زنها همه شعر میگویند
برای کسانی که دوستشان دارند
با رنگ ناخن هایشان
با تغییر رنگ رژ روی لبشان
با رنگ دامنشان،
سواد می خواهد
خواندن این شعرها...
#نسیم
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 151 ] Part
در روی پاشنه چرخید و مسیح در چار چوب در قرار گرفت نگاهش در نگاه مسیح قفل شد در نگاهش خشم فرو
خورده اش را به راحتی حس میکرد . فنجان قهوه را به دستش داد و با لحنی که سعی می کرد کنترل شده باشد
گفت:
-بیا اینو بخور گرمت می کنه
موبایلش را روی عسلی گذاشت و قهوه را از دستش گرفت و زیر لب زمزمه کرد
-مرسی
با لحن نگرانی گفت:
- اگه احساس کسالت می کنی بریم درمانگاه.؟
بی حوصله جواب داد:
- نه خوبم !
نیشخندی زد و با کنایه گفت :
-این که خیلی عالیه!
با غیض نگاهش کرد و پرسید :
- مهدی رفت ؟
تحقیر آمیز با لحن آرامی جواب داد :
- بله رفت ، شما دوتا خیلی از حد و حدود خودتون فراتر رفتین و من اصلا تحمل این رفتار های سبکسرانه شما
رو ندارم
چهره اش برافروخته شد و هیجان زده گفت :
-تو اجازه اینو که بهم توهین کنی و نداری
مسیح رودرویش ایستاد وخشمگین غرید
-تو هم اجازه هر غلطی رو تو خونه من نداری ، باید حرمت خونه منو نگه داری
پر ازخشم فریاد کشید :
-من هیچ کار اشتباهی نکردم که باعث بی حرمتی خونه تو بشه
با حالتی خشن و عصبی داد زد .
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 152 ] Part
-اینکه این وقت شب با این حال اسفناك بر می گردی خونه بی حرمتی نیست .
از سر غرور و لجبازی با چشمانی گستاخ وستیزه جو در عمق چشمانش خیره شد ومحکم گفت :
-زندگی شخصی من به خودم مربوطه و تو حق اینو که ............
به تندی حرفش را قطع کرد و گفت:
............ .-البته که دارم!........ از نوع حادشو هم دارم!
-به چه حقی به خودت اجازه می دی............؟.
-به همون حقی که اجازه دادم اسم لعنتی تو توی شناسنامه ام ثبت بشه .
صدای زنگ گوشی اش بر خواست . نگاهی به صفحه اش انداخت مهدی بود بی توجه رو به مسیح گفت:
نگران اون نباش چون خیلی زود برای همیشه از اون تو خط می خوره ومی تونی با خیال راحت به زندگیت برسی .
-و تو موظفی که تا اون روز حرمت خونه منونگه داری.
آرام گفت :
-من فقط می خوام مثل همه زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم ،با حرمت خونه توهم کاری ندارم
-از زندگی لذت ببر ،اما نه با کارهای بچگونه !.....
چون من اصلا حوصله بچه بازی های تو و مهدی و ندارم .
-این کارهای بچه گانه جزء زندگی منه ،تو هم بهتره به من و زندگیم دیگه کاری نداشته باشی .
خشمگین شانه اش را محکم گرفت و داد زد ببین
- دیدگاه احمقانه تو از زندگی اینه ؟..... قدم زدن توی بارون ؟!
خودش را از میان دستان محکمش بیرون کشید و فریاد زد
-اینکه درکم کنن و بهم احترام بذارن ، چیزی رو که در کنار مهدی خیلی راحت به دست میارم.
گوشیش هنوز داشت زنگ می خورد مسیح عصبی وخشمگین گوشی را از دستش بیرون کشید و با خشم داد زد
-ببر صدای این لعنتی و...
وگوشی رامحکم به دیوار کوبید،گوشی از برخورد به سطح دیوار در جا خورد شد و به روی زمین پاشید
افرا وحشت زده به تکه های پراکنده گوشی خیره شد .در آن لحظه حتی جرات نفس کشیدن هم نداشت
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 153 ] Part
مسیح سرش را از روی تاسف چند بار تکان داد و گفت:
-برات متاسفم !........ خیلی متاسف! ........هرگز فکر نمی کردم تا این اندازه کوته فکر و احمق باشی وسریع از روی
تکه های خورد شده گوشی رد شد و اتاقش را ترك کرد .
