفت: مریم خانم ..... من به اندازه ی کل زندگیم شرمنده و مدیون تو هستم. من یک آدم خودخواهم که حتی اجازه ندادم تو درددلت رو بیاری پیش من. الانم خیلی توقعم زیاده که انتظار دارم به حرفام گوش بدی.
اشک آروم رو گونه ی مریم روان شد و دوباره لب زد: نرگس حق نداشت حرف های مرا به تو بگوید. هرگز او را نمی بخشم.
مهدی هجوم تلخ بغض به گلوی خودشو احساس کرد. سرشو به نزدیک ترین فاصله از صورت مریم آورد و به چشمای بارونی مریم خیره شد و گفت: از الان تا قیامت انقدر ازت معذرت خواهی می کنم که عذرم رو بپذیری. مریم خانم شنیدن اتفاقاتی که برات افتاده بود دیوونم کرده تو این دو روز فقط 2 ساعت تونستم بخوابم. اگر منو نبخشی جلوت زانو میزنم و جلوی همه بهت التماس می کنم که منو ببخشی.
نفس های مریم تندتر شده و قلبش محکم به سینش می کوبید. می دونست مهدی حالا دیگه با او نامحرمه اما صورت مهدی چنان به صورتش نزدیک بود که اگه سرشو بر می گردوند با صورت او برخورد می کرد.
مسخ شد و به یاد روزایی افتاد که تو بیمارستان سیاتل او با همچین فاصله ای با مهدی حرف می زد و مهدی با صورت سرخ از شرم و حیا ازش فرار میکرد و اونو پس می زد. شاید حالا فرصتی پیدا شده بود که او مهدی رو پس بزنه و قلبشو برونه.
تو افکارش غوطه ور بود که مهدی سرشو عقب کشید و پایین انداخت.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۶۹)
مهدی دوباره با صدای آرومی لب زد: مریم خانم تو حق داری نبخشی ولی من التماس می کنم که ببخشی و به حرفام گوش بدی.
محمد که بی صدا بهشون خیره شده بود زد زیر گریه و مریم اونو آروم تو آغوشش حرکت داد و دم گوشش زمزمه کرد: آرام باش پسرم. آرام. آرام. الان از اینجا می رویم.
مهدی ناامیدانه گفت: من حتی به محمد بیچاره هم توجه نکردم. اونم باید منو ببخشه. من به اونم مدیونم. اگه برگردی مسافرخونه میام دنبالت و دم اتاقت میشینم که منو ببخشی و به حرفام گوش بدی.
مریم با دست اشکای رو صورتشو پاک کرد و با ناباوری پرسید: تو از آدرس مسافرخانه هم اطلاع داری؟! دیگر هیچ وقت به نرگس اعتماد نخواهم کرد!!
مهدی دوباره به چشمای مریم خیره شد و گفت: بله آدرسشم بلدم. مریم خانم .... حرف بزنم؟
مریم چشم از چشم مهدی برداشت و به پسرش چشم دوخت و صورتشو بوسید.
مهدی از جا بلند شد و کنار پای مریم روی زانوهاش نشست و سرشو بالا گرفت و خیره به صورت مریم گفت: بهت التماس می کنم خواهش می کنم منو ببخش و به حرفام گوش بده.
مریم سرشو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد کسی در نزدیک اونا نبود و افرادی تو فاصله های دور روی سبزه ها یا نیمکت ها نشسته بودن.
دوباره به مهدی که دستشو به طرف دست او آورد و دوباره اونو عقب کشید، نگاه کرد.
چشمای همیشه پر از شرم و معصوم مهدی که حالا غمی توشون لانه کرده بود رو کاوید. چشمایی که تو شب های خلوتشون برق می زدن، می درخشیدن و با شیطنت خاصی به سرتاپای او خیره می شدن.
به لباس مهدی نگاه کرد. همون لباس نظامی سبز تنش بود که چن بار دیگه هم اونو تو اون لباس دیده بود.
دستشو دراز کرد و با انگشتای ظریفش درجه ی روی دوش راست اونو با نوازش لمس کرد.
حرکتش مهدی رو شوکه کرد اما فقط به اون انگشتای ظریف خیره شد و سکوت کرد.
حلقه ای که اولین شب زندگی مشترکشون به دستش کرده بود هنوز او انگشتای ظریف مریم چشمک می زد.
مهدی با خودش فکر کرد پس هنوز هم بهم علاقه داره! لبخندی زد، برای جلب رضایت مریم مصمم تر شد و گفت: مریم خانم اگر هنوز ذره ای از عشق ته قلبت باقی مونده به حرفام گوش بده. منو ببخش و دوباره قدم رو چشمم بزار و همدمم شو.
مریم اما هنوز درجه های روی دوش مهدی رو نوازش می کرد و تو ذهنش به بازداشتگاه سیاتل و مأموران FBI فکر میکرد.
مأمورایی که با خشم و تحقیر و چشمای هیز اونو می پاییدن و اجازه حرف زدن بهش نداده و دلیل بازداشتشم بهش نگفتن. دستای نامهربون و خشنشون مرتب ظرفت های زنانشو می دزدید و او درمانده و بیچاره چاره ای جز صبر نداشت.
حالا مهدی هم با لباس نظامی سبز در برابرش تقریباً زانو زده و با چشمای پر از شرم ازش می خواست به او اجازه ی حرف زدن بده.
واقعاً چه شباهتی بین مهدی و اون مأمورا وجود داشت که اینارو کنار هم تو ذهنش تداعی می کرد؟
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۰)
ناخودآگاه لب زد تو مهربان ترین و جذاب ترین و نجیب ترین و پاک ترین و دوست داشتنی ترین مردی هستی که در کل عمرم به چشم دیده ام.
لبای مهدی به لبخندی عمیق کش آمد و ناخودآگاه چشمکی زد و گفت: پس بخشیدی منو؟ الان می تونیم حرف بزنیم؟ و روی بودنت تو زندگی و خلوتم حساب کنم؟
محمد به صورت مهدی خیره شده و با لبخندش لبخند زد.
مریم نگاهشو از چشمای مهدی گرفت و با بغض گفت: نه. نه.
لحن و جوابش مهدی رو تو بهت و یأس و درد غرق کرد.
