کانال ققنوس
🖌من زمستان تو بودم🖌 💜قسمت اول💜 کیسه داروها دور مچ دستم تاب میخورد. نان داغ را که دولا کرده بودم
🖌من زمستان تو بودم🖌
💜قسمت دوم💜
-زهرا بمیره! به جون خودت منظورم این نبود!
سی سال که سهله، بگو یه عمر بگو تا ابد! من کیف میکنم بخدا! از اینکه دور سرت بگردم!
دست بردم موهای جو گندمیاش را مرتب کردم.
-تو فکر میکنی من خستم؟ آخه مرد مومن عاشقی خستگی داره؟ چی کم داره این زندگی؟ تو بگو!
سرفه میکرد، تا مغز استخوان دلم را میسوزاند.
-همه......چی! تو... به چی بله گفتی؟
به اینکه فقط.........
یه سال دوووم بیاره!
بعد بره، خفه بشه ریههاش وسط معرکهای که اسمش بود جنگ!
خودش نامردیه!
بیاد بیوفته رو شونههات.
تن لاجونش بشه قفس آرزوهات!
تموم شد زهرا!
عمرت حروم شد......
حرف میزد و من تاب نمیآوردم.......
-کارت شده بری پی قرص و دوا و دکتر!
خوب نمیشه!
آلوده است!
همه جون من شیمیایی........
بالشتش را مرتب کردم، یقهی پیراهنش را دست کشیدم......
-سوختی، دم نزدی.
افتادی تو یه خونه کلنگی.
شب عروسیمون یادته؟
برق چشمات!
ماه بودی......
غبار گرفته صورتتو!
باید میشدم دوا شدم درد!
میشدم تسکین، سایه سر!
شدم مثل زالو!
شرمندتم........
ادامه دارد
#تمرین_نوشتن
#1400616
🖌من زمستان تو بودم🖌
💜قسمت پایانی💜
دکمهی ژاکت را بستم......
-اون وقتی که نشسته بودم ترک موتور. دیدمت، با مادرت بودی، از مسجد میومدید.
چادر کشیده بودی کنار لبت، روتو نبینه هر چشمی!
من دیدم.......
دلم ریخت وسط کوچه!
فهمیدم هرچه قصه قبل تو خوندم، صداش خوش بود اما دل و خوش نمیکرد.
شدی دلخوشی....... شدی قرار!
چشوندی عشق رو!
خوش قسمتی بود زهرا.......
بد قسمتی بودم برایت!
شانه زرد دندانه باریک را کشیدم به محاسنش. اشک هی بالا می آمد و من قورتش میدادم...
_ یادته گفتی شما فرمانده اید؟
گفتم بله.... گفتی میخوام سربازتون باشم... فکر نمیکردم اینجور به قولت عمل کنی!
شانه را گذاشتم زیر بالشتش.
دستم را روی نان کشیدم، زیر لب گفتم: هذیون میگی ابوالفضل! نون سرد شد...
میرم برات ماست و کشمش و گلپر بیارم با نون تازه دوست داری!
چادرم را جمع کردم دور کمرم، آمدم بلند شوم، دست انداخت چادرم را گرفت، برگشتم نگاهش کردم، به پسر بچه ای چهار پنج ساله که بغض پی بغض قورت میدهد میماند.
گفت: حلال کن خانوم ...
و باز هم سرفههای خشک.
زخم گلو ...
چادرم را از دستش کشیدم. اشکم را با پر روسریام پاک کردم.
گفتم: تو رو جان زهرا بسه!
پشتم را کردم، به در اتاق که رسیدم از پشت سرم، لابه لای سرفههایش گفت: دوست دارم...... به امام ره!
به آشپزخانه رفتم، در پیاله ی گل سرخ برایش ماست ریختم، مشتی کشمش و کمی گلپر، بند نمی آمد اشک های زبان نفهمم!
صورتم را آب زدم. در بدنهی صیقلی سماور صورتم را نگاه کردم، گونههایم را نیشگون گرفتم.
