❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت پنجم》
دستم را روی سینه گذاشتم و قلبم را که گروپ گروپ میزد رام کردم.....
اما خیلی متین و البته کمی موذیانه گفت: چیزی نیست، گربه بود!
پلکهایم را به اندازه نَلبکی حاج بابا باز کردم و سگرمههایم را در هم کشیدم!
چی!! گربه!! بامنه؟!
دهانم را باز کردم و بستم، آمدم چیزی بگویم که قورت دادم.
حیف....حیف....
از حرص دهانم از هوا پر و خالی میشد!
پاورچین....پاورچین به کنار بیبی رفتم.
بیبی هنوز چادر نمازش، سرش بود و داشت صلوات میفرستادو آیه الکرسی میخواند و فوت میکرد به دور و اطراف که بلا از من و میهمانان دور باشد.
زیر لب هم زمان زمزمه میکرد، خدا به خیر کرد اتفاق بدی نیفتاد.
نگاه به صورت برافروخته آقای مهر انداختم ودست ظریف خواهرش که روی بازوی او نشست و گفت: خوبی؟
و جوابش شد صدای پر لبخند برادرش: خوبم.
بیبی جاروی زهوار در رفته را برداشت و گذاشت کنار تکههای شکسته گلدان، بعد هم همانطور که سعی میکرد برود پشت سرآقا و خانم مهر، دست راستش را به سمت جلو تکانی داد و گفت: بفرمایید داخل بعدا تمیز میکنم، شربتتون گرم شد....
سعی کردم عادی جلوه کنم.
اول خانم مهر وارد شد و پشت سرش برادر دیلاقش.
چشمهای بادامیاش با دیدنم برق زد و مروارید دندانهایش نمایان شد.
ادامه دارد.....
#فرشته_محمدی
#14000112