سه تا پسر جوون که شلوارهای لی آبیِ تنگ و کاملاً شبیه بهم شون خیلی جلب توجه می کرد، از کنار نیمکت رد شدن و یکی از پسرا با صدای بلند به متلک گفت: اینارو ببین! چه عشق و حالی دارن می کنن! و دوستش آروم بهش گفت: راحتشون بزار برادرمون تو نخه خوشگل چادری رو ببوسه!
مهدی این حرف رو شنید و شرمنده متوجه موقعیتش شد. از جا بلند شد و نوازش های مریم رو متوقف کرد.
مهدی رو نیمکت نشست، گوشی مریم رو به طرفش گرفت و ناامید گفت: مریم خانم آبرومونم که رفت. یعنی من حتی ارزش بخشیدن رو ندارم؟! بهت حق میدم نخوای منو ببخشی و به زندگی من برگردی. اگه دیگه هیچ وقت به زندگیم برنگردی یادت و جات همیشه در قلبم خواهد بود اما اگه حلالم نکنی تا ابد شرمسار و سرافکنده و ناامید خواهم بود.
مریم گوشی رو گرفت و به چشمای محمد که کاملاً شبیه چشمای مهدی بود زل زد و سکوت کرد.
مهدی دستشو جلو آورد و دست کوچیک محمد رو تو دستش گرفت. دوباره به چشمای مریم خیره شد و گفت: اجازه میدی بغلش کنم؟ خواهش میکنم من پدرشم.
مریم با همون سکوت دستاشو شل کرد تا مهدی بچه رو از بغلش برداره.
موقع گرفتن محمد از بغل مریم، دست مهدی به بازوی او خورد. چشماشو بست، نفسی عمیق کشید و تو دلش داد زد: خدایا خودت این بازو رو دوباره دور گردن من حلقه کن.
محمد تا به بغل مهدی رسید شروع به گریه کرد.
مهدی اونو آروم تو بغلش حرکت می داد با لحن بچگانه بهش می گفت: پسر خوشگلم. ناز نازی بابا کجا بودی تو دلم برات یه ذره شده بود. این مامان بی معرفتت زودی تو رو برد نزاشت من درست و حسابی ببوسمت.
بعد چن بار صورت و دستای محمد رو بوسید. زیر چشمی نگاهی به مریم که به روبه روش زل زده بود کرد و دوباره با همون لحن ادامه داد:
ای جوون چقد چسبید. بابایی میشه به مامانت بگی با من قهر نکنه؟ اگه باهام قهر کنه دلم میشکنه؟ قربونت برم قند عسلم. وقتی نبودی همش با خودم می گفتم پسر بابا کجاست که پیداش نیست؟ چرا زنگ نمیزنه؟ یعنی پسر بابا دلش برای باباش تنگ نمیشه؟ قربونت برم قربون این دست و پای کوچیکت که دلم میخواد درسته بخورمشون.
دوباره دست محمد که رو به روی صورتش تکان می خورد رو بوسه بارون کرد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۱)
مریم سرشو برگردوند و به مهدی که مشغول نوازش، بوسیدن و حرف زدن با محمد بود، نگاه کرد.
نگاهش از چشم مهدی دور نموند و مهدی دوباره با همون لحن بچگانه به محمد گفت:
بابایی دلم میخواد همیشه پیشم باشی و صبح تا شب نازت کنم. ولی حیف مامانت دیگه بابایی رو نمی خواد. دیگه دوستش نداره. دیگه نمیخواد به آغوش بابایی برگرده. ولی خب من تلاشمو می کنم تا شاید راضی بشه. قربونت برم عروسک کوچولوی ملوسم.
مریم لب پایینشو گاز گرفت و نفس عمیقی کشید. در تمام لحظه هایی که سکوت کرده بود لحظه لحظه های حضورش تو خونه ی مهدی تو ذهنش تصویر میشد.
مهدی و هرچه مربوط بهش بود همیشه قلبشو به تلاطم می انداخت و حالا انقد گرم شده بود که حتی شنا تو آب های یخ بسته هم خنکش نمی کرد. دستشو دراز کرد و دوباره محمد رو تو بغل گرفت.
نرگس که تو پارک در فاصله 30 متری اونا رو سبزه ها و جوری نشسته بود که پشت سطل آشغال مخفی بشه و دیده نشه، بالاخره حوصلش سر رفت و به طرف مهدی و مریم اومد.
مریم از جا بلند شد و با لحن دلخور گفت: تو حق نداشتی از اعتماد من سوءاستفاده کنی و رازهای مرا افشا کنی. کار تو بدجنسی و خیلی بد بود.
نرگس لبخندی زد و گفت: می دونم کارم درست نبود ولی مهدی باید می دونست. باید حداقل ازت معذرت خواهی می کرد. اون نباید قضاوت می کرد و با عجله تو رو می راند.
مهدی هم از جا بلند شد و کنار گوش مریم گفت: مریم خانم بالاخره جواب من چی شد؟ قلبم داره از جا کنده میشه.
مریم برگشت و نگاهی به صورت مهدی که فقط 10 سانت با صورتش فاصله داشت انداخت و گفت: الان نمی توانم چیزی بگویم. باید فکر کنم. خیلی هم خسته هستم. می خواهم به مسافرخانه برگردم.
مهدی وحشت زده شد و گفت: تورو خدا ناگهانی از ایران نری تنهام بزاری! قول بده زود فکر کنی و جواب بدی.
- نه. من می خواهم اقامت ایران بگیرم.
+ خب پس تا کی فکراتو می کنی و جواب منو میدی؟
- نمی دانم. شاید تا یک هفته دیگر شاید هم بیشتر طول بکشد.
+ تورو خدا منتظرم نزار. از فکر و خیال دیوونه میشم. یه هفته دیگه خودم بهت زنگ میزنم.
مریم سرش رو به علامت قبول کردن بالا و پایین کرد.
نرگس نگاهی به اونا که خیلی به هم نزدیک بودن و باعث جلب توجه می شدن کرد و گفت:
خیلی خب دیگه بسه امروز خیلی کارای خاک بر سری تو انظار عموم انجام دادین الانم یه کم از هم فاصله بگیرین دماغتون رفت تو چشم همدیگه! مریم جان رازدار نبودن منو ببخش ولی باید به مهدی می گفتم. الانم مهدی تو رو میرسونه مسافرخونه و منو میرسونه به خونه که دیگه واقعاً دیر شده!