پیاله و نان را در سینی گذاشتم و همانطور بلند بلند میگفتم: راستی ابوالفضل! امشب میدونی چه شَبیه؟
به اتاقش برگشتم. دراز کشیده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. آرام ...
ادامه دادم: تولدته مَرد!
هیچ نگفتی خاتون چرا دیر کردی؟ رفتم یه کیک سفارش دادم. عکس خودم و خودتو بزنن روش ! عکس عروسیمونو.
سینی را روی عسلی کنار تختش گذاشتم .
_ مَرده میگفت کیفیت عکس پایینه! ولی یکاریش میکنه...
نشستم پایین تخت...
_ قهر کردی؟.....
نمیخوای دو کلوم حرف خوب بزنیم؟....
نکنه چون نگفتم منم دوست دارم ناراحتی؟!
آرام فقط حیاط را نگاه میکرد بی آنکه پلک بزند یا چیزی بگوید...
_ ابوالفضل؟...
باز هم سکوت......
_ عادت نداشتی صدات میکنم جواب ندی...
دستم را روی دستش گذاشتم.
سرد بود.
صدایش در گوشم پیچید: زمستون منم خاتون! بی اختیار گفتم: نه تو بهاری!
نیم خیز شدم، نمیتوانستم بلند شوم و صورتش را ببینم. خیره ماندم به ماسک روی صورتش ... و شمردم ... یک ... دو ... سه ... ده... سی...
شصت... بخار نمیکرد.
تصویرش در چشمهایم تار شد...
_ ابوالفضل؟.....
خودم را بالاتر کشاندم..... موهای جوگندمی اش را از روی پیشانی کنار زدم.
ماسکش را آرام از روی دهانش کنار زدم. حالا میتوانست خوب نفس بکشد.
بدون درد.....
بدون آنکه از من خجالت بکشد. باز هم صدایش در اتاق پیچید: شدم قفس آرزوهات!....
گونه روی گونهاش گذاشتم: من هم دوست دارم! ای همه آرزوی من....
#تمرین نوشتن
#پایان
#1400624
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت پانزدهم》
بیبی ایستاد و گفت: بگید حاج اقا.....
- کی تا بحال حاج آقات توی سنگ فرش حیاط بوده که نگاتو دوختی به زمین. منو نگاه کن.....
بیبی نگاه کرد و من دیدم که هنوز بعد از سالها با نگاه مستقیم بیبی عرق مینشیند روی پیشانی حاج بابا و بعد شبیه دامادی تازه به حجله آمده زبان ریخت: عزیز دل من.
تصدق قشنگی قهر کردنت..... زشته جلو مولود.
دختر تازه به بلوغ رسیدهای مگه فرار میکنی از من؟!
حرف بزن، بریز بیرون این لجاجتو.
منظورت مهتاب است؟
بیبی انگار که کوه آتشفشانی باشد، مجمع را از دست حاج بابا بیرون کشید و همانطور که با حرص تند و تند صلوات میفرستاد رو کرد سمت ایوان که برگردد سمت خانه.
زیر لب میشنیدم که خون خونش را میخورد: مهتاب! مهتاب! ...
حاج بابا نگذاشت پای بی بی به پله برسد گفت : مهتاب دختر حاج محمود. دو دهنه حجره داره... فرش فروشه.
میشناسی که! مرد خوبیه، عین برادره.
دخترشم عین مولودخودمه...
به شاگرد مغازه سپرده بودم... معرفیش کرد.
کریم خواهان مهتابه.
چند صباح دیگم زیر پر و بالش رو میگیرم تا بدنش دختر رو بهش.
همین! گفت و تسبیحش را در جیب کتش گذاشت.
بعد هم سلانه سلانه سمت درب حیاط رفت. خون دوید زیر پوست سپید بیبی، دلش آرام گرفته بود اما از گزیدن لبش پیدا بود که شرمنده شده.
