eitaa logo
کانال ققنوس
54 دنبال‌کننده
18 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
"روز شوم" ماشین تکان‌ها‌ی شدیدی می‌خورد و باران بی‌رحمانه به شیشه می‌کوبید. برف‌پاکن تمام تلاشش را می‌کرد، اما این باران انگار با خودش عهد کرده بود هرطور شده قربانی بگیرد. تنها چیزی که از آن لحظات به خاطر داشتم، بالا و پایین شدنم روی صندلی و صدای جیغ‌های بلندم بود. با برخورد قطرات آب باران روی پیشانی‌ام پلک‌هایم تکان خورد. سنگینی تنم و درک موقعیتم دشوار بود. شی سنگینی روی تخت سینه‌ام بود و نفس‌هایم به سختی از سینه خارج می‌شدند. به زحمت چشم باز کردم. سرم روی زمین افتاده و بوی خاک باران خورده در مشامم پیچید. ناله‌ی ریزی از میان لب‌هایم خارج شد. سر انگشتانم را تکان دادم. در برابر بسته شدن چشمانم مقاومت می‌کردم. دستم را برای کنار زدن شی روی سینه‌ام بالا کشیدم و با برخورد دستم به چیزی که روی سینه‌ام بود، صدای ناله‌ام بلند شد: -آخ! دست بی‌جانم روی زمین افتاد واز زبانم یاری جستم: -ک......کمک. کم‌کم روز جایش را به شب می‌داد. از لا‌به‌‌لای پلک‌هایم به سختی روبه‌رویم را دیدم. درختی وارونه درحال تکان خوردن بود. تمام لحظات زندگی‌ام دراین چند ساعت، درحال رژه رفتن جلوی چشمانم بود. فقط چند لحظه قبل از سانحه خیلی پررنگ‌تر خودنمایی می‌کرد. اگر کمی توقع‌ام را از زندگی پایین‌تر آورده بودم، دیگر مجبور نبودم دل پدر پیرم رابشکنم وباعصبانیت از خانه بیرون بزنم و سر از جاده چالوس دربیاورم. پدر که گفته بود دیر یا زود برایم ماشین را تهیه می‌کند همان که همیشه آرزویش را داشتم. پس چرا با پافشاری و کم صبری کارم را به این دره کشاندم. دیگر توان باز نگه داشتن پلک‌هایم را نداشتم. چقدر بد است در این روزگار که از یک ثانیه خود خبر نداری، بخواهی دل کسی را بشکنی آن هم مردی از جنس غرور، پدری که روز و شبش را برایم یکی کرده بود. از خدا خواستم برای یکبار هم که شده فرصتی به من بدهد تا پدرم را ببینم واین کدورت را از دلش بیرون بیاورم. با صدایی که نامم را فریاد می‌زد تمام اعضا و جوارح‌ام لرزید. رضا.........رضا. پدرم بود. اسمم را چنان بلند صدا میزد، که گویی تارهای صوتی درحال انفجار است. یک لحظه احساس کردم دستی زیر سرم ودستی دیگر زیر زانوها و دیگر هیچ....... چشمانم را آرام باز کردم. دور تا دورم را چند دستگاه گرفته بود هر یک به وسیله لوله یا سیم به تن بی‌جان و سنگین من وصل بود. پرستار وضعیتم را چک کرد و اجازه ورود کسی را داد. مردی با لباس آبی پوش بیمارستان بالای سرم قرار گرفت. پدرم با چشمان اشک آلود به مردمک‌هایم زل زده بود. لبخند کوچک کنار لب را که دید با زبان مادری‌اش گفت: اوشاق چوخ ایستیردیم سیزی گورم، سن اولماسان منده اولامام. (پسرم خیلی دلم می‌خواست دوباره ببینمت. تو نباشی من هم نمی‌تونم باشم.) شرمگین به او نگاه کردم و گفتم: آتا چوخ سئویرم، سن منیم هرزادیم سان. (پدر من خیلی تورا دوست دارم، توهمه چیز من هستی.)