مهدی از مریم فاصله گرفت و دستشو برای تأیید رو چشمش گذاشت. بعدم هر دو رو به مقصدهاشون رسوند و خودش به امید روزهای بهتر به خونه برگشت.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۲)
مهدی تو یه هفته وقتی که منتظر جواب مریم نشسته بود آروم و قرار نداشت. هر ساعت به گوشیش نگاه می کرد تا شاید پیامی از مریم بیاد.
از ذهنش فکرای مختلفی عبور می کردن. گاهی قیافه ی مریم تو ذهنش نقش می بست که با لبخند بهش نگاه میکنه و میگه با ادامه دادن زندگی در کنار او موافقه.
گاهی مریم تو خیالش با اخم و خشم بهش خیره میشد و می گفت هیچ علاقه ای به او و زندگی کنارش نداره.
گاهیم مریم رو جلوی چشمش با صورت گریان و نالان می دید که بهش می گفت قلب شکستش هیچ وقت ترمیم نمیشه و حتی با بخشیدن اونم این دلشکستگی از یادش نمیره.
اما بدترین فکری که شیطان تو ذهنش نقش می زد و با اون حس غیرت و مردانگی و غرورشو می خراشید این بود که تو آمریکا دستای کثیف مردای هوس باز و هرزه به بدن مریم خورده و در پی این فکر این شبهه رو پر و بال می داد که آیا مریمم از بودن کنار اون مردا لذت برده؟ یا هنوز به اون مردا فکر می کنه؟ آیا تو آینده به اون مردا فکر میکنه؟
نصف وقت های روزش رو با این فکرا در جنگ بود و سعی می کرد شیطان رو از سینش بیرون کنه و مریم رو با اون عشق عمیق که تو خلوتش دیده و حلقه ای که هنوز تو دستش نگه داشته بود قضاوت کنه. نمی خواست دوباره درگیر قضاوت نا به جا و نسنجیده بشه.
تصمیم گرفته بود اول موافقت مریم رو بگیره و بعد موضوع ازدواج دوبارش با مریم رو به بچه هاش بگه اما تو اون هفته چندین بار به نوعی تو حرفاش به محمد اشاره کرد تا عکس العمل بچه هاشو ببینه و بسنجه.
نیما می پرسید محمد دیگه برنمی گرده؟
و نهال هم می گفت: محمد خیلی کوچولو بود اما یه ذره ناز بود.
مهدی برای جلب نظرشون از محمد تعریف و اونو یه موجود دوست داشتنی و زیبا و بودنشو خوب و جالب توصیف می کرد.
خیلی مشتاق حرف زدن با مریم و شنیدن اتفاقای افتاده و احساسات و نظراتش از زبان خودش بود.
دوست داشت مریم هم از حال و احساس او تو اون دو ماه دوری و بی قراری باخبر بشه و بعد اونو قضاوت کنه.
خیلی تلاش لازم بود که به نفسش غلبه کنه و تو اون یه هفته فرصتی که برای فکر کردن به مریم داده بود، بهش زنگ نزنه، پیام نده و فکر کردن با آرامش رو از او دریغ نکنه.
اما عاقبت تا حدودی تسلیم شد و تو اون 7 روز، 7 پیامک برای مریم فرستاد.
خودشو ملزم کرد روزی بیشتر از یه پیام نفرسته و تمام تلاش خودشو به کار گرفت با بهترین جمله ها حال و نظرات خودشو به او بفهمونه.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۳)
پیام روز اول:
سخت ترین لحظات زندگی من فرارسیده است. انتظار بر قلبم خیمه زده و صبر کردن تنها چاره ی اکنون زندگی من است. تنها رویایم بودن در کنار توست. با التماس می گویم: رویای مرا واقعی کن.
پیام روز دوم:
زمان به کندی می گذرد. سرعت تپش های قلبم با سرعت ثانیه ها به شماره افتاده و کند شده است. خواهش می کنم گاهی هم به ساعت خیره شو تا دریابی انتظار من برای گذر سریع تر لحظه ها را.
پیام روز سوم:
امروز وحشت نیامدن و نبودن تو ذهن و روح و قلبم را دچار کابوسی دلهره آور کرده است. فقط خدا می داند چقدر از این کابوس ترسناک گریزانم. زودتر بیا تا حضورت مرا از این کابوس ها برهاند.
پیام روز چهارم:
لذت بخش ترین قسمت زندگیم افتخار به بودن تو و داشتن توست. عشق پاک تو مرا از آشفتگی و افسردگی رها ساخت و به دنیایی سراسر لذت و شور و دلدادگی و اشتیاق کشاند. بازهم بر تمام وجودم منت بگذار و مرا با همان اوج و اشتیاق دوست بدار.
پیام روز پنجم:
تمام این روزها از خودم نوشته ام و خودخواهی ام از حد گذشته است. بگذار بی پرده بگویم اگر مرا بپذیری من نیز زندگیم را در مدار دل تو خواهم ساخت و پنجره زندگی را فقط رو به خواهش دل تو باز خواهم کرد.
پیام روز ششم:
کاش می توانستم بفهمم آیا پیام های مرا می خوانی یا نه. به وسعت زندگی کوچکم و دنیای بزرگی که روحم به تصویر می کشد دوستت دارم. قلبم هر روز بی قرارتر از روز قبل می شود و افکارم پریشان تر. امروز نزدیک بود خانه را هم به آتش بکشم.
پیام روز هفتم:
خوشحالم که امروز آخرین روز است. امروز فراق تمام خواهد شد و من حداقل می توانم صدایت را بشنوم. مطمئن باش به شوق دیدن دوباره ات با سر خواهم دوید و برای گرفتن رضایت بودنت بیشتر از همیشه التماس خواهم کرد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۴)
دیدن دوباره ی مهدی تو اون روزی که اصلاً انتظارشو نمی کشید، دوباره تلاطم رو به قلب و روح و زندگی مریم برگردوند.
با اینکه موقع موجهه با او تو پارک آزارده خاطر، دلگیر و دلشکسته بود اما موقع برگشت به مسافرخانه فقط شور عشق بود که تو قلبش می جوشید و زبانه می کشید.
هوس های خفته ی زنانش رو که بعد از پس زدن مهدی تو ذهنش دفن کرده بود، دوباره بی اجازه او رها شدن و تو وجودش شروع به سرکشی کردن.
