گُفتم :
خوُش بحالِ آسموُن !
+ چرا ؟! چطور ؟!
- آخه وقتی
دلش تنگ میشه
بیخیال از هر چی نگاهه ،
میباره !
فقط میباره ...
+ خب ...
توام بیخیال باش !
- اونموقع ...
باید اول از همه بیخیال نگاه تو بشم !
تویی که الان بخاطرت
| دلتنگم | ...
❤️مردها عشق را فریاد نمیزنند❤️
مَردها عِشق را فریاد نمیزنند...
شعر نمیخوانند
هزار ادا و اطوار، ناز و دِلبری نمیدانند
عوضش شبها
با نانِ تازه و دست پر به خانه میآیند
بیهیچ حرفی
در آغوشتان میکِشند
بَعد از غذا سفره را جمع میڪُنند
چایِ بعد از ڪار را
با شما شریڪ میشوند!
با شوق جایی ڪنارشان خالی میڪنند
تا همراهشان فوتبال ببینید!
در خیابان ڪیفتان را روی دوش میندازند
تا احساس خستگی نڪنید ....
دستتان را در شلوغی محڪم تر میچسبَند
در باران ڪتشان را چتر میڪنند...
در سرما هر چه دارند درمیآورند
دورتان میپیچند
و بعد لبخند میزنند ..
تا لرزش لبشان را نبینید! ...
صُبح ها زودتر از شما بیدار میشوند...
در روز چند شیفت ڪار میڪنند...
حقوقشان را از چند برج قبل تر
برایِ خریدِ آن پیرهن مورد علاقه تان
پس انداز میڪنند!
ترجیح میدهند با یڪ ڪفش
به مهمانے، محل ڪار و یا پیاده روی بروند...
و سهم خریدِ لباس مردانه را
خرجِ یڪبار دیگر ، لبخند زدنتان ڪنند!
مردها عِشق را فریاد نمےزنند...
نشان مےدهند...♡
زنی زیر باران ایستاده است.
خیره به آسمان!
هر بار که باران بیدریغ، میچکد روی گونههایش نفس او در خنکی و سردی هوا، بخار میشود این روح اوست که در دستهای نسیم پرواز میکند.
گویی دلتنگ قدم زدن، رقصیدن و چرخیدن روی ماسههای باران زده است.
امان از باران! بند نمیآید در دل زنی که در چشمانش غم سوسو میزند.
به دنبال دوست
با ایستادن اتوبوس سرم را که به شیشه تکیه داده بودم، بلند کردم.
از پشت پنجره میدان بزرگ وشلوغ ساری پیدا بود.
دستهی ساک کوچکم را در دست گرفته و از روی صندلی اتوبوس بلند شدم. به طرف تاکسی زرد رنگ آنسوی میدان رفتم.
به کاغذ در دستم نگاهی انداختم. شهر ساری روستایآقا مشهد.
اسم آقامشهد که آمد؛ یاد روزی افتادم که شیرین با خودکار آبی سر شکستهاش، آدرس خانه پدریش را در دفتر خاطراتم نوشت.
شیرین دختری بود که روزهای جوانیام، با گرمای محبت دوستانهاش عجین شده بود. در زمان جنگ، هر دو دانشجوی پرستاری بودیم. برای کمک به مجروحان جنگی ما را به آبادان منتقل کرده بودند. یک شب که خبر دادند، بیمارستان خرمشهر بعد از عملیات، پر از مجروح شده، تصمیم گرفت همان شب داوطلبانه به کمک مجروحان خرمشهر برود. گفتم: آنجا کارت سخت میشود.
گفت: نه! مگر آمده ام برای هواخوری؟!
زمان جدایی ما دقیقا همان شب بود. دیگر خبری از او نداشتم. بعد از چند سال وقتی با کنجکاوی دخترم از روزگار جنگ، سراغ دفتر خاطراتم رفتم، دلم هوای شیرین را کرد. این راه را برای دیدن او آمدم. نمیدانم الان او چند فرزند دارد؟
با تکان های که ماشین میخورد از فکر بیرون آمدم و رو به راننده ماشین گفتم: آقا چند کیلومتر به روستا مانده؟
مرد نگاهی به آینه وسط ماشین انداخت و گفت: سی کیلومتر خواهر جان.
چنان در فکر شیرین و خاطرات خاک خوردهمان بودم که از زیباییهای اطرافم غافل شدم.
