❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت دوم》
سر سفره صبحانه، حاج بابا نان داغ را در پیاله عسل کرد و داد دستم گفت: سپردم به کریم شاگرد حجره! یه معلم سر خونه حسابی برات پیدا کنه.
میگفت یکی سراغ داره فرنگ برگشته.
خانم دکتری شده برای خودش.
لقمهی عسل را از دستش گرفتم و لب و لوچه ام را قد ده تا آدامس کش دادم و گفتم: ها! الان این خانم دکتر فرنگ رفته نیست؟ عجنبی نیست؟
من برم تا سر کوچه بده حاج بابا؟
خودم را جمع و جور کردم چسپاندم به بیبی تا اگر تشری شنیدم سپر بلایم شود.
حاج بابا اما حرفی نزد. چایش را قورت قورت سرکشید و رفت.
همان روز زنگ در خانه و بعد چند تقه به در زدند.
بیبی پای سجاده یاسین میخواند، سری جنباندم و با حرص پوفی کردم و........
با کجی لب و لوچه گفتم: حتما خانم دکتر
بیبی خندید و گفت: چادرت یادت نره!
برحسب عادت، همانطور که حاج بابا از بچگی یادم داده بود، حتی اگرخودش هم پشت در بود بدون چادر و روسری و پابرهنه نباید پشت در میرفتم.
موهایم راپشت شانهام ریختم و چادر را روی موهایم انداختم.
با صدایی که از ته گلو بیرون آمد صدازدم: کیه؟
کسی با ناز عشوه از پشت در جواب داد: مهر هستم.
دهان کجی کردم و نق زدم: مهر هستم...مهر هستم! در را باز کردم.
دختر جوان و زیبایی زیر سایه پسری با قامت بلند که کلاه خبرنگاری روی سرش بود جلو آمد و گفت: سلام زیبارو!
دستش را از دستکش تور توری مشکیاش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
من اما بِر و بِر، شده بودم. میخ مرد سبیل دسته موتوری پشت سرش! به خودم آمدم و رویم را کیپتر گرفتم.....
سرم را پایین انداختم و زمزمه کردم: فکر میکردم تنها هستید!
دختر جوان متعجب دستش را عقب کشیدو پرسید: نمیدونستم ناراحت میشید خانم!
صدایم را مثل کسی که گلایه دارد کردم: نه! اما کاش اطلاع میدادید با همسرتون هستید! تا اهل خانه آماده باشن!
ادامه دارد
#فرشته_محمدی
#14000108