#السون_ولسون ♥️
حوالیِ دهه ی سی دوستت دارم...
اینکه صبح ها بساط نان تست و مربا بپا نکنم! سفره ای کوچک بیندازم؛ همانطور که از پنجره ی مشبک آشپزخانه حیاط را به انتظار آمدنت دید میزنم ، برایت چای هل دار دم کنم!
با نان سنگگ تازه که از راه می رسی، نیشگونی از گونه هایم بگیرم
تاجایش سرخ شود! آخر گفته ای: مرد صبحش با زن دمغ خیر نمی شود! باید بخندی! ... گونه هایت سرخ باشد!
طاق لبهایم را قوسی دهم و بدوم سمت ایوان تا نان را از دستت بگیرم. نان آوردن محبت تو باشد به من... برکت را در سفره نشاندن علاقه ی من به تو!
بنشنیم پای مختصر عشقی که پهن کرده ایم ...
دستانم را پشت هم از لقمه های مردانه پر کنی؛ اخم کنم با گِله ای ظریف و زنانه سر بجنبانم و بگویم : چه خبر است تصدقت!؟... ازقحطی نیامده ام که! ...
بخندی ، دستت برود درون موهای حنایی ام و زحمت صبح را ، از سر شانه کشیدنش با چندحرکت بهم بریزی! ... پیش از سرکار رفتنت،
تا پاشنه ی خوابیده ی کفشت را صاف میکنی ... لقمه ای بگیرم و در دهانت بگذارم . پیشانی ام را ببوسی و برای شام قول خورشت قرمه را از من بگیری!
تا دم در لی لی کنان راهی ات کنم و تو با لبخند دخترانه هایم را، زیرچشمی دنبال کنی!
جلوی در هم که دیگر خودت میدانی! از من سماجت برای دست تکان دادن وقتی که به ته کوچه میرسی... و از تو چشم و ابرو آمدن که:
خوشمان باشد! خدایی ناکرده اگر شیرپاک خورده ای نگاهش به قدو قواره ات بیفتد ... آنوقت خونش گردن تو باشد یامن؟!
سرتاپایم را برانداز کنی و همانطور که در را باز میکنی آرام بگویی:
کنار قرمه ... دامن گل ریزت هم باشد خوب است! دلم رفت ببینمش در قدو بالایت!!
•
در را ببندی و ...
من بمانم و...
دلی که تا ته کوچه
سرخوش بدرقه ات میکند