شیشه ماشین را پایین دادم و منظره بیرون را نگاه کردم. تاچشم کار میکرد جنگلهای سبز. هوای لطیف و شرجی ساری جان میداد، ساعتها چشم ببندی و از اعماق وجودت نفس بکشی.
نگاهم به تابلوی سبز رنگ بزرگی افتاد که با خط شکسته روی آن نوشته شده بود، به روستای آقا مشهد خوش آمدید.
شیرین گفته بود، خانهشان روبروی مسجد و پایین تپه است.
پای پیاده به سمت روستا حرکت کردم.
گنبد سبز رنگ مسجد از اول جاده پیدا بود.
هرچه جلوتر میرفتم به مسجد نزدیکتر میشدم.
خانه ای با در چوبی بزرگ رو به مسجد بود. نزدیک در رسیدم و چند بار کلون در را محکم زدم.
اما انگار کسی خانه نبود.
ناامید شدم با خودم گفتم: شاید دیگر اینجا زندگی نمیکنند.
پیرزنی که چادرش را به کمر گره زده بود با آن عینک شیشه بزرگش که معلوم بود خیلی خوب نمیبیند جلو آمد و گفت: مادرجان با کی کار داری؟
درمانده نگاهی به پیرزن انداختم که گفت:
حاج آقا را میخواهی؟ برو امامزاده حارث.
پیرزن سرش را پایین انداخت و رفت.
گنبد نقرهای امامزاده از پایین تپه هم جلوی چشمانم بود.
از راه باریک و خاکی که از پایین کوه باز شده بود، بالا رفتم. جاده با سنگ ریزهها به دو قسمت تقسیم شده بود. از لابهلای سنگها گل های زرد و سفید دسته دسته بیرون آمده و طبیعت جاده باریک امامزاده را زیباتر کرده بودند.
با خودم گفتم: نکند شیرین در این روستا زندگی نمیکند!
با تصور اینکه شاید حاج آقا از او خبر دارد، به قدمهایم شدت بیشتری دادم و خودم را به امامزاده رساندم.
یادم افتاد پیرزن گفته بود اسم اینجا امامزاده "حارث" است. سرم را خم کردم و سلام دادم.
هرچه چشم چرخاندم کسی در امامزاده نبود. فقط صدای زنگولههایی که دورتا دور امامزاده آویزان بود به گوش میرسید.
باد ملایمی در حال وزیدن بود که با صدای درختان امامزاده حس و حال خوبی را در وجودم پرورش داد.
وارد صحن امامزاده شدم.
درحال زیارت بودم که باصدای بلند مردی که سلام آخر نمازش را می داد به خودم آمدم.
بیرون جلوی در امامزاده ایستادم. پیرمردی تسبیح به دست با محاسن بلند سفید مشغول پوشیدن کتانیهای خاکی رنگش بود.
به خاطر سن بالایش به سختی کمرش را راست میکرد.
سرش را چرخاند، نگاهش به من افتاد.
جلوتر رفتم.
_ سلام حاج آقا زیارت قبول.
لبخند زیبایی زد. از همان لبخندهایی که پدر خدابیامرزم همیشه برایمان میزد.
دستی به محاسن مرتبش کشید و گفت: سلام خدا قبول کند.
این پا و آن پا کردم و در آخر سوالم را از حاج آقا پرسیدم: شما پدر شیرین آقا مشهدی هستید؟
تا اسم شیرین راشنید سرش را باشتاب بالا گرفت و گفت: پدرشم دخترجان.
خوشحال، از رَدی که از شیرین پیدا کرده بودم جلو رفتم و از دوستیمان تاچند دقیقه قبل را سیر تا پیاز براش تعریف کردم.
پیرمرد هاله اشک درچشمانش جمع شد، سرچرخاند و با انگشت، کنار درخت کهنسال را نشان داد.
نگاهم به نردههای مستطیل شکل افتاد.
با پاهای لرزان جلو رفتم و خودم را به پشت نرده رساندم.
سنگ قبر بزرگی که بالای آن پرچم سبزی در حال تکان خوردن بود. انگار راهنمای مسیرم شده بود.
چشمم به لالهی قرمز بالای قبر و بعد به نوشتهی روی آن افتاد که با رنگ سفید نوشته شده بود:
شهیده سیده شیرین آقا مشهدی.
#فرشته_محمدی
@marahelroshd
| لایُوم ڪیوُمڪَ یا اباعبدالله ... |
- من غریبم حسین ع !
اما تو اَز من مظلوُم تری ...