نگاهش پشت پای حاج بابا تا پشت درب کشیده شد.
روی پا ایستادم و یاعلی گفتم.
مجمع را از دستهای بی جان بیبی که حالا خجل دو طرفش رها بود گرفتم و گونهی افتادهاش را بوسیدم.
بازویش را نوازش کردم و ارام گفتم: غم نخوری...
شب با خورشت قرمه از دلش در بیار.
حرفم تمام شده نشده حاج بابا درب را باز کرد و قد میانه و اندام ظریف دختری در بارانی کوتاهش لبخندم را پر داد آن سر حیاط خانه.
تا کوچه و حتی دور تر....
ناخوداگاه زمزمه کردم: مهتاب قرار بود کی بیاد؟! و بی بی دست پاچه گفت: اونیکه پشتشه آقای مهر نیست؟!
بیا توخونه چادر بکش سرت. تمام صورتم از حرص چین افتاد، پای چپم را به زمین کوبیدم و گفتم: برادرش سرجهاز مهتاب و کریم اقاست؟ یا مبسرِ کلاسِ؟
قراره هربار باهاش بیاد؟! صدای ضعیف احوال پرسی مهتاب با حاج بابا را میشنیدم که پا در راهرو گذاشتم و درب خانه را بستم.
مردک شعبده باز خاله زنک!
لابد هربار مهتاب قصد آمدن کند، میخواهد بیاید ببیند در این خانه چه میگذرد ...
ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت شانزدهم》
مواجه شدن با سینی نقرهکوب، دو لیوان باریکی که انتهایش را سکنجبین زرد کرده بود با تخم شربتی های شناور در اب وگلاب خنک و دوقاشق دسته بلند درون هر لیوان، مرا وادار به ایستادن کرد.
دست چپم را به لبهی چادر بند کردم، و مبهوت از دیدن دو دست مردانه در دو لبهی سینی آب دهانم را قورت دادم.
_بیبی گفتن، همیشه فراموش کارید!
میتوانستم چهرهاش را هنگام ادای کلمات تصور کنم.
سرم را پایین نگاه داشتم و خیره به گل قالی راهرو گفتم: زحمت شد!
دست آزادم را زیر کفه ی سینی بردم و سنگینیاش را از روی دستانش برداشتم. نیم چرخی زدم، گوشهی چادر را به دندان گرفتم و با آرنج دست چپ بنا کردم به باز کردن درب اتاق که گفت: باز هم فراموش کردید؟!
ایستادم و منتظر ماندم تا نطقش تمام شود.
_ اینکه تشکر کنید !
اگر دهان باز میکردم چادرم رها میشد روی شانه ها و چه بد اتفاق و چه حادثهی شومی که به اجبار لال مانده بودم. درب بدون ضرب و زوری اضافه باز شد و مهتاب در قاب کوچک چهار چوب و در نیمه باز پیدایش شد.
_ عه! تویی..... اینجا چیکار میکنی؟
بعد هم درب را بیشتر باز کرد تا به اتاق بروم.
_ اومدم پیِ دم باریک بگردم! البته شربت ها هم داشت گرم میشد.
ایستادم و نفسم را حبس کردم و در دل قل اعوذ برب الناس خواندم. از شرِ وسواس الخناس، که نشود شیطان بیافتد به جانم.
_همون گربه که نیمه جونمون کرد! به خیر گذشت... پیداش کردی؟
_ نه! از من فکر کنم خوشش نمیاد ... رخ نمی نماید!
ادامه دارد
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت هفدهم》
امدم بگویم، راجب تحفهی اتو کشیده با آن لباس دلقکش حرفی ندارم که اعوذ بالله گفتم و خیره به چشمانش، خودم را مشتاق به صحبتهای مهتاب نشان دادم.
