سعید دربان متوکل
مامور شده بود که شبانه
خانه ات را غارت کند.
به خانه ات که رسید نردبان گذاشت
روی بام خانه رفت.
توی تاریکی دنبال جای پا می گشت
که از بام پایین بیاید
کسی به اسم صدایش زد.
صدای مهربان تو بود.
گفتی : سعید!
تاریک است.
صبر کن برایت چراغ بیاورم.
برای ما هم چراغ بیاور
تاریک است راه ...
#امام_هادی 🖤
#فرشته_محمدی
"روز شوم"
ماشین تکانهای شدیدی میخورد و باران بیرحمانه به شیشه میکوبید.
برفپاکن تمام تلاشش را میکرد، اما این باران انگار با خودش عهد کرده بود هرطور شده قربانی بگیرد.
تنها چیزی که از آن لحظات به خاطر داشتم، بالا و پایین شدنم روی صندلی و صدای جیغهای بلندم بود.
با برخورد قطرات آب باران روی پیشانیام پلکهایم تکان خورد. سنگینی تنم و درک موقعیتم دشوار بود. شی سنگینی روی تخت سینهام بود و نفسهایم به سختی از سینه خارج میشدند.
به زحمت چشم باز کردم. سرم روی زمین افتاده و بوی خاک باران خورده در مشامم پیچید.
نالهی ریزی از میان لبهایم خارج شد. سر انگشتانم را تکان دادم.
در برابر بسته شدن چشمانم مقاومت میکردم. دستم را برای کنار زدن شی روی سینهام بالا کشیدم و با برخورد دستم به چیزی که روی سینهام بود، صدای نالهام بلند شد:
-آخ!
دست بیجانم روی زمین افتاد واز زبانم یاری جستم:
-ک......کمک.
کمکم روز جایش را به شب میداد. از لابهلای پلکهایم به سختی روبهرویم را دیدم. درختی وارونه درحال تکان خوردن بود.
تمام لحظات زندگیام دراین چند ساعت، درحال رژه رفتن جلوی چشمانم بود. فقط چند لحظه قبل از سانحه خیلی پررنگتر خودنمایی میکرد. اگر کمی توقعام را از زندگی پایینتر آورده بودم، دیگر مجبور نبودم دل پدر پیرم رابشکنم وباعصبانیت از خانه بیرون بزنم و سر از جاده چالوس دربیاورم.
پدر که گفته بود دیر یا زود برایم ماشین را تهیه میکند همان که همیشه آرزویش را داشتم. پس چرا با پافشاری و کم صبری کارم را به این دره کشاندم.
دیگر توان باز نگه داشتن پلکهایم را نداشتم. چقدر بد است در این روزگار که از یک ثانیه خود خبر نداری، بخواهی دل کسی را بشکنی آن هم مردی از جنس غرور، پدری که روز و شبش را برایم یکی کرده بود.
از خدا خواستم برای یکبار هم که شده فرصتی به من بدهد تا پدرم را ببینم واین کدورت را از دلش بیرون بیاورم.
با صدایی که نامم را فریاد میزد تمام اعضا و جوارحام لرزید.
رضا.........رضا.
پدرم بود.
اسمم را چنان بلند صدا میزد، که گویی تارهای صوتی درحال انفجار است.
یک لحظه احساس کردم دستی زیر سرم ودستی دیگر زیر زانوها و دیگر هیچ.......
چشمانم را آرام باز کردم. دور تا دورم را چند دستگاه گرفته بود هر یک به وسیله لوله یا سیم به تن بیجان و سنگین من وصل بود.
پرستار وضعیتم را چک کرد و اجازه ورود کسی را داد. مردی با لباس آبی پوش بیمارستان بالای سرم قرار گرفت.
پدرم با چشمان اشک آلود به مردمکهایم زل زده بود. لبخند کوچک کنار لب را که دید با زبان مادریاش گفت: اوشاق چوخ ایستیردیم سیزی گورم، سن اولماسان منده اولامام.
(پسرم خیلی دلم میخواست دوباره ببینمت. تو نباشی من هم نمیتونم باشم.)
شرمگین به او نگاه کردم و گفتم: آتا چوخ سئویرم، سن منیم هرزادیم سان.
(پدر من خیلی تورا دوست دارم، توهمه چیز من هستی.)
#فرشته_محمدی
#991130
#جهان
"آیا کسی انقدر دوُستت دارد کِه از جَهان نترسی؟!"
این را میگوید و از بالای فرم سرمه ای عینکش، تلخ نگاهم میکند. عین ته مزه ی قورت دادن خرمالو، گلویم گس میشود. کمرم را میچسبانم به نرمی صندلی و با دو دَست صورَتم را میپوشانم. یک تکه غم گیر میکند در مجرای تنفسم، راه گلویم را میبندد. صدای زنگ دارَش در گوشم سوت میکِشَد: با توُام! از میان شکاف انگشتهایَم نگاهش میکُنم. سن و سال دار تر شده و عاقِل تر. حالا عَمیقا برایَم دل میسوزانَد. یونیفرم پزشکی بِه متانتش وقار هم میبخشید. با سر انگشتها چندتار مزاحم را پشت گوش میدَهم. پوفی میکُنم و میگوُیم: اومدَم یِه ویزیت سادمون کُنی! نه اینکِه دلموُن رو کَباب! چی میخوای بِشنوی؟.. صدات کنم دُکتر؟ یا قاضی! ...آقای قاضی ... ما میترسیم ...همیشِه ترسیدیم. از فراموُش شدن و خاک خوردن. از تَنهایی ... از کوُچ کردن بی خبر آدما، از دلتنگ نشدنشون. کوچیک بوُدیم،کل جهان همون شیش متر اتاقمون بود و فاصله دو تا پُشتی کِه میچیدیم و میشستیم وسطش . نمیترسیدیم اون وَقتا. مامان فاطمه بود، بابا علی هم بود. شیرینی مربایی هایی که بابا تو پاکت کاهی میوورد هم بود. بس بود انگار.