🌺شارع الحسین🌺
من که نمیدانم باباجان! اما میگویند آن لحظهای که بعد از چند روز و چندین ساعت، در حالیکه تنت از فرط خستگی ڪوفته و پایت از مسیر طولانی زخم شده. به یک خیابان میرسی که صدایش میڪنند شارعُ الحسین( ع )... میگویند. حلاوتِ دیدنِ آقازادهای که انتهای آن علم برداشته، به یک باره، رنج تن و بار دوشت را برمیدارد و انگار که آب خنک و گوارا به وجودت راه گرفته باشد، جان دوباره میگیری.... من که نمیدانم اما میگویند تمام عمر یک طرف، آن نگاه اول بعد از چند روز پیاده روی یک طرف... یک ریش سفیدی میگفت تمام عمر غیر از ان لحظه، حرام باد...
و من جوانیام حرامِ غیر از تو شد حسین( ع)...
بیش ازین نخواه ڪه زیان ڪنم!
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت دوازدهم》
پشت بندش کسی از حیاط صدا زد: ماه پیشونی!
بی بی ذکر گفت فوت کرد به چارقدش، یقهاش را کنار زد و به سینه اش هم ذکر خواند.
میدانستم چه میگفت! ( ربّ الشرح لی صدری) تا مبادا سگرمههایش تیز شود برای حاج بابا.
بعد با چشم اشاره کرد تا بروم استقبال! خم شدم و پیشانی اش را ماچ کردم .
+ دلت قدر این گلدون کوچیکاس!
تا به خودم بجنبم، هوای خنک در پستو پیچید و سایه ی قامت بلند حاج بابا افتاد روی سر بی بی.
تا بناگوش لبخند شدم و به احترامش تمام قد ایستادم. بی بی چارقدش را کشید روی لبهایش و رو گرداند...
حاج بابا ابروهای پرپشتش را در هم کشید و نان سنگک را دستم داد.
گلو صاف کرد و گفت: سلام! جوابی نشنید.
روی کنده زانو نشست مقابل بیبی و با اشاره از من پرسید: محبوبم را چه شده؟
شانه بالا انداختم و تکه ای نان در دهانم گذاشتم.
حاج بابا دست برد به چارقد بی بی و کنارش زد:
- ماهی جان؟! سلام کردیم ها!
پشت کردم و رفتم به آشپزخانه تا نان را بپیچم لای پارچه و بگذارم درون سفره.
نان بهانه بود برای آنکه حاج بابا هر شب برای
بیبی رزق و روزیِ دلدادگی اش را بیاورد!
ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت سیزدهم》
ظهر به غروب نرسیده آقای مهر پشت کفشش را کشید و گفت باید بروند!
مهتاب مرا بوسید و دستان لطیفش را کشید به گونههایم.
گفت که پیغام میدهد آمدنی و درس و مشق را از سر هفته شروع میکند.
از اشنایی با ما خوشبخت بود.
اما بیبی اینطور به نظر نمی آمد!
آقای مهر چند قدم عقب گرد کرد و با نگاه به بیبی فهماند که انار و گلپر به لطف دستهایش گرم بود!
بعد هم کلاهش را گذاشت روی سرش و من سنگینی نگاه زیر چشمیاش را روی چادرم احساس کرده بودم...
مهتاب تا دم در از حاج بابا نقل و نبات گفت و در آخر گونهی بیبی را بوسید!
بیبی هم یکطور که انگار هووی جوانش اورا بوسیده باشد با چادر بعد از آنکه درب را پشت سرشان بست، گونهاش را پاک کرد.
بعد انگار که به دلش نچسبیده باشد، وضو گرفت و صورتش را ده بار مسح کشید!
ادامه دارد.....
🖌من زمستان تو بودم🖌
💜قسمت اول💜
کیسه داروها دور مچ دستم تاب میخورد.
نان داغ را که دولا کرده بودم به سینه چسباندم. چادرم را به دندان گرفتم و کلید را در قفل در چرخاندم.
عطر گرم و مطبوع خانه روی گونه و دستهایم نشست.
گزگز میکردند!
بهمن کش آمده بود تمامی نداشت!
صدا زدم: ابوالفضل دیر کردم! میدونم!
کفشم راجفت کردم: از این سر تا اون سر شهر ماشین وایساده! اتوبوس مگه راه میرفت!
هِن هِن میکرد!
روسریام را از گرد نان تکاندم و راهرو راپیش رفتم.
نمیگن که شما چشم به راه و دل نگران منی!
در چهارچوب در اتاقش ایستادم.