مهتاب مثل اینکه حرفی روی دلش تلبار شده باشد بر یک نقطه خیره شد و لب به دهان گشود:
_همون موقع که بابا ورشکست شد و گوش به گوش حاج بابات رسید،حاجی دست به کار شد. آستینش رو خدایی بالا داد و یاعلی گفت. گرفت از زیر بازوی بابا و خرجیِ من و مصطفی رو داد. ما اگر موندگار شدیم... اگر من اونجا چند زبون از بر شدم، به لطف و برکتِ نونِ پاک حاج بابات بود! ما خیلی مدیونشونیم. بچه تر بودیم، میدیدیم که گاه و بی گاه میومد میشست پای حوض به شوخ و شنگی از هر دری میگفت و به حساب رفاقت سفارش میکرد اگه چیزی کم و کسر هست بگو. وقتی خودمون شدیم سری تو سرها تا دیگه سفارش نمیکرد اما سر زدنش کم نشد. قطع نشد... وقتی برگشتیم، ما خودمون دل دل میکردیم زودتر با پاکتِ شیرینی و گل و سوغات بریم درب حجره اش از باب قدر دانی. اما هیچ موقعی نبود که مهلت بده تا ما حرفی پیش بکشیم... به رو نیوورد که نیوورد. تو همون گیر و دار بود که شنیدم از تو... از نوهی پری روی حاجی که ماه خودشه و افتاب بوسیدتش! حالا هم اینجا... تو یک قدمی تو، زیر سقف خونه حاجی و خوشبخت!
صحبتش را با لبخندی که از یک طرف گونه تا طرفی دیگر کش آمد ، تمام کرد. ته دلم مهری دوباره به حاج بابا جوشید. در خوب بودنش... شهری قسم میخوردند. و حالا من ... از اینکه به گوش شنیدم، مردی آبرو دار را از سرشکستگی نجات داده، احساس غرور میکردم. سکوتم مهتاب را وا داشت که دستم را میان لطافت پنبهای انگشتانش بگیرد .
_ مولود؟
به خودم آمدم ... مهتاب عزیز بود. نان خوردهی رفیقِ شفیق حاج بابا بود. خون و گوشتش از خانوادهای است که بابا هر روز به آن سر میزده. دلم پنداری که جلا گرفته باشد مقابلش!
+ اینطور صدام نکنید خانوم مهر... اگر حاج بابا انقدر به شما ارادت و محبت دارن، به حتم اشتباه نیست و نباید غریبه باشید اینجا. حالا حساب هزاری توفیر داره با دو صباحی قبل... اگه تا پیشترها شما همسایه بودید الان رحمتید و نور چشم!
- پس صدام بزن مهتاب!
ادامه دارد
چه میگویند؟
چای آورد محض پذیرایی
هی به استڪانش نگاه میڪردم.
بی آنڪه لبم را تر ڪنم
شبیه به مادر مردهها
آخر به حرف آمدم
پرسیدم: تو هم میبینی؟!
شانهاش بالا پرید.
گفت: چه چیز را ؟!
نالیدم: جای دستهای خاڪی را
روی استڪان چای !
و او با بینی چروک شده نگاه ڪرد و گفت:
عجب چشمان تیزی!
#فرشته_محمدی
#تمرین75
چه میگویند؟
رحم کن دو قدم بیا جلوتر!
من به اندازه جفتمون رفتم عقب.... تو قهر نکنی یوقت......😁
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت هجدهم》
_ پیغوم محسن که همین روزها پیداش میشه.
با یه چمدون خبر! خودش میگفت... عصری پیش پای شما تلفن کرد و کلی از راه دور چاکر و خاک پا شد...
حاج بابا قند میان لبهایش را با جرعه ای چای نرم کرد و بعد همانطور که کف استکانش را به لبهی نعلبکی میکشید گفت: این پسر از همون اولشم چرب زبون بود و وِزه! خدا عالم که اینبار چه جفا و خطایی سر زده ازش که خواسته قبل اینکه چشم تو چشم بزرگش بشه، نرم و رامش کنه.
- آقا، شما هم مته به خشخاش گذاشتنی، اون سرش نا پیداست!
