از شهید نواب پرسیدن :
چرا آرام نمینشینی؟!
ببین آیتالله بروجردی ساکت است ..
نواب گفت : آقای بروجردی سرهنگ است ؛ من سربازم . سرباز اگر کوتاهی کند سرهنگ مجبور میشود بیایید وسط!
هر بار که امامخامنهای دارن میان وسط ، یعنی ما سربازا کم گذاشتیم ..!!!!!!!!!!؟
لبیک یا خامنه ای
🌺 جايگاه حضرت زهرا (س) نزد پيامبر(ص)🌸
▪️حضرت زهرا (س) را نزد پيامبر احترامى عظيم بود بسى فراتر از احترام پدرى به دخترش و اين بگونه اى بود كه حيرت ديگران را بر مى انگيخت
● پیامبر(ص) با آن همه شأن و عظمت دست دخترش را مى بوسيد و به گفته عايشه هرگاه كه فاطمه (س) بر پيامبر وارد مى شد رسول خدا به احترامش از جاى بر مى خاست و پيشانى او را مى بوسيد.
● و يا در حين ورود از او جداً استقبال مى كرد و يا در حين خروج از محضرش مشايعتش مى فرمود.
● در شأن وصف حضرت فاطمه (س) و در انتساب او بخودش پيامبر كلمات والا و عجيب بكار مى برد.
● گاهى مى فرمود فاطمه (س) يك شاخه گل است (ريحانه)؛
● زمانى مى فرمود فاطمه (س) پاره تن من است (بضعة مِنّى)،
● و گاهى مى فرمود فاطمه (س) عزيزترين مردم به نزد من است.
● گاهی نیز پیامبر اکرم(ص) درباره حضرت زهرا(س) مى فرمود هر كه فاطمه (س) راشادان كند مرا شادان كرده است
● و هر كه فاطمه (س) را بيازارد مرا آزرده است،
● با اين اضافه كه شادى و غضب من، يا محبت و آزارم، همانند محبت و آزار خداوند است،
● حتى در پاسخ به سؤال فاطمه (س) و على از پيامبر كه كدام محبوبتر و عزيزترند فرمود فاطمة احبُّ الىَّ منك و انت يا علىُّ اعزّ علىّ منها.
🌺 فاطمه (س) از تو نزد من محبوبتر است
🌸 و تو اى على از فاطمه (س) نزد من عزيزتر هستی .
پی نوشت
(1) بحارالانوار، ج43، ص2 ـ 3؛ احقاق الحق، ج10، ص12 ـ 14.
#کانال_فاطر
ماجرای عجیب جعبه کفش پاره و پدری که با چشمان خیس مغازه را ترک کرد! 👟💔
عصر پنجشنبه بود و مغازه کفشفروشی شلوغ. مردی میانسال با کاپشنی که رنگ و رویش رفته بود، دست دختربچهی ۷-۸ سالهای را گرفته بود و وارد شد. چشمان دخترک برق میزد. یکراست رفت سراغ کفشهای صورتی چراغدار که پشت ویترین دیده بود.
دخترک با ذوق کفش را پوشید و شروع کرد به کوبیدن پاهایش روی زمین تا چراغهای پاشنهی کفش روشن شود. خنده از لبش نمیافتاد. رو کرد به پدرش و گفت: «بابا! همین خوبه؟ همینه که قول داده بودی؟»
پدر لبخند تلخی زد. آرام به سمت فروشنده رفت و قیمت را پرسید.
فروشنده گفت: «۹۵۰ هزار تومان.»
مرد انگار آب سردی رویش ریخته باشند، یخ کرد. دستش را بیاختیار روی جیبش گذاشت. میدانستم کل موجودیاش شاید به سیصد هزار تومان هم نرسد.
به سمت دخترش برگشت. نمیدانست چطور بگوید «نه». زانو زد و آرام گفت: «دخترم... این کفش یکم برات تنگ نیست؟ انگار پات رو اذیت میکنه... بریم یه مدل دیگه ببینیم؟»
دخترک با بغض گفت: «نه بابا، اندازهمه... به خدا پام راحته... قول میدم خرابش نکنم...»