نشسته بود روی تختش؛ کنار پنجره، حیاط را نگاه میکرد.
چند تقه به در زدم رو کرد سمت در، آرام پلک روی هم گذاشت و باز کرد.
لب زد: سلام زهرا......ماسک روی لبهایش بخار کرد.
این روزها بود که کپسول اکسیژنش تمام شود.
باید فکری میکردم.
چند قدم جلو رفتم، چادرم را از زیر پا جمع کردم.
نشستم لبهی تخت پاهایش را جمع کرد.
هنوز هم معذب بود.
دست روی پاهایش گذاشتم و گفتم: ابوالفضل!
سی سال گذشت! هنوزم خجالت میکشی!؟
گوشه پلکش چین خورد.
غرورش آب شد نشست در سیاهی چشمش!
دستش را بالا آورد و ماسکش را کنار زد.
کش ماسک گونهاش را زخم کرده بود.
گفت: از همین میسوزه جیگرم زهرا.
سی سال شد........
لب برچیدم، با سرانگشتهایم اشک از گوشه چشمهایش پاک کردم.
ادامه دارد........
#تمرین_نوشتن
#140069
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت چهاردهم》
بیبی سرگرم بند رخت بود و مدام چارقد میکشید روی گونه های گوشت آلود و گُر گرفته از افتاب.
تا هفت کوچه پشتی و جلویی میدانستند هیبت حاج بابا را یک چین روی پیشانی بیبی آب میکند میریزد زمین.
میرود زیر دست و پا ... چیزی نمیماند از اِهن و تُلُپ و ادا و اطوار مردانه.
حاج بابا از کنار پیراهنی که آب از آستینهایش چکه میکرد گذشت و با همان دست که تسبیح دور انگشتهایش بود چارقد بی بی را کنار زد و گفت : از دیشبه پریشونی.... با این احوال نمیفرستن مرد رو پیِ نون حلال ها.
وصله نکن منو پا همین بندِ رخت.
نمیشه فکرم دلم بمونه زیر این چیکه چیکه کردن آب، زنگ بزنه.
خودم برم در حجره .
نگاه کن من رو.......
نشسته بودم در ایوان، کف پاهایم را چسباندم به نردههای قد کشیدهی نخودی و از میانشان چشم دوختم به مقابل.
بیبی خم شد و مجمع مسی را برداشت، یک طرفش را تکیه داد زیر سینه اش و همانطور که میدانست از زمین تا ثریا هم نازش طول بکشد میخرند گفت: این درست نبود حاجی جان!
اینکه بی خبر... بی هیچ نشونی ای از قبل. ادرس بدی به یه دختره هزار رنگ....... بیاد بشه اینه ی دقِ ماهی!
حاج بابا از پشتِ سر، لبه ی چین دار مجمع را گرفت و بی بی را که پا تند کرده بود، نگه داشت .
خندهام را میخوردم تا نصیبم ضربِ نیشگون
بیبی بعد از آنکه حاج بابا پایش را بیرون میگذاشت، نباشد.
در سه جلد نامش ساره بود. اما صدایش میزد ماهی...... هروقت خُلق بی بی تنگ میشد.
حاج بابا یک دم میگفت ماهی.....
انگار یک رمز شب باشد میانشان.
شاه کلید باشد برای قفل ها، درهای بسته ی کدورت!
ادامه دارد......
May 11
🖌من زمستان تو بودم🖌
💜قسمت دوم💜
-زهرا بمیره! به جون خودت منظورم این نبود!
سی سال که سهله، بگو یه عمر بگو تا ابد! من کیف میکنم بخدا! از اینکه دور سرت بگردم!
دست بردم موهای جو گندمیاش را مرتب کردم.
-تو فکر میکنی من خستم؟ آخه مرد مومن عاشقی خستگی داره؟ چی کم داره این زندگی؟ تو بگو!
سرفه میکرد، تا مغز استخوان دلم را میسوزاند.
-همه......چی! تو... به چی بله گفتی؟
به اینکه فقط.........
یه سال دوووم بیاره!
بعد بره، خفه بشه ریههاش وسط معرکهای که اسمش بود جنگ!
خودش نامردیه!
بیاد بیوفته رو شونههات.
تن لاجونش بشه قفس آرزوهات!
تموم شد زهرا!
عمرت حروم شد......
حرف میزد و من تاب نمیآوردم.......
-کارت شده بری پی قرص و دوا و دکتر!
خوب نمیشه!
آلوده است!
همه جون من شیمیایی........