از نگاه مریم واقعیت زندگیش این بود که او از روحانی ترین و معنوی ترین و پاک ترین چیزا تا پست ترین و پیش پا افتاده ترین و مادی ترین خواسته ها و شهوت ها رو هم فقط در کنار مهدی می خواست. اما نمی خواست این بار فقط خودش التماس کنه بلکه مغزش بهش فرمان می داد که باید مهدی هم برای داشتن او التماس کنه.
بی قرار بود و خودشو تو اتاق حبس کرده بود. هرگاه به محمد شیر می داد سر و صورتش به خصوص چشماشو غرق بوسه می کرد چون چشماش به طرز عجیبی به چشمای مهدی شبیه بود.
هر کدوم از پیام های مهدی را با اشتیاق بیشتر از 5 بار تو ساعت می خوند اما جوابی به هیچ کدام از پیام ها نمی داد.
دلش می خواست مهدی رو تو اشتیاق دیدن خودش بسوزونه و اونو وادار کنه پشت سر هم به علاقه و عشقش اعتراف کنه.
لحظه لحظه های حضورش تو خونه ی مهدی در برابر چشماش مجسم می شد به حدی که گاهی ساعت ها به نقطه ای خیره می موند و خاطراتشو مرور می کرد.
پس از کابوس تلخ فراق و زندان و بی عدالتی، حالا به وصال و رهایی و آرامش فکر میکرد.
حکم نهایی قلبش این بود: رهایی و آرامش و حقش تو بودن در کنار مهدیه.
روزی که هفتمین پیام رو گرفت حس می کرد قلبش بال باز کرده و می خواد به سمت مهدی پر بکشه اما لرزش دست هاش اجازه نمی داد جواب مهدی رو بده.
نزدیک ظهر بود اما حس گرسنگی هم تو وجودش خوابیده بود. اون روز نه نهار خورد و نه شام.
شب وقتی که نرگس بهش زنگ زد و برای روز بعد ساعت 5 عصر قرار گذاشت بیشتر از چن کلمه نتوانست حرف بزنه؛ سلام، بله، می آیم، خداحافظ.
می ترسید صدای تپش قلبشو نرگس از اون سمت خط بشنوه.
تماس رو که قطع کرد یه بسته بسکویت که تو کیفش داشت خورد و به رختخوابش رفت تا رویای شیرین وصال مهدی رو به خوابش هم ببره.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۵)
مهدی اون شبم نخوابید و به شوق دیدار دوباره با مریم خیال های جذاب میکرد و به خودش وعده ی موافقت مریم با خواستشو می داد.
نرگس هم که شیفت شب بود برای هماهنگ کردن کاراش تو خونه و بیمارستان و ملاقات با مریم برنامه ریزی می کرد.
تو اون عصر سرنوشت ساز نرگس بعد از رتق و فتق امور خونش و آماده کردن شام، از خونه بیرون زد و طرف مسافرخانه رفت تا مریم رو که لباس پوشیده و آماده بود، به سفارش مهدی از مسافرخانه تا پارک همراهی کنه.
مهدی که بی قراریش سر کار، توجه همکاراشو هم جلب کرده بود و اونا برای فهمیدن دلیلش به نتیجه ای نرسیده بودن، به محض تموم شدن زمان کارش به شوق دیدار مریم به سمت محل قرار رفت و سر راه یه شاخه گل رز سرخ هم خرید.
پارک تو اون ساعت از روز نسبتاً خلوت بود. نرگس و مریم بعد از ورود به پارک اول تو محوطه پارک کمی قدم زدن و بعد به سمت محل نشستنشون تو روز قبل رفتن.
در اونجا دو خانم چادر پوش نشسته بودن.
نرگس با دیدنشون گفت جامونو گرفتن بیا بریم یه جای دیگه پیدا کنیم.
به طرف سمت مقابل اونجا رفتن و 50 متر دورتر از اونجا، نزدیک به محوطه بازی بچه ها، رو یه نیمکت که پرتوهای آفتاب از لابه لای برگ های درختای پشت سرش به صورت تیرگی و روشنی آفتاب و سایه روش افتاده بود، نشستن.
نرگس محل نشستنشنو برای مهدی با پیامک فرستاد و بعد به محمد که کنجکاو بهش خیره شده بود لبخندی زد و اونو از بغل مریم گرفت. صورت کوچیکشو بوسید و رو به مریم چشمکی زد و گفت: چشماش خیلی شبیه مهدیه نه؟!
مریم که پارک و آدم های توشو می پایید و قلبش تو انتظار رسیدن مهدی تند تند می تپید لبخندی زد و گفت: بله. البته فکر می کنم بیشتر اجزای صورتش شبیه مهدی باشد.
نرگس محمد رو بوسید و گفت: البته به جز موهاش که روشنه و موهای مهدی تیره. خب اینم مهدی. بعد به مهدی که با لباس نظامی سبز به سمت نیمکت میومد، با سر اشاره کرد.
مریم چشم از محمد برداشت و به مهدی که هر لحظه به او نزدیک تر می ش داد. پیام های مهدی تو اون 7 روز دوباره تو ذهنش نقش بستن. ناخودآگاه لبخندی زد و سرشو پایین انداخت.
لبخند مریم مهدی رو امیدوار کرد و مشتاقانه به نیمکت رسید و مقابل اونا وایساد.
هر دو به مهدی سلام کردن.
مهدی گل رو به طرف مریم گرفت و نرگس با سر به مهدی اشاره کرد که رو نیمکت کنارش بنشینه و بعد خطاب به هر دوشون گفت:
مهدی جان منو و محمد میریم یه بستنی دو نفره تو خلوت بدون مزاحمت بخوریم! شماهام حرفاتونو بزنین و قال این قضیه رو بکنین یا این وری یا اون وری. بی خودیم کشش ندین که من کلی کار دارم و نمی تونم معطل شما بشم. تو پارکم عاشقولانه بازی درنیارین پارک جای این چیزا نیست!
بعد به مریم چشمکی زد و همراه با محمد از نیمکت دور شد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۶)
نرگس که دور شد مهدی بریده بریده شروع به حرف زدن کرد و گفت: خیلی .... خوشحالم .... که تصمیم گرفتی .... بیای ..... می ترسیدم نیای ....
مریم سر به زیر سکوت کرد.