افرا در بهت و حیرت فرو رفته بود ، هنوز خورد شدن گوشی اش را هضم نکرده بود که جمله آخر مسیح مثل
پتک بر سرش فرود آمد . برات متاسفم ........خیلی متاسف !..............
چرا دیدگاه مسیح نسبت به او اینهمه منفی و پراز سوءظن بود ؟.......چرا همیشه از رفتار او و مهدی کج اندیشی
میکرد ودر ذهنش از او دختری هرجایی میساخت ؟ و هزاران چرای دیگر،که نمی توانست هیچ پاسخ قانع کننده
ای برایشان پیدا کند .
خم شد و تکه های خورد شده گوشی اش را از روی زمین جمع کرد و خسته و کلافه به رختخواب رفت با افکاری
درهم و صدای موزیکی غمگینی که از اتاق مسیح پخش می شد به خواب رفت .,
کابوس لحظه ای رهایش نمیکرد ......... در خواب می دید که در حال فرار است و آدمهایی که سر نداشتند در
تعقیبش بودند و هر کجا می رفت دنبالش میکردند، هر چقدر فریاد می زد و کمک می خواست صدایش از گلو
بیرون نمی آمد . .تشنه بود و گلویش از تشنگی خشک شده بود .....
**
شب از نیمه گذشته بود اما افکارش درگیر حرفهای مهدی و افرا بود و نمی توانست راحت بخوابد . به روز
پرازمشغله ای که در انتظارش بود اندیشید، به جلسه مهمی که برای بستن قرارداد پروژه ای بزرگ پیش رو داشت
.پروژه ای که مطمئنا" وضعیت شرکت را زیرو رو میکرد
از جا برخاست و برای خوردن لیوانی شیر از اتاق خارج شد ولی صدای افرا که داشت با کسی حرف می زد
ناخودآگاه توجه اش را جلب کرد . با شک وتردید به طرف اتاقش رفت و آرام در را گشود افرا در بستر خوابیده
بود وداشت هذیان می گفت :
چراغ اتاق را روشن کرد صورتش خیس عرق بود دست روی پیشانی اش گذاشت . داغ داغ بود ،سراسیمه اتاق را
ترك کرد و پله ها را دو تا یکی رد کرد و به حالت دو وارد آشپزخانه شد . میان دارو های درون یخچال یک تب بر
قوی جدا کرد و با لیوانی آب دوباره به اتاق افرا برگشت .
افرا آهسته پدرش را صدا می زد ..........
-بابا دستمو بگیر ......... بابا........بابا .............خواهش می کنم بابا ....
با دستمالی صورت عرق کرده اش را پاك کرد و آرام صدایش زد . میان خواب وبیداری با چشمان بی حالت چهره
پریشان مسیح را دید . مسیح به او کمک کرد ،از جا برخیزد و در حالی که قرص را در دهانش می گذاشت کمی
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 154 ] Part
آب به خوردش داد و سپس دوباره او را خواباند وسریع اتاق را ترك کرد؛ این بار همراه با ظرفی آب و حوله تمیز
برگشت ، با حوله خیس صورت و دستهایش را خنک کرد ولی نه تنها تبش پائین نیامد بلکه حالش وخیم تر از قبل
هم شد . لحظه ای از سرما می لرزید و لحظه ای بعد در تب می سوخت .
گوشی تلفن را برداشت و شماره دکتر متین پزشک خانوادگیشان را گرفت .
-الو دکتر! ........... سلام خوبید! ............منم مسیح !
-سلام پسرم! ........ خوبی !........ اتفاقی افتاده ؟
شرمنده این وقت شب مزاحمتون شدم
-چه مزاحمتی پسرم تازه که سرشبه
-می خواستم اگه امکان داره همین حالا بیاین منزل من .......... البته مجهز
اتفاقی افتاده ؟-
-چیزی نیست ، فقط یه مریض دارم که تبش خیلی بالاست
-اگه تب بر تو خونه داری یه دونه بهش بده تا من برسم
-بهش دادم .......... پاشویه اش هم کردم ولی متاسفانه همچنان تبش بالاست .