نگاههای سنگین مشتریان دیگر روی این پدر و دختر بود. پدر داشت خرد میشد. عرق سردی روی پیشانیاش نشسته بود. دست دخترش را گرفت تا با ناامیدی از مغازه بیرون بروند.
ناگهان شاگرد مغازه که پسری جوان بود، با صدای بلند گفت: «آقا صبر کنید! اون کفش رو نذارید سر جاش!»
همه برگشتند. پسر جوان با عجله دوید و جعبه کفش را از دست دختر گرفت و با حالتی جدی به صاحبکارش (فروشنده اصلی) گفت:
«اوستا! این همون جفته که لنگهش توی انبار زیر نور آفتاب رنگش یه پرده رفته بودا! همونی که زدیم تو لیست حراجیِ انبارگردانی.»
بعد رو کرد به پدر و با صدایی که همه بشنوند گفت: «آقا شانس آوردید! این مدل چون تکسایز شده و یه ایراد جزئی رنگ داره (که اصلا معلوم نبود)، قیمتش شده ۱۸۰ هزار تومان. اگه نمیخواید بذارم برای مشتری بعدی؟»
پدر با ناباوری به پسر جوان نگاه کرد. او میدانست کفش هیچ ایرادی ندارد. نگاهی به چشمان پسر انداخت و مهربانیِ زلال را در آن دید.
با صدایی لرزان گفت: «بله... بله میخوایم.»
پول را داد. وقتی داشتند میرفتند، دخترک خوشحالترین بچه دنیا بود و پدر، با قامتی که انگار دوباره راست شده بود، دست دخترش را فشرد. موقع خروج، پدر برگشت و با نگاهی خیس از اشک، فقط یک بار سرش را برای شاگرد مغازه تکان داد. آن نگاه، هزاران کلمه تشکر داشت.
بعد از رفتن آنها، صاحب مغازه که تا آن لحظه ساکت بود، جلو رفت و به شاگردش گفت: «پسر! اون کفش سالم بود! چرا ضرر زدی به دخل؟»
شاگرد لبخندی زد و گفت: «اوستا، اون کفش چراغش فقط زیر پای اون دختر روشن میشد، اما چراغ دلِ اون پدر، با این کار تا آخر عمر روشنه... مابهالتفاوتش رو از حقوق خودم کم کنید.»
صاحب مغازه اشک در چشمانش جمع شد، صورت شاگردش را بوسید و گفت: «امروز بهترین کاسبی عمرم را یادم دادی. حلالت باشد...»
نتیجه اخلاقی:
گاهی برای اینکه «دلی» نشکند، باید قانونی را شکست.
بخشندگی فقط پول دادن نیست؛ گاهی «بهانهتراشی» برای حفظ غرور یک پدر، بالاترین عبادت است.
یادمان باشد: صدایی که هنگام شکستن غرور یک پدر شنیده میشود، عرش خدا را میلرزاند.
بیایید تمرین کنیم:
اگر دستی میگیریم، حواسمان باشد که چشمی را گریان و سری را خم نکنیم.
مهربانی باید «باوقار» باشد، نه «ترحمآمیز».
اگر این داستان قلبت را لرزاند، به اشتراک بگذار تا شاید دلیلی شویم برای حفظ آبروی پدری دیگر. ❤️
باسلام و احترام خدمت عزیزان
هر عزیزی قصد مشارکت در برنامه #اعتکاف مسجد حاج اسد ویژه نوجوانان را دارد, در زمینههای زیر نیازمند همکاری شما هستیم.
نیروی پشتیبانی
نیروی خدماتی
نیروی تامینی
🖱همچنین به اقلام (برنج،روغن،ظروف یکبار،مرغ،گوشت) یا کمکهای نقدی شما خیرین عزیز نیاز مبرم داریم.