بچه دلتنگ بود.... همین!
حاج بابا پیچی به گردن داد و گفت: میبینیم... حالا نگفت کی از اون غریب آباد برمیگرده؟
- گفت از ته برج اون ور تر نمیره... یخورده زودتر...
پس باس بگم اتاق طبقه سومی رو کریم چند تا حمال بگیره، رُفت و روب کنن.
شازده دیگه رضا به زمین خدا نمیده.
فرنگ دیده شده! چوب و تخت میخواد اون اتاق برای خواب...
ماهی بلاگردونت!
خودم را بیشتر کشیدم لب پنجره و زل زدم به درخت حیاط. حکما نباید میشنیدم و یا میدیدم که به حتم حالا، حاج بابا دارد با نگاه سرود عاشقی میخواند.
دو لنگه پنجره را به هم چفت کردم و بنایم را گذاشتم به رفتن.
کمی دیگر شب به نیمهاش میرسید و من اگر نمیخوابیدم از خیال دربارهی مهتاب و برادر چشم چرانش، مجنون میشدم.
قدم اول به دوم نرسیده، بیبی صدایم زد: کجا میری مولود؟
دستی بین موهای پریشانم کشیدم و گفتم: فردا حساب دارم بیبی، خانم مهر میاد. اگر ببینه چشمهام خواب ندیده، خلقش تنگ میشه...
حاج بابا پرید میان نگاهی که به بیبی داشتم:
درس و مشق چطور بود؟
بیبی در لحظه پریشان و درهم شد.
انگار حرفهای سر صبح حاج بابا هم آنطور که باید، کاری نبود!
خوب بود... مهتاب دختر خوبیه!
_چیزی هم یاد گرفتی ازش؟
نه مشقی بود و نه درسی. بیشتر به حرف گذشت... حرف از خلق و خو و قصهی غریبشون!
_همین رو میخوام ... همین درسه. چی میگفتید به هم؟
ذکر و خیر شمارو ؟
_ به غیبت من نگذرونید عمرتون رو که راضی نیستم!
بی بی انگار تازه ملتفت شده باشد گفت: ذکر و خیر حاجی رو با مهتاب میکردید؟
لبهای حاج بابا زیر انبوه سبیلش کش آمد و مرا هم به خنده انداخت.
_ ماهی جان، شما مثل اینکه خوب حاجیت رو ورانداز نکردی ها. چند صباح دیگه افتاب من غروب میکنه... نگران این نباش که کسی به سینش دست برد بزنه.
دیگر نایستادم تا ببینم بیبی تا چه اندازه میتواند شیرین شود.
دل مشغول حرفهای مهتاب، پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. گوشه ای از قلبم میتپید برای دیدن محسن و کنج دیگرش میلرزید از خیال دربارهی فردا.
درب اتاقم با صدای جیر کوتاهی باز شد، نور ماه خودش را از تنهی نازک شیشههای رنگی کشیده بود داخل و گیس نقرهاش را پهن کرده بود روی قالی.
پیراهنم را با یکی دیگر که آستینهایش از مرز شانه نمیگذشت و خنکای پارچهاش خوابیدن را دلچسب تر میکرد، عوض کردم. روی نرمی تشک تخت نشستم و با حوصله بافت موهایم را باز کردم.
مهتاب و مصطفی دو قطعه از یک پازل دو قطعهای بودند! انها هم را کامل میکردند و کم پیش میآمد که از یکدیگر جدا بیوفتند.
ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت نوزدهم》
مهتاب میتوانست برای من فصل جدیدی از زندگی باشد.
برای قدمی آزادتر دویدن و چرخیدن.
همانی که حاج بابا از آن فراری بود.
اگر مهتاب با وجود آنکه فرسنگ ها از اهل و خانواده اش دور بوده، هنوز محترم است و قابل اکرام.
پس برای چند قدم آن طرفتر از خانه رفتن و تنهایی گلیم را از آب بیرون کشیدن خردهای بر من وارد نبود!