-من تازه ازبیمارستان زدم بیرون ،مواظبش باش تا برسم .
-بسیار خوب ، منتظرتم
دکتر متین به محض دیدن و چکاب افرا ، سریع یک سرم به دستش وصل کرد و چند نوع قرص به او خوراند و
همان جا نشست تا که از حالش مطمئن شود
افرا هنوز در تب می سوخت و پدرش را صدا می زد چند باری هم از مسیح خواهش کرد بود او را هرگز ترك نکند
. نگاه متعجب دکتر روی مسیح خیره مانده بود.
مسیح کنار افرا نشسته بود و آرام با دستمال عرق صورتش را پاك می کرد وقتی دید تب افرا پایین نمی آید با
نگرانی رو به دکتر گفت :
-دکتر داره حالش بدتراز قبل می شه،می ترسم تشنج کنه ! اجازه بدید ببرمش بیمارستان
دکتربا لبخندی گفت :
-نگران نباش ،داروها کم کم اثر می کنند و تبش پائین میاد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
🛑 نظر خودتون رو در مورد رمان حس سرد و کانال من یک زنم بنویسید.👇
http://mid-night.blogfa.com/comments/?blogid=mid-night&postid=7&p=3
#مجله_نایت
چطوری فورا حس بهتری داشته باشیم؟ :
1- اضطراب : مدیتیشن.
2- نشخوار فکری : نوشتن.
3- غمگین بودن : ورزش کردن.
4- خستگی : چرت زدن.
5- استرس : قدم زدن.
6- عصبانیت : گوش دادن به موسیقی.
7- فرسودگی ذهنی : خواندن.
8- تنبلی : محدود کردن کار با موبایل
@night_mag
گامی به سوی آرامش
هر باری که زیر دوش می روید، مجسم کنید که استرس و اضطراب را از بدنتان میشویید...
به حس آب روی پوستتان دقت کنید...
مجسم کنید که قدرت آب، افکار منفی شما را میشوید...
حس کنید که ناراحتی، پشیمانی، خشم و افسردگی شسته میشوند و از بدن شما بیرون میروند...
اجازه دهید همه آنها بروند...
حسی درخشان را تجربه کنید
@ManYekZanam
#مجله_نایت
لایف استایل تصاعدی در زندگی :
1- هر ماه یک کتاب جدید بخون.
2- ورزش و تحرک روزانه داشته باش.
3- اخبار منفی و شایعات رو نادیده بگیری.
4- بیشتر گوش کن و کمتر حرف بزن.
5- از اشتباهاتت درس بگیر.
6- روی اهدافت تمرکز کن.
7- روی خودت سرمایه گذاری کن.
8- زود از خواب بیدار شو.
9- 8 لیوان در روز آب بخور.
10- به اندازه کافی بخواب.
11- وقتت رو بیهوده نگذرون.
12- بیشتر لبخند بزن.
13- به خودت برس.
14- از پوست و بدنت نگه داری کن.
15- خوب و سالم بخور
16- موسیقی خوب گوش بده.
17- پادکست گوش بده.
18- همیشه در حال یادگیری باش.
19- پولتو پس انداز کن.
20- به موهات برس.
@night_mag
عالی بودن را برای خودمان همیشه تکرار کنیم تا عالی شویم.
ما به هر چه فکر می کنیم ، هر چه می گوییم و هر چه به زبان میآوریم ، همان می شویم.
پس همواره با خودت تکرار کن...
همه چیز عالی است
باورهایتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 155 ] Part
لحظه به لحظه درجه حرارت بدن افرا پایین می آمد و حالش بهتر می شد . دکتر برای چندمین بار درجه را زیر
زبانش گذاشت و با مهربانی رو به مسیح گفت :
-تبش پایین اومد و دیگه جای هیچ نگرانی نیست
سپس در حالی که وسایلش را جمع می کرد
دستورات لازم را برای نحوه استفاده داروها به مسیح داد و از جا
برخاست و گفت :
-سرمش وبه اونجا که علامت زدم رسید ببند و خیلی آروم سوزن انژوکت و از دستش بیرون بکش فقط مواظب
باش باعث خونریزی نشه .
-حتما دکتر!
