eitaa logo
کانال ققنوس
60 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
•••✒️ ! 💜 قدیم ترها... به گمانم ماه رمضان سال ۴۰ بود ! آن وقت ها تازه پایم از تشک بیرون می زد و آقاجان هم که صبح ها وقت مستراح رفتن مدام عصایش به پایم گیر می کرد ؛ می پراند : پس کی این بی قواره را زنش می دهید؟!! مادرم هم هر بار ابروهای هلالش را تا پس گردنش بالا می داد و میگفت : وا ! اقا جان ! کجای بچه ام بی قواره اس! ... حالا حالاها جادارد .... جمله اش آمده نیامده پدرم ته حرفش را می چید و میگفت: این نره خر مگر کش تنبان است هی کش بیاید و جا داشته باشد!... لوس بارش اورده ای !!... خدا خیر دهد نذرهای گاه و بی گاه بی بی را . یک دیگ میگذاشت وسط حیاط نقلی مان و اهل محل از سر تا ته کوچه جمع میشدند تا با هم زدن شُله ی معروفمان گره کور از دردشان باز شود . بی بی نام من را روی شُله ی آن سال گذاشت و گفت : ان شاءالله به حق مرتضی علی ع رضا سال بعد عروسش را بیاورد پای دیگ کمکمان باشد!... تو!... همان روز پیدایت شد . آمده بودید اسباب بیاورید خانه ء جدیدتان...همان آجر سه سانتیِ ته کوچه باغ . پدرت پیپِ لب دهانش را پُک می زد و عربده میکشید تا کارگرها حواسشان به اثاثیه باشد! تو اما آرام ... چادر طرح دارت را جمع کرده زیر پایت ، چمپاتمه زده بودی کنج دیوار . انگار میل به خانه رفتنت نبود! زیر سایه ی شاخ و برگهای درخت انار کتاب شعرت را ورق میزدی . راستش آمده بودم سهمتان را از شُله که در کاسه گل سرخی ریخته بودیم بدهم بروم . اما طره ای از موهای مواجت که سعی داشتی با به دندان گرفتن چادر بپوشانی اش مرا سرجایم نگه داشت . سایه ام که افتاد روی کتابت ، گویا انار روی درخت افتاده باشد توی گونه ات ، از جا پریدی و سلام کردی! نگاهت که میکشید روی زمین ، دستهای ظریفت که سریع کاسه را برداشت و قدِ کشیده و اندام نحیفت که با چند قدم تند سمت خانه رفت مرا پاگیر کرد... همانجا...همان سال... سال ۴۰ بود به گمانم! نمیدانم چه بود در چشمان مشکی ات که مدام آنها را از نگاهم می دزدیدی ... حیا بود ، شرم ... هرچه بود به مزاجم عجیب خوش آمد!! ای من قربانِ شرمِ چشمانِ مشکی ات که هنوز هم خیره خیره نگاهم نمیکند خانوم جان !... خدا خیر دهد نذرهای بی بی را ... خدا خیر دهد...!