اگر او خوب است، پس نشان میدهد میشود در پستوی خانه محبوس نباشی و مولود باقی بمانی....
سرم را روی بالشت گذاشتم.
خنک بود... و این حالم را جلا میداد.
سمت پنجره برگشتم و یکی از پاهایم را بلند کردم تا از میان لنگهی باز پنجره بگذارمش بیرون. خندهام آمد...
کاش حاج بابا صلاه صبح که بیدار میشود، از حیاط، کف پایم را که از پنجره بیرون گذاشتهام تا هوا بخورد و یخ بزند را نبیند...
ملحفهی پشمی و سنگین را انداختم روی سرم و با شوق پنهان از دیدن برادر بزرگترم خوابیدم.
چشمان مهتاب غرق شده بود در پهنای صورتم.
_بنازم این ابروهای پیوندیت رو زیبا!
دستپاچه پرسیدم: خیلی بده!؟
روی میم تشدید گذاشت و سه بار محکم گفت: مّاه!
+ هنوز توی تهرون و محله های کوچه بازاری و خوان نشین باب نیست که دختری، حتی یک روز، قبل از شب حجله دست بزنه صورتش رو.
بی بی میگه دختر باید مثل بِه توی کرک باشه...
چشمهایش برق افتاد و با نگاهی که انگار رفته بود آن دور دور ها، پیِ حرف بی بی، گفت: یکبار دیگه بگو!
+ دختر باید مثل بِه توی کرک باشه...
ادامه دارد......
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت بیستم》
- خدای من! چه تعبیری... حالا زیبارو تری!
پدرم هم چنین عقیدهای داشت. اما فرنگ خیلی از عادات و رسوم و حتی فکر ریشه دار رو عوض میکنه.
+ فکری که ریشهاش محکم باشه رو تغییر شرایط و محیط عوض نمیکنه.
اگر که به باور و یقین و ایمان برسه!
- مولود! از نظر سن کوچیکی از نگاه عقل بزرگ! تو ثمره ی نون حاجی هستی...
پاهایم را روی قالی دراز کردم و گفتم: اما گمون نکنم، حرفم چندان دهن سوز بوده باشه...
مهتاب دفترش را انگار که بادبزن باشد، تند و تند مقابل صورتش تکان میداد.
+ شاید من هم گذاشتم ابروهام مثل اون سال که هنوز پاشنه ورنکشیده بودیم و نرفته بودیم دیار دور، پر بشه.
دلم قنج رفت برای این سادگی...
آمدم بگویم شاید ترکیبی از من و تو، نقش کاملی از زنانگی باشد که با یک من افسوس و حسرت قورتش دادم.
+ میدونی مولود!
حقه که سر برج حاجی بزنه تخت سینم و بگه از همون مسیری که اومدی و مولودم شد مونست، برگرد.
هر بار که اومدم، شدم سربار. خیری هم از من نرسیده بهت...
- چرا... یاد گرفتم سلام به فرانسوی میشه بُنژور!
خندید و ملاحتش چند برابر شد.
+ پس اونقدرها عقب نیستیم... راحت شد این خیال و دل! میتونم کاری رو که چند روزیه شده انبار روی سینم انجام بدم...
نگاهم دنبالش که از جا بلند میشد، کشیده شد.
+ کجاست اون چادر گل سرخت؟
- آویز کمد...
+ طرز و شیوه رو گرفتنت و اومدن پارچه سپیدش روی سرخی گونه ات، قنج میندازه دلمو که منم امتحانش کنم.
رخصت میدی؟
ادامه دارد......
بعضی وقتا دروغ خوبه!
به مادر کم طاقت باید دروغ گفت:
باید بهش بگی حالم خوبه
غذا خوبه
هوا خوبه
دلمون خوشه
وقتی مادر خوب باشه یعنی همه چیز خوبه …
امیــد بهترین سرمایه
برای ادامه زندگی است.
باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی
این را بـدان که روشنی
زِق زِق کردن!