-من دیگه باید برم .
-خوب همینجا می مونیدید !
به طرف درب اتاق به راه افتاد وگفت :
-ببخش که ساعت از سه نیمه شب گذشته و ممکنه وزیر جنگ دیگه به خونه رام ندها .
مسیح هم به دنبالش رفت وبا لبخند گفت :
-برا شما که تازه سر شب بود !
رودرویش ایستاد وگفت :
-برا شب زنده داریت دنبال همپا می گردی جوون ؟!
-اختیار دارین .
-مواظب همسرت باش ، ممکنه دوباره تبش بالا بره ، اگه دیدی دوباره حالش بد شد زودی خبرم کن
به همراه هم اتاق افرا را ترك کردند ،در حالی که از پله ها پایین میرفتند ؛دکتر رو به مسیح گفت :
-چیزی که باعث نگرانی من شده وضعیت روحی همسرته ، اون از نظر روحی تحته فشاره و چیزی داره اذیتش
میکنه ،من سر رشته ای توی روانشناسی ندارم ولی تا اونجا که تجربه بهم ثابت کرده بهت می گم ،همسرت از
چیزی نگران و دلواپسه ، بهش کمک کن تا از این وضعیت بغرنج روحی بیرون بیاد .هذیانهای امشبش هم از ترس
درونش بود . سعی کن بفهی چه چیزی باعث ترسش شده و اونو تا این حد آشفته کرده
با نفس عمیقی برای از سر واکردن دکتر گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 156 ] Part
-بسیار خوب همه سعی خودمو در این مورد می کنم .
دکتر را تا کناردر بدرقه کرد و دوباره به اتاق افرا برگشت . افرا راحت و با آرامش خوابیده بود . دستی روی
پیشانی اش کشید تب نداشت پشت پنجره
ایستاد و به آسمان سیاه و بارانی خیره شد . انگار دل سیاه شب هم
مثل دل او پردرد بود .
دوباره نگاهی به چهره معصوم افرا انداخت ،او همه حرفهای دکتر متین را باور داشت و می دانست زندگی برای
این دختر که روزی شاداب و سر حال بوده به سختی می گذرد ،او نا خواسته اسیر تقدیر و سرنوشتش شده بود که
کاری از دست هیچ کدامشان بر نمی آمد . کاش قادر بود این قسمت سرنوشتش را فاکتور می گرفت .
با این فکر که او همان اول به افرا اخطار داده خودش را درگیر زندگیش نکند اما او اهمیتی به این موضوع نداده
است ،نقاب بی تفاوتی به همه نگرانی هایش زد و به طرف سرم افرا که در حال تمامی بود رفت
کلمپ تنظیم سرم را بست و سوزن انژوکت را آرام از دستش بیرون کشید و در سطل زباله انداخت وبا مرتب
کردن پتوی افرا اتاقش را ترك کردو به اتاق خودش رفت ، ولی تا به صبح لحظه ای هم چشم برهم نگذاشت و
چندین بار دیگر به افرا سر زد .
***
وقتی چشم گشود اولین چیزی که توجهش را جلب کرد حضور مسیح پشت پنجره اتاقش بود در تخت خواب
نیمخیز شد و رو به او با صدایی ضعیف و دورگه ای پرسید :
-اینجا چی می خوای؟
به طرفش برگشت و ملایم گقت :
-حالت چطوره ؟
پوزخندی زد و با دلخوری گفت :
-اومدی ببینی مرده ام یا زنده ؟ می بینی که زنده ام و بیدی نیستم که با این بادها بلرزم .
دوباره نگاهش را به بیرون دوخت وآرام گفت :
-آره می دونم ، این رو دیشب توی هذیونهایی که می گفتی ثابت کردی .
با نگاهی وحشت زده و لحنی لرزان گفت :
-هذیون من ....... من ..... .
به طرفش برگشت وبا لبخندی مرموز گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 157 ] Part
-خوب تو حال عادی نداشتی ، زیر فشار تب ودرد از من می خواستی که همیشه کنارت بمونم و ترکت نکنم
با حالتی عصبی از تخت پایین آمد و قدمی برداشت و داد زد .
-نه امکان نداره ، تو داری دروغ می گی ............