بالشتش را مرتب کردم، یقهی پیراهنش را دست کشیدم......
-سوختی، دم نزدی.
افتادی تو یه خونه کلنگی.
شب عروسیمون یادته؟
برق چشمات!
ماه بودی......
غبار گرفته صورتتو!
باید میشدم دوا شدم درد!
میشدم تسکین، سایه سر!
شدم مثل زالو!
شرمندتم........
ادامه دارد
#تمرین_نوشتن
#1400616
🖌من زمستان تو بودم🖌
💜قسمت پایانی💜
دکمهی ژاکت را بستم......
-اون وقتی که نشسته بودم ترک موتور. دیدمت، با مادرت بودی، از مسجد میومدید.
چادر کشیده بودی کنار لبت، روتو نبینه هر چشمی!
من دیدم.......
دلم ریخت وسط کوچه!
فهمیدم هرچه قصه قبل تو خوندم، صداش خوش بود اما دل و خوش نمیکرد.
شدی دلخوشی....... شدی قرار!
چشوندی عشق رو!
خوش قسمتی بود زهرا.......
بد قسمتی بودم برایت!
شانه زرد دندانه باریک را کشیدم به محاسنش. اشک هی بالا می آمد و من قورتش میدادم...
_ یادته گفتی شما فرمانده اید؟
گفتم بله.... گفتی میخوام سربازتون باشم... فکر نمیکردم اینجور به قولت عمل کنی!
شانه را گذاشتم زیر بالشتش.
دستم را روی نان کشیدم، زیر لب گفتم: هذیون میگی ابوالفضل! نون سرد شد...
میرم برات ماست و کشمش و گلپر بیارم با نون تازه دوست داری!
چادرم را جمع کردم دور کمرم، آمدم بلند شوم، دست انداخت چادرم را گرفت، برگشتم نگاهش کردم، به پسر بچه ای چهار پنج ساله که بغض پی بغض قورت میدهد میماند.
گفت: حلال کن خانوم ...
و باز هم سرفههای خشک.
زخم گلو ...
چادرم را از دستش کشیدم. اشکم را با پر روسریام پاک کردم.
گفتم: تو رو جان زهرا بسه!
پشتم را کردم، به در اتاق که رسیدم از پشت سرم، لابه لای سرفههایش گفت: دوست دارم...... به امام ره!
به آشپزخانه رفتم، در پیاله ی گل سرخ برایش ماست ریختم، مشتی کشمش و کمی گلپر، بند نمی آمد اشک های زبان نفهمم!
صورتم را آب زدم. در بدنهی صیقلی سماور صورتم را نگاه کردم، گونههایم را نیشگون گرفتم.
پیاله و نان را در سینی گذاشتم و همانطور بلند بلند میگفتم: راستی ابوالفضل! امشب میدونی چه شَبیه؟
به اتاقش برگشتم. دراز کشیده بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. آرام ...
ادامه دادم: تولدته مَرد!
هیچ نگفتی خاتون چرا دیر کردی؟ رفتم یه کیک سفارش دادم. عکس خودم و خودتو بزنن روش ! عکس عروسیمونو.
سینی را روی عسلی کنار تختش گذاشتم .
_ مَرده میگفت کیفیت عکس پایینه! ولی یکاریش میکنه...
نشستم پایین تخت...
_ قهر کردی؟.....
نمیخوای دو کلوم حرف خوب بزنیم؟....
نکنه چون نگفتم منم دوست دارم ناراحتی؟!
آرام فقط حیاط را نگاه میکرد بی آنکه پلک بزند یا چیزی بگوید...
_ ابوالفضل؟...
باز هم سکوت......
_ عادت نداشتی صدات میکنم جواب ندی...
دستم را روی دستش گذاشتم.
سرد بود.
صدایش در گوشم پیچید: زمستون منم خاتون! بی اختیار گفتم: نه تو بهاری!
نیم خیز شدم، نمیتوانستم بلند شوم و صورتش را ببینم. خیره ماندم به ماسک روی صورتش ... و شمردم ... یک ... دو ... سه ... ده... سی...
شصت... بخار نمیکرد.
تصویرش در چشمهایم تار شد...
_ ابوالفضل؟.....
خودم را بالاتر کشاندم..... موهای جوگندمی اش را از روی پیشانی کنار زدم.
ماسکش را آرام از روی دهانش کنار زدم. حالا میتوانست خوب نفس بکشد.
بدون درد.....
بدون آنکه از من خجالت بکشد. باز هم صدایش در اتاق پیچید: شدم قفس آرزوهات!....