یک وقتهایی آدم غمش می آید.
بغض میکند.
مچاله میشود در هم.
از آن بالاتر این است که چشم آدم خیس شود. یعنی زورِ آن غم حسابی به جان آدم چربیده! جزش را دراورده!
یک پله آن ورترش هق زدن است!
آنجا دیگر کار دل بیخ پیدا کرده.
گلویت هم سرلج می افتد.
نفست را می بُرَد!
حالا همه فکر میکنند تهش همین است!
اما بین خودمان بماند که من چند وجب آن طرف ترش را هم دیده ایم!
زق زق کردن.....
💔
- خدایا ما رو جز کسانی قرار نده
که خواب رو از چشم
و قرار رو از قلب بنده هات میگیرن
آن روزها که یونس در دل ماهی بود؛
دلش تنگ نمیشد؟
دلش نمیگرفت؟
روزهایش را چگونه به شب رساندی خدا؟
تنهاییهایش را، دلِ گرفتهاش را، اشکهایش را، ... .
ورژنِ خدایی تو که عوض نمیشود، نسخه ی ارتقا یافته که نیستی که مثلا نسبت به نسخهی قبلی یک سری معایب داشته باشی و یک سری مزایا.
مثلا بگوییم خدای ورژِن یونس تا توی دل نهنگ هم آنتن میداد ولی به زمان محمد که رسید باید میرفت روی قله ی کوه، توی غار چند روز معتکف میشد تا خدایش آنتن بدهد.
نه تو همان خدای یونسی، همان خدایِ پاهای اسماعیل، همان خدای نگران ساره، تو همان خدای موسی در رودی، همان خدایی که زینب را صبر داد.
خدایا آرامم کن
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت بیست و یکم》
پلک روی هم گذاشتم و با سر اشاره کردم که میتواند خودش چادر را از کمد بردارد. با ذوقی که در پاهایش دمید و او را از جا پراند، به سمت کمد رفت و همانطور که میگفت: ظهر آدینه که شدید مهمون و دلخوشی چهار دیواری ما. شاید منم محض خوشحالی بابام، بشم شبیه دختر حاجی و یه چادر بندازم روی شونم!
درب کمد را باز کرد.
تردید پابرهنه دوید در دلم.
نمیدانستم درست شنیدهام یا نه...
- آدینه؟ مهمون شما؟
+ بیبی خبر نداده بهت؟... بعد از تموم زحمتهایی که حاجی کشیده و حالا هم منت گذاشته و ما تونستیم بشیم یار غار جگر گوشش.
وقت این بود که بشکنه قفس این دوری و بیاید کمی نزدیک تر. زیر سایهی مژگان شما، از سفره کوچیکمون نون برداریم و نرم کنیم توی پیاله و بخوریم!
همانقدر که معاشرت با او، سه نوبت در هفته، توانسته بود بخش بزرگی از تنهایی هایم را پر کند و او عمیقا شبیه به عطر خوش اردیبهشت، احوال اتاقم را عوض کرده بود، دیدن برادرش ، دهانم را گس میکرد. حاج بابا اگر چشمش میگشت و میدید که مصطفی مهر چطور با نگاه من را میپیچید میان نان و میبلعید و بعد با آن لحنی که بوی از ادب و اداب نبرده بود من را به حرف میکشید، رود خون راه می افتاد...
ادامه دارد.......
همِہ ما آدما اومدیم تو این دنیا تا امتحان بِشیم، یروز با پولمون یروز جونمون، یبارم خونوادمون!
ڪسے ڪہ دوسش داریم یا صداش میزنیم عِشق، ازین قاعده مستثنا نیست!
تو تموم امتحانا جون میڪنیم آخرش بہ خیر تموم شہ و پول و جون یا خونوادمون بدون خط و خش بمونن برامون!