6037997573038313
اعتراف تکاندهندهٔ معلم پیری که باعث شد شاگرد قدیمیاش زانو بزند و زار زار گریه کند ...
سالها پیش در کلاسی شلوغ، ساعت مچی گرانقیمت یکی از دانشآموزان ثروتمند گم شد.
دانشآموز با گریه به معلم گفت:
«آقا، ساعت من دزدیده شده!»
معلم رو به کلاس کرد و گفت:
«هرکس ساعت را برداشته، لطفاً پس بدهد.»
اما هیچکس تکان نخورد.
معلم که نمیخواست پای پلیس و ناظم به میان بیاید و آبروی کسی برود، فکری کرد و گفت:
«همهٔ شما بلند شوید و رو به دیوار بایستید و چشمانتان را محکم ببندید.
من جیبهای شما را یکییکی میگردم تا وقتی نگویم، هیچکس نباید چشمانش را باز کند.»
دانشآموزان اطاعت کردند.
در میان آنها، پسری فقیر بود که ساعت را برداشته بود.
او از ترس میلرزید و عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود.
او میدانست که تا چند لحظهٔ دیگر، آبرویش جلوی همه میرود، از مدرسه اخراج میشود و دیگر نمیتواند سرش را بالا بگیرد.
معلم شروع به گشتن کرد ...
جیب اول، دوم، سوم ...
تا اینکه به پسرک فقیر رسید.
دست معلم ساعت را در جیب او لمس کرد.
پسرک منتظر فریاد معلم بود،
اما...
معلم ساعت را برداشت و بدون هیچ مکثی به سراغ نفر بعدی رفت!
او تمام جیبهای دانشآموزان را تا نفر آخر گشت.
سپس گفت:
«خب، چشمانتان را باز کنید. ساعت پیدا شد.»
و
ساعت را به صاحبش داد، بدون اینکه نامی از دزد ببرد.
آن روز گذشت و معلم هرگز، حتی با یک نگاه معنیدار، به روی آن پسر نیاورد که او دزد بوده است.
سی سال گذشت...
آن پسرک فقیر حالا مرد موفقی شده بود.
روزی معلم پیرش را دید و با شوق نزد او رفت و گفت:
«استاد، مرا میشناسید؟
من همان شاگردی هستم که آن روز ساعت را دزدید و شما جیبش را گشتید اما رسوایش نکردید.
شما زندگی مرا نجات دادید.
اگر آن روز مرا معرفی میکردید، آیندهام تباه میشد.
میخواستم بپرسم چطور توانستید آنقدر بزرگوار باشید و حتی بعد از آن ماجرا هم نگاهتان به من عوض نشد؟»
معلم پیر لبخند مهربانی زد، دست روی شانه مرد گذاشت و جملهای گفت که مرد را همانجا روی زمین میخکوب کرد:
«پسرم... راستش را بخواهی من اصلاً نمیدانستم ساعت را تو برداشتهای! چون من هم موقع گشتن جیبهایتان، چشمانم را بسته بودم...»
مرد به پای معلم افتاد و اشک ریخت.
معلمی که نخواست حتی خودش چهره شاگردش را در حال خطا ببیند تا مبادا قضاوتش نسبت به او تغییر کند ...
نتیجه اخلاقی:
پوشاندن عیب دیگران، هنر مردان خداست.
تربیت کردن فقط با "نصیحت" نیست، گاهی با "ندیدن" و "گذشتن" است.
اگر خطای کسی را دیدی و آبرویش را نبردی، آن وقت ادعای انسانیت کن.
یک تلنگر زیبا:
بیایید امروز عهد ببندیم اگر رازی از کسی فهمیدیم یا لغزشی دیدیم، صندوقچهٔ اسرار باشیم، نه بلندگوی رسوایی.
شاید آن یک خطا، تمامِ حقیقتِ آن آدم نباشد.
اگر این داستانِ معلم بزرگوار، قلبت را لمس کرد، آن را به اشتراک بگذار تا یاد بگیریم
چطور
«ستار العیوب»
باشیم.