مهدی سکوتشو نشونه گوش دادن دونست و ادامه داد:
من .... من ..... وقتی نرگس بهم گفت چه اتفاقی افتاده خیلی بهم ریختم ... تا قبل از آمدنت از دستت عصبانی بودم ... خیلی هم عصبانی بودم .... بعد از آمدنت همش با خودم می جنگیدم که فراموشت کنم .... وقتی رفتی خیلی سختی کشیدم خیلی حرف شنیدم .... یه روزایی میشد آرزو می کردم ای کاش گوشام کر میشدن و صدای هیچ کس رو نمی شنیدم .... بگذریم .....
اون دفه که ازدواج کردیم من یه چیزایی رو بهت راست نگفتم ..... یعنی هرچی گفتم راست بود اما یه چیزایی رو پنهان کردم .... بروز ندادم ..... فکر می کردم با گذشت زمان می تونم آرام آرام بهت بگم اما شرایط خیلی با تصورات من متفاوت شد ....
مریم خانم الان دیگه نمیخوام اون تجربه تکرار بشه .... منظورم اینه میخوام هرچی که هست رو بشنوی و بعد تصمیم بگیری و نظر بدی ....
پارسال همین موقع ها بود که اومدی سراغم اون موقع خیلی غمگین و افسرده بودم .... فاطمه تازه فوت کرده بود .... اصلاً به ازدواج فکر نمی کردم .... شما که پیشنهاد ازدواج رو مطرح کردی اولش برام بی اهمیت بود اما اصرارت باعث شد فکرم درگیر بشه .... دلشکستگی و گریه های شما باعث شد احساس شرم و عذاب وجدان بگیرم .... تصمیم گرفتم با شما ازدواج کنم که دین و ایمان شما محفوظ بمونه. به خاطر رفتار من از اسلام بیزار نشید.
مریم سرشو بلند کرد و به رو به روش نگاه کرد. بدون نگاه کردن به مهدی گفت: شما یک بار دیگر هم همین حرف ها را گفتی!! شنیدنشان برای من خوشایند نیست!!
مهدی به مریم زل زد و گفت:
نه نه ..... منظورم این نبود که بخوام شما رو اذیت کنم .... میخوام صادقانه به همه چیز اعتراف کنم .... خواهش می کنم گوش بدید ....
بعد از ازدواج رفته رفته علاقه به شما تو قلبم ریشه زد و هر روز بیشتر میشد.
وقتی گفتم صیغه 9 ماهه بشیم می خواستم تا رسیدن سالگرد فوت فاطمه موضوع مخفی بمونه و خانوادم نفهمن چون باعث کدورت خانواده و اقوامم میشد. این جوری هم فرصت داشتم درباره تو تحقیق کنم و بشناسمت و هم بعد از تموم شدن 9 ماه و بعدش عده ی تو مراسم سالگرد فاطمه هم تمام میشد و با خیال راحت می تونستم عقد دائمت کنم و موضوع رو علنی کنم.
اما بارداری ..... بارداری تو ..... همه چیزو ..... متفاوت کرد ..... خالم موضوع رو فهمید و منم ازدواجمو علنی کردم .... خودتم دیدی که باعث کدورت و جر و بحث شد .... خیلی از اقوامم از من دوری کردن .... اما برای من تو و بچم مهم بود .... علاقم بهت هر روز بیشتر میشد و وقتی محمد به دنیا آمد این علاقه تبدیل به یه عشق عمیق و پایدار شد بی صبرانه منتظر بودم که مدت صیغه تموم بشه و خیلی رسمی باهات ازدواج کنم.
اما تو درست وقتی که عمیقاً بهت دل بسته وابسته شده بودم گذاشتی رفتی و حتی بهم نگفتی کی میری و چرا میری و کی برمی گردی.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۷)
حرفای مهدی برای مریم خوشایند و شیرین بود اما قلبشو زخم می زد. هر روز که می گذشت بیشتر به تصمیم اشتباهش پی می برد. اعتراف کردن مهدی به عشقی که درست زمان رفتن او اوج گرفته بود، اونو دچار پشیمانی آزاردهنده ای می کرد.
مریم گفت: من نمی خواستم این اتفاقات بیفتد. من برای سفر برنامه ریزی کرده بودم اما همه چیز برعکس خواست من .....
مهدی وسط حرفاش پرید و گفت:
می دونم. نرگس برام همه چیزو تعریف کرد. ما هر دومون اشتباه کردیم. اگه از اول صادقانه برنامه هامونو به همدیگه می گفتیم. این اتفاقات نمی افتاد. من الان قصد گله کردن ندارم اما با رفتن تو زندگی من خیلی بهم ریخت. سیل طعنه و کنایه و تمسخرها شروع شد.
اقوام با کنایه بهم می گفتن چی شد اون عشق آتشین؟ اگه عشقی در کار بود چرا این همه زود تموم شد؟ اون زن اصلاً تورو دوست داشت یا تو جوگیر شدی؟
کار به جایی رسید که حتی همسایه ها هم آشکارا مسخرم می کردن. به خصوص یکیشون که از مخالفین حکومته و صبح تا شب چسبیده به برنامه های VOA و دویچه وله و بی بی سی و منتظره ببینه حرف جدیدشون چیه. تا وقتی فاطمه زنده بود منتظر فرصتی بود باهاش سر صحبت رو باز و شروع به جر و بحث کنه. تو اون روزهام تا فهمید تو رفتی عمداً زمانی که من برمی گشتم خونه با یکی از آشناهاش یا همسایه روبه روییش دم در خونه می ایستادن و شروع به تیکه انداختن می کردن که؛ جوجه حزب اللهی هر روز دست یکی رو می گیره میاره خونه میگه زنمه، یکی از صیغه هاش قالش گذاشته، خودشون چن تا چن تا صیغه و زن می گیرن و حسابی عشق و حال می کنن نمیزارن مردم راحت باشن، همین ریششون پدر مردمو درآورده ....
حرفاش خیلی آزاردهنده بود. منم حرفی برای گفتن نداشتم هم خودم داغون بودم هم اونا منتظر فرصتی بودن که من باهاشون صحبت کنم و اون وقت یه ماجرای جدید برام بسازن.
حتی به بچه هامم تیکه مینداختن که؛ بابات زن بازه، بابات چن تا زن داره؟!، بابات خانم جدید نیاوره خونه؟!، مامانتم این کاره بود؟! و ... از این حرفا.