گونه روی گونهاش گذاشتم: من هم دوست دارم! ای همه آرزوی من....
#تمرین نوشتن
#پایان
#1400624
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت پانزدهم》
بیبی ایستاد و گفت: بگید حاج اقا.....
- کی تا بحال حاج آقات توی سنگ فرش حیاط بوده که نگاتو دوختی به زمین. منو نگاه کن.....
بیبی نگاه کرد و من دیدم که هنوز بعد از سالها با نگاه مستقیم بیبی عرق مینشیند روی پیشانی حاج بابا و بعد شبیه دامادی تازه به حجله آمده زبان ریخت: عزیز دل من.
تصدق قشنگی قهر کردنت..... زشته جلو مولود.
دختر تازه به بلوغ رسیدهای مگه فرار میکنی از من؟!
حرف بزن، بریز بیرون این لجاجتو.
منظورت مهتاب است؟
بیبی انگار که کوه آتشفشانی باشد، مجمع را از دست حاج بابا بیرون کشید و همانطور که با حرص تند و تند صلوات میفرستاد رو کرد سمت ایوان که برگردد سمت خانه.
زیر لب میشنیدم که خون خونش را میخورد: مهتاب! مهتاب! ...
حاج بابا نگذاشت پای بی بی به پله برسد گفت : مهتاب دختر حاج محمود. دو دهنه حجره داره... فرش فروشه.
میشناسی که! مرد خوبیه، عین برادره.
دخترشم عین مولودخودمه...
به شاگرد مغازه سپرده بودم... معرفیش کرد.
کریم خواهان مهتابه.
چند صباح دیگم زیر پر و بالش رو میگیرم تا بدنش دختر رو بهش.
همین! گفت و تسبیحش را در جیب کتش گذاشت.
بعد هم سلانه سلانه سمت درب حیاط رفت. خون دوید زیر پوست سپید بیبی، دلش آرام گرفته بود اما از گزیدن لبش پیدا بود که شرمنده شده.
نگاهش پشت پای حاج بابا تا پشت درب کشیده شد.
روی پا ایستادم و یاعلی گفتم.
مجمع را از دستهای بی جان بیبی که حالا خجل دو طرفش رها بود گرفتم و گونهی افتادهاش را بوسیدم.
بازویش را نوازش کردم و ارام گفتم: غم نخوری...
شب با خورشت قرمه از دلش در بیار.
حرفم تمام شده نشده حاج بابا درب را باز کرد و قد میانه و اندام ظریف دختری در بارانی کوتاهش لبخندم را پر داد آن سر حیاط خانه.
تا کوچه و حتی دور تر....
ناخوداگاه زمزمه کردم: مهتاب قرار بود کی بیاد؟! و بی بی دست پاچه گفت: اونیکه پشتشه آقای مهر نیست؟!
بیا توخونه چادر بکش سرت. تمام صورتم از حرص چین افتاد، پای چپم را به زمین کوبیدم و گفتم: برادرش سرجهاز مهتاب و کریم اقاست؟ یا مبسرِ کلاسِ؟
قراره هربار باهاش بیاد؟! صدای ضعیف احوال پرسی مهتاب با حاج بابا را میشنیدم که پا در راهرو گذاشتم و درب خانه را بستم.
مردک شعبده باز خاله زنک!
لابد هربار مهتاب قصد آمدن کند، میخواهد بیاید ببیند در این خانه چه میگذرد ...
ادامه دارد.......
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت شانزدهم》
مواجه شدن با سینی نقرهکوب، دو لیوان باریکی که انتهایش را سکنجبین زرد کرده بود با تخم شربتی های شناور در اب وگلاب خنک و دوقاشق دسته بلند درون هر لیوان، مرا وادار به ایستادن کرد.
دست چپم را به لبهی چادر بند کردم، و مبهوت از دیدن دو دست مردانه در دو لبهی سینی آب دهانم را قورت دادم.
_بیبی گفتن، همیشه فراموش کارید!
میتوانستم چهرهاش را هنگام ادای کلمات تصور کنم.
سرم را پایین نگاه داشتم و خیره به گل قالی راهرو گفتم: زحمت شد!
دست آزادم را زیر کفه ی سینی بردم و سنگینیاش را از روی دستانش برداشتم. نیم چرخی زدم، گوشهی چادر را به دندان گرفتم و با آرنج دست چپ بنا کردم به باز کردن درب اتاق که گفت: باز هم فراموش کردید؟!