تو مورد آخرم جاے لجاجت و دست بردن بہ ڪارایے ڪہ از خود واقعیتون دوره ، صبر ڪنید! مثِ تموم امتحاناے دیگہ هُل بدید دردتون رو تو بغل خُدا تا خودش درستش کنه. حتی اگه نموندن برامون و رفتن...
تموم میشہ سختیش ...
خداے قبل امتحان، بعدشم باهاتہ ...
من تعریف درست و دقیقی از دلتنگی را در کتابی از جبران خلیل جبران، آنجا که میگوید:
به نظر میرسد من با تیری در قلب زاده شدهام، تیری که تحمل فشار آن در قلب دردناک است و خارج کردنش کُشنده...
تعریفی زیبا از دلتنگی❤️
❤️ مولودِ مصطفی❤️
《قسمت بیست و دوم》
مهتاب دور شمسی، قمری با چادر زد و گفت: مولود...... تابحال زیارت شمس و الشموس رفتی؟
آقا جانم هرموقع نمره خوب تو کارنامهمون میکاشتیم، قول زیارت به من و مصطفی میداد که عزرائیل مهلتش نداد.
با لبخند به ابرهای در حرکت پشت پنجره خیره شدم؛ انگار خاطره کودکی با مادرم در ذهنم خودنمایی میکرد.
خدا خیر دهد مادرم را....
آن وقتها که سه، چهار ساله بودم، پشت دمپاییام را کش میانداخت تا وقت دویدن میان راه جا نمانند، چادر گل ریز سرم میکرد و همانطور که چتریهایم را شانه میزد، میگفت: میرویم پابوس آقا! برای شفای آقاجانت دعا کنیم. آقا هر چه بخواهیم میدهد!
من هم به خیالم آقا، مردی با پیراهنی بلند که میتوانستی دنیا را در جیب های بزرگش پیدا کنی!
دستم را میگرفت، راه میافتادیم برویم دیدن آقا!
صحن گوهر شاد!
مادر میگفت: اقا بیشتر از من دوستت دارد! بیشتر از بابایت!
هر وقت صدایش کنی، هر کجا که باشی جوابت را میدهد و من فکر میکردم نکند وقتی حتی شبها بیدار میماند و به ما گوش میکند، خسته شود!
جلوی دهانم را میگرفتم، سرم را میکردم زیر پتوی پشمیام و میگفتم: بخواب! من به هیچ کس نمیگویم!
کمی که بزرگتر شدم و قد کشیدم، فهمیدم آقا جز آنکه تمام اسباب بازیها و نقل ونبات و شیرینیها در دستهایش جا میشوند و میتواند، ده تا و حتی هزارتا بیدار بماند اما مثل آقاجانم که اگر یک شب نخوابد سگرمههایش در هم میرود،دعوایت نکند!
زیر عبایش، در جیبهایش چیزی بیشتر از شکلات دارد!
از مادرم پرسیدم میشود آقا را بغل کرد؟
مادرم خندید لپم را نیشگون گرفت و گفت: هرکس میرود دیدن آقا اول بغلش میکند، تو مگر میروی خانه حاج بابایت اول بغلت نمیگیرد!؟
برق نگاه مهتاب نشان میداد حرفهایم عجیب به دلش نشسته است.
اولین بار کفشهایم را خودم بردم کفشداری برای امانت، زیر لب گفتم: آدم با کفش نمیرود بغل آقاجانش!
آن وقت نمیتواند کولش بگیرد یا در هوا تابش دهد!
بزرگتر که شدم مادرم نبود اما بیبی یادم داد آدمها فقط کفشهایشان را نمیدهند امانتی، دلشان را هم میدهند!
وقتی میشکند، خاک میگیرد، گوشههایش کج و ماوج میشوند؛ میروند میدهند دست آقا و قول یه دانه سالمش را میگیرند.
حاج بابا هم جواب بیبی را میداد که، آقا هم میبردشان یک گوشهای یواشکی، از قلب خودش تکهای بر میدارد و میگذارد در سینهاش و میگوید: برو بگو ضامنت میشوم.
ادامه دارد.....