بدترین حرفش وقتی بود که یه روز با صدای بلند خطاب به یکی از آشناهاش ولی در واقع کنایه به من گفت: هرچی زن عشقیه زیر چادر مشکیه!! این یکی زنش که رفت دنبال عشق و حالش و شاید اون یکی زنشم این کاره بوده و اونم قالش گذاشته و رفته و این میگه فوت کرده!
انقد عصبانی بودم که به تندی نگاش کردم و رفتم سمتش و بهش گفتم تا روز قیامت حلالت نمی کنم وای به اون روزی که تو محضر خدا ازم بخوای ببخشمت!! پوزخندی زد و گفت: هوی چته! و خواست به سمتم هجوم بیاره که سریع از اونجا دور شدم.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۸)
پشیمونی مث خوره قلب مریم رو می خورد. به سختی دهنش باز کرد و گفت: ایالات متحده وطن من بود هرگز فکر نمی کردم آن اتفاقات بیفتد. مرا ببخش به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاد. عذاب وجدان و پشیمانی روحم را آزار می دهد.
مهدی که با یادآوری خاطرات گذشته غم جانکاه اون روزا دوباره رو قلبش سنگینی می کرد گفت: اینارو نگفتم که تو ازم معذرت خواهی کنی فقط گفتمشون که بدونی اگه اون روزها باهات تند و تلخ حرف زدم به خاطر عذابی بود که کشیده بودم و می کشیدم. و الانم دوباره ازت معذرت می خوام که اجازه ندادم حرفاتو بزنی.
لحن غمگین مهدی مریم رو رنجیده خاطر کرد و اشک از چشماش جاری شد. لب زد: من از 15 سال پیش تا حالا بی وقفه دوستت داشته ام و هرگز حتی لحظه ای عشق به تو از قلبم خارج نشده است. من هرگز نمی خواستم این اتفاقات رخ دهد. من از تو ناراحت نیستم اما تو دوبار به من گفتی از من متنفری و آنقدر جدی و محکم آن را گفتی که من باور کردم نفرت به جای عشق در قلب تو نشسته است.
مهدی کمی خودشو به سمت مریم کشید و دستشو سمت صورت مریم برد که صورتشو به سمت خودش برگردونه اما یه دفه یادش اومد مریم دیگه همسرش نیست و سریع دستشو پس کشید.
این حرکتش باعث شد مریم که به پشتی نیمکت تکیه داده بود و روش به سمت رو به رو بود، سرشو بلند کنه و به مهدی زل بزنه.
مهدی چشمای غمگینشو به مریم داد و با لبخندی که به اجبار رو لباش نشست گفت: اون موقع عصبانی بودم، زخمی رو تخت بیمارستان بودم و درد زخم هام و دیدن تو تموم خاطرات بد رو برام زنده کرده بود. به خدا به جان بچه هام هیچ نفرتی در کار نیست. به جان محمد ازت متنفر نیستم. مـَ .... من ...... من بهت علاقه دارم خیلی زیاد. اصلاً من غلط کردم بیجا کردم اون حرفارو زدم.
مریم بدون پلک زدن به چشمای مهدی خیره و تو سیاهیش غرق شده بود. نسیم خنکی می وزید و صورتش سرخ و داغشو نوازش می کرد. دوست داشت دوباره مث روزهای زیبای حضورش تو زندگی مهدی، تو آغوشش حل بشه. یه آن خیلی خوشحال شد که مهدی رو سالم و سلامت می بینه.
مریم تو همون حال لب زد:
آخرین روزهای سفر در انگلستان که بودم خبرهای خوبی از ایران پخش نمیشد. می گفتند مردم بر ضد حکومت شورش کرده اند و خیابان های ایران پر از خون و کل کشور درگیر جنگ داخلی است. پرس تی وی که اجازه پخش ندارد و به ماهواره هم برای دسترسی به شبکه های ایران، دسترسی نداشتم هرچند از روی ماهواره هم زیاد نمی توان شبکه های ایرانی را گرفت و تنها منبع اخبار برایم اینترنت بود.
می دانستم تو یک افسر نظامی هستی به شدت نگرانت بودم شبها کابوس می دیدم و هر لحظه دعا می کردم خدا مراقبت باشد. و خدا کشوری منبع آرامشم بود را دوباره به آرامش برگرداند.
وقتی وارد فرودگاه شدم همه درباره تظاهرات در خیابان انقلاب و میدان آزادی صحبت می کردند ناخودآگاه به آن سمت رفتم و وقتی تو را غرق خون روی زمین دیدم داشتم دیوانه میشدم.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۷۹)
مریم سکوت کرد و با دست اشک هاشو پاک کرد.
مهدی دوباره سرشو پایین انداخت و گفت:
متأسفانه شبکه های غربی هیچ وقت خبرهای مثبت و خوب از ایران پخش نمی کنن البته اینم طبیعیه چون اونا از حکومت هاشون پول و دستور می گیرن و حکومت های غربی هم هیچ وقت خوبی مردم و کشور ایران رو نمیخوان! و دوست ندارن تو ایران آرامش و آسایش و امنیت و رفاهی باشه.
اون روزها برای منم کابوس و وحشت بودن. هرچند این کابوس و وحشت ادامه داره اما خدارو شکر تا حدودی کابوس ها کم شده. البته خدا کنه این کابوس و وحشت آتش زیر خاکستر نشه و بعداً به شکل آوار رو سر مردم خراب بشه!
مریم گفت: من هم دعا می کنم. از لحظه ای که دیدمت تا آخرین لحظه ای که بیمارستان را ترک کردم تمام روح و جسمم دچار اضطراب و استرس برای سلامتی تو بود و برایت دعا می کردم. و اکنون هم بهترین اتفاق این است که تو در سلامت هستی.
مهدی لبخندی زد و گفت: از این حرفا بگذریم. من صمیمانه و مشتاقانه دوباره ازت می خوام که با من زندگی کنی و در کنارم بمونی. راه داره دوباره منت بزاری و منو بپذیری!؟
مریم سر بلند کرد و به طور کامل به سمت مهدی برگشت و با حالت جدی گفت: اگر بخواهم برگردم شرط دارد.
مهدی که حالا به صورت کامل رو به روی مریم با فاصله خیلی کمی از او قرار گرفته بود گفت: شرط هات رو در حد توان با جان و دل می پذیرم.