ایستادم و منتظر ماندم تا نطقش تمام شود.
_ اینکه تشکر کنید !
اگر دهان باز میکردم چادرم رها میشد روی شانه ها و چه بد اتفاق و چه حادثهی شومی که به اجبار لال مانده بودم. درب بدون ضرب و زوری اضافه باز شد و مهتاب در قاب کوچک چهار چوب و در نیمه باز پیدایش شد.
_ عه! تویی..... اینجا چیکار میکنی؟
بعد هم درب را بیشتر باز کرد تا به اتاق بروم.
_ اومدم پیِ دم باریک بگردم! البته شربت ها هم داشت گرم میشد.
ایستادم و نفسم را حبس کردم و در دل قل اعوذ برب الناس خواندم. از شرِ وسواس الخناس، که نشود شیطان بیافتد به جانم.
_همون گربه که نیمه جونمون کرد! به خیر گذشت... پیداش کردی؟
_ نه! از من فکر کنم خوشش نمیاد ... رخ نمی نماید!
ادامه دارد
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت هفدهم》
امدم بگویم، راجب تحفهی اتو کشیده با آن لباس دلقکش حرفی ندارم که اعوذ بالله گفتم و خیره به چشمانش، خودم را مشتاق به صحبتهای مهتاب نشان دادم.
مهتاب مثل اینکه حرفی روی دلش تلبار شده باشد بر یک نقطه خیره شد و لب به دهان گشود:
_همون موقع که بابا ورشکست شد و گوش به گوش حاج بابات رسید،حاجی دست به کار شد. آستینش رو خدایی بالا داد و یاعلی گفت. گرفت از زیر بازوی بابا و خرجیِ من و مصطفی رو داد. ما اگر موندگار شدیم... اگر من اونجا چند زبون از بر شدم، به لطف و برکتِ نونِ پاک حاج بابات بود! ما خیلی مدیونشونیم. بچه تر بودیم، میدیدیم که گاه و بی گاه میومد میشست پای حوض به شوخ و شنگی از هر دری میگفت و به حساب رفاقت سفارش میکرد اگه چیزی کم و کسر هست بگو. وقتی خودمون شدیم سری تو سرها تا دیگه سفارش نمیکرد اما سر زدنش کم نشد. قطع نشد... وقتی برگشتیم، ما خودمون دل دل میکردیم زودتر با پاکتِ شیرینی و گل و سوغات بریم درب حجره اش از باب قدر دانی. اما هیچ موقعی نبود که مهلت بده تا ما حرفی پیش بکشیم... به رو نیوورد که نیوورد. تو همون گیر و دار بود که شنیدم از تو... از نوهی پری روی حاجی که ماه خودشه و افتاب بوسیدتش! حالا هم اینجا... تو یک قدمی تو، زیر سقف خونه حاجی و خوشبخت!
صحبتش را با لبخندی که از یک طرف گونه تا طرفی دیگر کش آمد ، تمام کرد. ته دلم مهری دوباره به حاج بابا جوشید. در خوب بودنش... شهری قسم میخوردند. و حالا من ... از اینکه به گوش شنیدم، مردی آبرو دار را از سرشکستگی نجات داده، احساس غرور میکردم. سکوتم مهتاب را وا داشت که دستم را میان لطافت پنبهای انگشتانش بگیرد .
_ مولود؟
به خودم آمدم ... مهتاب عزیز بود. نان خوردهی رفیقِ شفیق حاج بابا بود. خون و گوشتش از خانوادهای است که بابا هر روز به آن سر میزده. دلم پنداری که جلا گرفته باشد مقابلش!
+ اینطور صدام نکنید خانوم مهر... اگر حاج بابا انقدر به شما ارادت و محبت دارن، به حتم اشتباه نیست و نباید غریبه باشید اینجا. حالا حساب هزاری توفیر داره با دو صباحی قبل... اگه تا پیشترها شما همسایه بودید الان رحمتید و نور چشم!
- پس صدام بزن مهتاب!
ادامه دارد
چه میگویند؟
چای آورد محض پذیرایی
هی به استڪانش نگاه میڪردم.
بی آنڪه لبم را تر ڪنم
شبیه به مادر مردهها
آخر به حرف آمدم
پرسیدم: تو هم میبینی؟!
شانهاش بالا پرید.
گفت: چه چیز را ؟!
نالیدم: جای دستهای خاڪی را
روی استڪان چای !
و او با بینی چروک شده نگاه ڪرد و گفت:
عجب چشمان تیزی!
