❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت چهارم》
حاج بابا از کدام عتیقه فروشی پیدایشان کرده بود نمیدانم!
آمدم از کنار حوض رد شوم و به طرف مهمانخانه بروم که چادرم به گلدان کوچک شمعدانی گیر کرد وتا خواستم دست بجنبانم و نگهش دارم صاف افتاد پایین.
هین کشیدهای از دهانم بیرون دوید و پشت بندش نفسم بند آمد.
نگاهم به سمت پنجره مهمانخانه رفت.
خیره مرد بلند قامت پشت پنجره شدم.
سردرگمی و ترس و اضطراب یحتمل قبض روحش کرده بود! باصورتی برافروخته در کسری از ثانیه به بالا نگاه کرد، گیج و مبهوت به نظر میآمد.
تنم را عقب کشیدم و خودم را به در ایوان چسباندم.
حالا به حتم گمان میکند چون او را دیدهام دست پاچه شدهام! از فکری که در ذهنم آمد خنده ام گرفت.
افتاده و لرزان خودم را تا راهرو کشاندم و گوش ایستادم......
- صدای چی بود مادر؟
خانم مهر با لحن طنازی صدا زد: مصطفی! چی شد؟!
دوباره خودم را به کنار حوض رساندم تا فکر چارهای کنم.
قدمهای آرام بیبی را میشناختم.
چشمهایم را بستم و منتظر ماندم تا آقای مهر به صفات پسندیدهاش چقلی را هم اضافه کند.
او مرا دیده بود وبه گمانم حالا شبیه پسر بچههای تخس دستهایش را پشتش گره کرده بود و ابروهایش را تا بالا برده بود تا آبِرویم را خیرات کند.
ادامه دارد.......
#14000111
#فرشته_محمدی