مریم چشمش رو آرم سپاه که رو سینه مهدی بود متوقف شد و گفت: اولین شرط من این است که باید مرا دوست داشته باشی نمی خواهم با مردی زندگی کنم که دوستم ندارد.
مهدی لبخندی زد و گفت: این که حله. مطمئن باش تنها چیزی که منو آورده اینجا علاقس. تو پیام هامم بهت گفتم.
خون زیر پوست صورت مریم دوید و ادامه داد: باید هر روز به علاقه ات به من اعتراف کنی و بگویی مرا دوست داری.
مهدی با دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد و گفت: باشه چشم این کارم انجام میدم.
مریم دستشو به سمت آرم سپاه رو قلب مهدی برد و آروم نوازش وار لمسش کرد.
حرکتش ضربان قلب مهدی رو بالا برد جوری که مریم هم صداشو می شنید و حس می کرد قلب مهدی رو تو دست گرفته و قلب او تو دستای خودش می تپه.
مهدی مسخ شده به حرکات دست مریم خیره شد.
مریم ادامه داد: باید هر روز مرا عمیق ببوسی و مانند همین حالا که قلبت به شدت می تپد به من بگویی دوستم داری!
صورت مهدی از شرم و حیا سرخ شد و بریده بریده لب زد: با .... باشه ..... رابطه ..... من ..... با تو ..... با شما .... همون جوری خواهد بود که شما بخوای.
مریم همچنان که آرم و در واقع قلب مهدی رو نوازش می کرد ادامه داد: باید مهریه مهم و چشم گیری و متفاوتی به من بدهی. مهدی با همان حالت گفت: چی؟ .... چی میخوای؟ ....
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۸۰)
مریم کامل به سیاهی لرزان چشمای مهدی خیره شد و گفت:
می خواهم مرا به کربلا ببری. هر روز برایم با همان صدای زیبایت قرآن بخوانی حتی اگر تنها یک یا دو خط باشد. باید هر روز صدای زیبایت را بشنوم. و آخر اینکه هر زمان که حس کردی مرا دوست نداری و مرا نمی خواهی، طلاقم دهی. نمی خواهم در حالی که تو مرا دوست نداری و قلبت از آن من نیست کنار تو باشم. باید تمام قلبت را به من بدهی.
مهدی پلک هاشو بست، نفس عمیقی کشید و نفسشو با صدا بیرون داد. بعد لبخندی زد و در حالی که دستشو رو چشم راستش میذاشت گفت: بله. چشم. البته تمام قلبم از آن تو نیست. برای خداست اما هرچی ازش باقی ماند مال شما هر کاری دوست داشتی باهاش بکن.
مریم انگشتای ظریفشو از رو قلب مهدی که زیر آرم با سر و صدای زیاد می تپید برداشت و گفت: چه تضمینی هست که تو به تمام شرط های من عمل کنی؟! من چطور باید به تو اعتماد کنم؟!
مهدی به دستای سفید زیبای مریم که گل سرخ توش بود زل زد و بریده بریده گفت: من بهت وکالت میدم تو عقدنامه که هر وقت حس کردی منو .... یعنی به من .... علاقه ای نداری و یا من .... کسی که تو می خوای نیستم .... خودت بری و صیغه طلاق رو بخونی.
لب مریم به لبخند عمیقی شکفت و چشم از صورت مهدی برداشت و گل رو بو کرد. با خودش گفت: تو باید از آن من باشی. تو متعلق به من هستی. آرامش من هستی. دیگر اجازه نمی دهم تا ابد هیچ وقت هیچ چیز تو را از من بگیرد. بعدم دست تو کیفش کرد و پاسپورت و شناسنامه شو درآورد و به سمت مهدی گرفت.
مهدی با تعجب بهشون نگاه کرد و گفت: این چیه؟
- گذرنامه و شناسنامه ی من.
+ برای چی میدیش به من؟!
- مگر تو همین الان از من درخواست ازدواج نکردی؟! این در واقع جواب توست.
+ جواب؟! یعنی چی؟!
- این گذرنامه و شناسنامه ی من است. که می خواهم نزد تو باشد. دیگر هیچ وقت نمی خواهم بدون تو به هیچ کجا سفر کنم یا بروم. تو اجازه ی سفر و رفتن و انجام تمام کارهای من هستی.
مهدی شناسنامه و گذرنامه رو گرفت، لبخندی زد و گفت: امیدوارم همونی باشم که تو میخوای. ازت ممنونم که دوباره منو بخشیدی و به زندگی من برگشتی. قول میدم ... قول میدم از بودن در کنار من پشیمون نشی و منبع آرامشت باشم.
مریم گلبرگ های لیطف گل رو نوازش کرد و گفت: تو از 15 سال پیش تا کنون منبع آرامش و امید زندگی من بودی و برای داشتنت لحظه شماری می کردم.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (قسمت ۲۸۱)
چشمای مهدی برای دیدن زیبایی های مریم پرپر می زد و به طرفش کشیده می شد. اما به سختی اونا رو قفل و زنجیر زده بود و به دلش وعده می داد شب جدایی کوتاه و تا وصالش زمانی کمی باقی مونده پس یه کم صبر کن.
مهدی سرشو پایین انداخت تا هوس بر چشم و دلش غلبه نکنه. آروم گفت: پس دیگه می تونیم برای زمان ازدواج و کارهای بعدش برنامه ریزی کنیم.
قبل از اینکه مریم جوابی به حرف مهدی بده نرگس که همراه با محمد سه بار در تمام قسمت های پارک قدم زده و به گوشه و کنارش سرک کشیده بود، روی به روی مهدی و مریم ظاهر شد و گفت:
بسه دیگه چقد حرف می زنین!! قیافه های مسخره تون داد میزنه یه توافق عادلانه که مو لای درزش نمیره کردین! خب الان میخواین چکار کنین؟! من بیچاره شب شیفتم زودتر بگین که منم برم به کارم برسم!!
مهدی اول نگاهی به مریم انداخت و بعد رو به خواهرش گفت: قراره فردا مرخصی بگیرم و صبح زود بریم پیش حاج آقا پناهی که از روحانیون خیلی خداترس و عارف عقیدتی سیاسی لشکره، یه خطبه دائم برامون بخونه بعدم ان شاء الله ماه عسل با بچه ها راهی کربلا بشیم.