#فرشته_محمدی
#تمرین75
چه میگویند؟
رحم کن دو قدم بیا جلوتر!
من به اندازه جفتمون رفتم عقب.... تو قهر نکنی یوقت......😁
❤️مولود مصطفی❤️
《قسمت هجدهم》
_ پیغوم محسن که همین روزها پیداش میشه.
با یه چمدون خبر! خودش میگفت... عصری پیش پای شما تلفن کرد و کلی از راه دور چاکر و خاک پا شد...
حاج بابا قند میان لبهایش را با جرعه ای چای نرم کرد و بعد همانطور که کف استکانش را به لبهی نعلبکی میکشید گفت: این پسر از همون اولشم چرب زبون بود و وِزه! خدا عالم که اینبار چه جفا و خطایی سر زده ازش که خواسته قبل اینکه چشم تو چشم بزرگش بشه، نرم و رامش کنه.
- آقا، شما هم مته به خشخاش گذاشتنی، اون سرش نا پیداست!
بچه دلتنگ بود.... همین!
حاج بابا پیچی به گردن داد و گفت: میبینیم... حالا نگفت کی از اون غریب آباد برمیگرده؟
- گفت از ته برج اون ور تر نمیره... یخورده زودتر...
پس باس بگم اتاق طبقه سومی رو کریم چند تا حمال بگیره، رُفت و روب کنن.
شازده دیگه رضا به زمین خدا نمیده.
فرنگ دیده شده! چوب و تخت میخواد اون اتاق برای خواب...
ماهی بلاگردونت!
خودم را بیشتر کشیدم لب پنجره و زل زدم به درخت حیاط. حکما نباید میشنیدم و یا میدیدم که به حتم حالا، حاج بابا دارد با نگاه سرود عاشقی میخواند.
دو لنگه پنجره را به هم چفت کردم و بنایم را گذاشتم به رفتن.
کمی دیگر شب به نیمهاش میرسید و من اگر نمیخوابیدم از خیال دربارهی مهتاب و برادر چشم چرانش، مجنون میشدم.
قدم اول به دوم نرسیده، بیبی صدایم زد: کجا میری مولود؟
دستی بین موهای پریشانم کشیدم و گفتم: فردا حساب دارم بیبی، خانم مهر میاد. اگر ببینه چشمهام خواب ندیده، خلقش تنگ میشه...
حاج بابا پرید میان نگاهی که به بیبی داشتم:
درس و مشق چطور بود؟
بیبی در لحظه پریشان و درهم شد.
انگار حرفهای سر صبح حاج بابا هم آنطور که باید، کاری نبود!
خوب بود... مهتاب دختر خوبیه!
_چیزی هم یاد گرفتی ازش؟
نه مشقی بود و نه درسی. بیشتر به حرف گذشت... حرف از خلق و خو و قصهی غریبشون!
_همین رو میخوام ... همین درسه. چی میگفتید به هم؟
ذکر و خیر شمارو ؟
_ به غیبت من نگذرونید عمرتون رو که راضی نیستم!
بی بی انگار تازه ملتفت شده باشد گفت: ذکر و خیر حاجی رو با مهتاب میکردید؟
لبهای حاج بابا زیر انبوه سبیلش کش آمد و مرا هم به خنده انداخت.
_ ماهی جان، شما مثل اینکه خوب حاجیت رو ورانداز نکردی ها. چند صباح دیگه افتاب من غروب میکنه... نگران این نباش که کسی به سینش دست برد بزنه.
دیگر نایستادم تا ببینم بیبی تا چه اندازه میتواند شیرین شود.
دل مشغول حرفهای مهتاب، پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. گوشه ای از قلبم میتپید برای دیدن محسن و کنج دیگرش میلرزید از خیال دربارهی فردا.
درب اتاقم با صدای جیر کوتاهی باز شد، نور ماه خودش را از تنهی نازک شیشههای رنگی کشیده بود داخل و گیس نقرهاش را پهن کرده بود روی قالی.
پیراهنم را با یکی دیگر که آستینهایش از مرز شانه نمیگذشت و خنکای پارچهاش خوابیدن را دلچسب تر میکرد، عوض کردم. روی نرمی تشک تخت نشستم و با حوصله بافت موهایم را باز کردم.
مهتاب و مصطفی دو قطعه از یک پازل دو قطعهای بودند! انها هم را کامل میکردند و کم پیش میآمد که از یکدیگر جدا بیوفتند.
ادامه دارد.......