اما بدنش ضعیفتر از آن بود که تحمل وزنش را داشته باشد و به همین دلیل سرش گیچ رفت و بی حال روی زمین
افتاد
مسیح عصبی به طرفش رفت وپر ازخشم اورا بغل گرفت و در حالی که دوباره روی تخت میخواباند غضبناك گفت :
-تو دختر بی فکر و لجباز نمی دونی که تمام دیشبو تو تب سوختی و بدنت ضعیف شده ، نگران نباش من اینقدر
احمق نیستم که به هذیونهای تو بها بدم .
با عصبانیت اورا که به رویش خم شده بود کنار زد وگفت :
- نرفتی بیرون که حال منو بگیری ؟!
-حال تو خودش با این صدای دورگه ات گرفته پس نیازی نیست که من بی خود خودمو خسته کنم .
فریاد کشید
از اتاقم برو بیرون ،نمی خوام حتی ریختتو ببینم .-
بی اعتنا به تهدیدش آهسته گفت :
-می رم برات صبحونه بیارم ،باید داروهاتو بخوری
کوسن روی تخت را به طرفش پرت کرد و داد زد
-برو گمشو ،........ لعنتی !..........
و او بی توجه و در آرامش از اتاق خارج شد
به سختی نفس می کشید نمی خواست حرف مسیح را باور کند ،اما امکانش خیلی زیاد بود که او در زیر فشار تب
به عشقش به مسیح اعتراف کرده باشد . چیزی مثل یک سنگ ،راه گلویش را بسته بود و احساس خفگی می کرد.
قلبش پر از اندوه و بدبختی بود حالا مسیح می دانست که او دوستش دارد و این بیشتر باعث عذابش بود چطور
می توانست با توهین های که مسیح شب قبل به او کرده به عشقش اعتراف کند چطور می توانست همه آن
تحقیرها را در آنی فراموش کند ؟!
مسیح سینی صبحانه را کنارش گذاشت و مهربان گفت :
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
رمان (سرگذشت واقعی) #حس_سرد
پارت [ 158 ] Part
-بلندشو صبحونه بخور
در حالی که نگاهش به دیوار روبرویش بود با لجبازی گفت :
-میل ندارم .........
مسیح که تلاش می کرد لجبازی هایش را تحمل کند و به روی خودش نیاورد با لحنی که سعی داشت خشونت
آمیز نباشد گفت:
-لجبازی رو بذار کنار من می تونم خیلی تلختر از چیزی باشم که نشون می دم پس از محبتهام سوء استفاده نکن
با خشم به طرفش برگشت و عصبانی زیر سینی روی تختش زد و فریاد کشید
-محبتت ارزونی خودت ، ازت متنفرم
روانی ! .....و حالم داره از این چیزی که نیستی و ادعا می کنی بهم می خوره
..........
قلبش تند تند می زد و از نگاهش جرقه های خشم و نفرت متساعد می شد موهایش پریشان در صورتش ریخته
بود .بی رمق روی تخت نیم خیز شده بود و نفس نفس می زد .
مسیح کنار تختش زانو زد و با ملایمت ومهربانی گفت:
-چرا اینقدر وحشت زده ای ؟
با لجبازی گفت:
-نیستم !
-چرا هستی ،نگاه پریشانت اینو ثابت می کنه ، تو دیشب فقط پدرت و صدا می زدی ،فقط می خواستی اون
کنارت باشه ، چیزی رو که من گفتم فقط برای تنبیهت بود .
هر دو ساکت شدند و نگاهشان در زیر نور کم اتاق در هم گره خورد ،در نگاه مسیح اثری از خشم فرو خورده
همیشگی نبود . از جایش برخاست و در حالی که وسایل صبحانه را از روی زمین جمع می کرد گفت:
-میرم یه لیوان شیر برات بیارم . برا خوردن داروهات باید یه چیزی بخوری
واز اتاق خارج شد
#رمان حس سرد | ادامه دارد ....
[ رفتن به پارت اول رمان حس سرد ]
https://eitaa.com/ManYekZanam/24001
@ManYekZanam
🛑 نظر خودتون رو در مورد رمان حس سرد و کانال من یک زنم بنویسید.👇
http://mid-night.blogfa.com/comments/?blogid=mid-night&postid=7&p=3