نرگس محمد رو به بغل مریم سپرد و چشمکی زد و گفت: دسته جمعی ماه عسل؟! اونم با یه بچه؟! فکر نمیکنی ماه عسل دیگه مال شما که یه بچم دارین نیست؟!
مهدی عرق رو پیشانیشو پاک کرد و گفت: سفر کربلا مهریه مریم خانمه. نمیخوام از همین اول بدقول باشم. میخوام بهش ثابت بشه هرچی گفتم پاش وایسادم.
مریم لبخندی زد و گفت:Thank you darling thank you (ممنونم عزیزم ممنون). مهدی من همیشه تصور می کردم نیروهای نظامی افرادی خشن، بداخلاق، عصبی و غیرقابل تحمل هستند اما تو کاملاً برعکس تصورم، مهربان، جنتلمن، خوش اخلاق و جذاب و دوست داشتنی هستی.
نرگس لبخند کجی زد و گفت: نه بابا. ول کن!! چی میگی!!
مهدی با صورت برافروخته و سرخ گفت: نه دیگه این جوریم نیست!! اگه زیاد از این حرفا بزنی یه وقت می بینی دچار غرور شدم و اون رومو هم دیدی!
مریم به مهدی نگاه کرد و پرسید: این که گفتی یعنی چه؟
نرگس لبخندی زد و گفت: ولش کن بابا مزخرف میگه. این کلاً یه رو و یه چهره بیشتر نداره! همین ماست شل و بی نمکه که می بینی! از اولم همین بود ها!
مریم منظور نرگس رو نفهمید اما سرخی صورت مهدی بهش فهماند که نرگس دوباره به مهدی کنایه زده و با لبخند به مهدی نگاه کرد.
نرگس از مهدی پرسید: تکلیف بچه ها چی میشه؟
مهدی گفت: اون که معلومه همین امشب باهاشون صحبت می کنم و ازشون خواهش می کنم درکم کنن. مطمئنم ....
حرفش که به اینجا رسید صدای زنگ گوشیش درآمد و حرفشو قطع کرد.
ادامه دارد ........
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam
🔵 داستان
#تسلیم_قانون_عشق
رمان تسلیم قانون عشق (آخرین قسمت)
مهدی تلفن رو جواب داد. تماس گیرنده سعید پسر دائی اش بود.
سعید بهش اطلاع داد که موفق شده شاگردش فرحی و دوست اونو پیدا و مجبورشون کنه چک رو پس بدن و شکایتشونم پس بگیرن و سند مهدی رو هم صحیح و سالم به خودش بر میگردونه.
این خبر مهدی رو خوشحال کرد و هم خوشحالیشو برای حل مشکل او ابراز کرد و هم براش آرزوی سلامتی و موفقیت کرد.
تماس که قطع شد نرگس متعجب از مهدی پرسید کی بود؟!
مهدی جواب داد سعید بود.
نرگس پوزخندی زد و پرسید: چی شده که این یاد تو افتاده؟!
مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت: چیز خاصی نیست. یه مشکلی داشت بهم گفت و منم کمکش کردم و تموم شد.
پوزخند نرگس پررنگ تر شد و گفت: اینا وقتی که خوشن و اوضاع بر وفق مرادشونه به ما تیکه میندازن و مسخره می کنن و بهمون میگن تندرو و متحجر و عصر حجری و .... اما وقتی مشکلی براشون پیش میاد ما میشیم فرشته نجات و آدم خوب و کارگشا و حلال مشکلات!! و میان سراغمون!!
مهدی لبخندی زد و گفت این جوری نگو اگه ما کاری نکنیم کی باید بکنه! کمک به جا و مناسب به آدم های گرفتار می تونه تو و فکرتو تو قلب آدم ها جا کنه! امثال من کمک کرده و بعدشم باید کمک کنه تا امید مردم ناامید نشه!
نرگس با لحن طعه آمیزی گفت: آره دیگه تو نباشی کی میخواد به اینا کمک کنه! اخلاقتم که یه جوریه که به درد همین کارا می خوری!
مهدی لبشو گاز گرفت و به مریم که حرفتشونو می شنید نگاه کرد.
محمد تو بغل مریم لبخند می زد و دستای کوچیکشو برای رسیدن به مهدی باز کرد.
مهدی با اشتیاق برای بچه کوچیکش دستشو باز کرد و اونو بغل کرد، صورتشو بوسید و با لحن بچگانه گفت: دیدی بابایی بالاخره مامانتم راضی شد بیاد پیش من. تو الان راضی هستی بیای پیش من؟ آره بابایی؟
چشمای خندان محمد به دهن او دوخته شده بود، اول چند ثانیه بهش خیره شد و بعد با صدا خندید.
مهدی دوباره صورت و دستشو بوسید و گفت: پسرمونم میخواد بیاد پیش من. رضایت داده. پس من امشب میرم خونه با داداشی و آبجی حرف می زنم تا اونا هم مثل محمد رضایت بدن، مریم خانم هم میره مسافرخونه و وسایلشو جمع می کنه و بعد صبح اول وقت خانواده ما و خانواده عمه جون همگی با لباس های پلوخوریمون میریم پیش حاج آقا، تا من و مریم خانم برای همیشه مال هم بشیم و بعدشم چمدون ببندیم برای مسافرت اونم تو ماه مبارک شعبان.
لبخند عمیقی رو لبای مریم نشست. آرامش به قلب و زندگی طوفانیش برگشته بود. مهدی با عشق آرام بخشش حضور داشت، محمد رو دوست داشت، نرگس اونو قبول کرده و باهاش مهربان شده بود و خورشید داغ تابستان داشت به خوشبختیشون لبخند می زد.
نرگس هم لبخندی زد و گفت: باشه دیگه خدارو شکر توافق کردین و همه چی جور شد و شمام به مراد دلتون رسیدین. منم برم سرکارم، شاید تونستم فردا یه کم زودتر بیام تا بتونم دست و رویی بشورم و لباسی عوض کنم. امشبم به علیرضا و بچه ها زنگ می زنم و بهشون میگم برای فردا آماده باشن.
مهدی سرشو به نشونه تأیید تکون داد و بعد مریم رو به مسافرخونه و نرگس رو به بیمارستان رسوند و خودشم با عجله به خونه برگشت تا کارهاشو طبق برنامش انجام بده
پایان
🔴 کانال منو درسام
سروش 👇👇
@s_mamo_darsam
ایتا 👇👇
@manodarsam