"بِسمِ الله الرَحمنِ الرَحیم"
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت اول》
وقتی خانهمان را بردیم دو محله بالاتر، نزدیک خانه حاج محمود! حاج بابا سختگیر بود، سختگیرتر هم شد.
هر موقع به بیبی گلایه میکردم میگفت: تقدیر و بخت و اقبال هرکس را یک جور و یک رنگ نبستهاند.
حاج بابات ترس دارد که نکند روی این بخت روشن لک و ننگی بیفته!
آخه! در این محل، یک حاج محمود و سه پسر اَلدنگش.
بیبی همیشه با این حرفها آرامم میکرد و من را مینشاند کنار سماورش تا کمک او ملحفه کوک بزنم.
حاج بابا صبح زود میرفت دنبال روزی حلال.
من هم مینشستم روی طاقچه و برای بیبی بلبل زبانی میکردم و میگفتم: کی گفته دختری که پاش به کوچه و مغازه باز بشه بیحیاست؟
چرا باید برای من معلم سرخونه بیاد، مشق و حساب بگه؟
چرا حاج بابا محسن فرستاد فرنگ اما من و کردید لا بقچه تو پستو؟
بیبی اگه من آسه برم آسه بیام، گربه هم شاخم نمیزنه.
بیبی قلاب بافتنیاش را پیچ داد لا ولوی کاموا و گفت: دخترجان تو گیسوت کمنده! چشمات رنگ شفق! پوست پنبهات را نباید کسی ببینه!
نگاهی به بیبی انداختم و گفتم: خوب چادر سفیدم میکشم روی موهام، رو میگیرم از چشم ناپاک!
هیجده سالم شده بس نیست!
تا کی زیر سایه حاج بابا باید برم و بیام!
بیبی خندید و گفت: به وقتش....به وقتش!
اتاقم درخانه جدید، دولنگه پنجره داشت که رو به حیاط و مشرف به کوچه باز میشد.
گلدانهای شمعدانی و قفس مرغ عشقها و میز کوچکی در ایوان گذاشتم و رویش حافظ و شاهنامه چیدم.
شب که حاج بابا از حجره آمد و دید نشستهام زیر نور ماه و حافظ میخوانم از همان حیاط سرش را تا جای ممکن بالا گرفت و گفت: چارقدت سرته؟ دامن پاته؟
این محله با اون محله قبلی فرق داره مولود!
من نمیدونم تو این محل کی شیر پاک خورده است! کی هوش و حواسش میجنبه! باید مراقب باشی!
ادامه دارد......
#فرشته_محمدی
#14000106