بزرگ شدیم پامونو دراز میکردیم از قد یه پُشتی بلند تر میشد! اون روزی کِه مجتبی، سر شیرین تر شدنش پیش آقا غلامی، دروغ بست به نافم. فهمیدم فرقی نمیکنه چقدر نون و نمک خورده ی یکی باشی. فرقی نمیکنه آشنای نزدیک یا غریبه ی دور باشی. تاریخ انقضا داری و تموم میشی! اون روز ترسیدم! فهمیدم جهان فقط اتاق و خونمون نیست! یادِته اون تابستون کزایی رو! همون وقتی کِه خاک داغ بوُد و من زجِه میزدم لااقل صبر کُنیم غروب مامان فاطمه رو بزاریم تو دو وَجب جا! تنش نسوزه!
اما صدای روضه خون بلند تر بود . عمِه سرمو گرفته بود زیر چادرش و بِه سینش فشار میداد تا نبینم. اما مَن دیدم. از پشت پارچه نازک چادرش دیدم. تصویر مبهم بابا علی رو که، مامان فاطمه رو با دستاش بلند کرد و گذاشت تو خاک! من دیدم یه لا خم شد. وقتی قبر کَن با بیل خاک ریخت رو صورتش. خیلی ترسیدم اما دعا کَردم کاش مامان نترسه از تاریکی قبر. از تنهاییش.
چند سال بعد بابا علی دولا دولا راه میرفت ، دکترا میگُفتن کهولت سنشه. اما من میدونستم غمِ همون ظهرِ داغه! بعد اون بابا هم خیلی میترسید. با ترس در خونه رو باز میکرد . راستی کِه تَرس داشت، سکوتِ چهار دیواریمون.
تَرس داشت نشنیدن صدای خندیدن مامان.
دست میبرم به دکمه ی اول پیراهنم، انگار کلمات نمیخواهند امان بدهند. با روان نویس تند تند یک چیزهایی مینویسد .
- دیدی کوه رو؟ یهو بریزه، هرچی تو دامنشه ویرون میشه. بیست و چهار سالم شده بود، بابا علی رو که خودم صورتش رو گذاشتم رو خاک و هی طول دادم تا شاید چشم های گود افتاده و کبودش رو باز کنه و بگه نترس بابا. حالا حالاها هستم. اما رفت! بیشتر ترسیدم . کوه بود، آوار شد رو جهانم! کَسی نبود سرم رو بزارم رو شونش
، اونم آب شه زیر هُرم اشکهام. مِن بعدِ اون هیچ وقت نشد، نبود ثانیه ای که نترسم. چون دیگه نبود اونیکه بدونم اونقدری هست و دوستم دارِه کِه میتونم از جهان نترسم. هر کی اوُمد رَفت ... من میترسم آقای قاضی ازین شهر . ازین آدما .. از اینکه دیگه کسی از دوُریمون نمیترسه! من از آدمایی که نمیترسن میترسم ... میفَهمی؟
#فرشته_محمدی
#زیر_خط_فقر
[ عِلم بهتر است یا ثروَت ! ]
- آقایِ رئیس جمهور سلام!
امروز ظهر، سر صف نانوایی رضاصمدی را دیدم! موهای وسط سرش ریخته بود و ته ریشش خبر از آن میداد که یک هفته از اصلاح صورتش میگذرد. آخرین بار که دستش را فشرده بودم، روز آخر خرداد سال ۷۷ بود . آن وقت هردوی ما کلاس نهم بودیم. پدرش میخواست اثاث کشی کند محله ی آهن فروش ها.
پایین تر از میدان امام خمینی. اینبار هم بعد از سالها دستش را فشردم و شانه های نحیفش را میان بازوانم جا دادم. گرم حرف، گاه میخندید و گاه به پهلویم میزد. شوخ طبعی آن تکه جدا نشدنی از روحش بود. قبل تر ها میگفت یک روز خلبان میشوم شاید هم مهندس برق!
حالا هم شده بود. نوبتش که رسید تعارف کرد تا نان خشخاشی اش را من بردارم، دست که دراز کرد، برق رینگ نقره ای در دست چپش من را تا سر حد پرسیدن سوالی بی مقدمه به وجد آورد: آقای مهندس! متاهلی؟
تلخ شد! گفت که متعهد هم هستم! این را گفت و تکه ای نان داغ کند و در دهانش گذاشت. زبانش سوخت به گمانم. اما نه از برای نان، از برای درد هایی که سرریز میکرد از گوشه گوشه بدن لاغر و تکیدهاش. میگفت : دانشجوی ارشد بودم که سمانه شانه به شانهام نشست و زیر بارش نقل و سکه های شادباش به باهم بودنمان بله گفت. اوایلش آنقدرها سخت نبود. به او قول داده بودم که درسم تمام شود، یکی یکی دست دراز میکنیم و آرزوهایش را از آسمان میچینیم. روزی که خودم را پشت فرمان اتومبیل زرد رنگ دیدم و شیشه های دودی را پایین دادم و در خط آزادی تا جایی که حنجره ام یاری میکرد داد زدم مستقیم یک نفر! آنموقع فهمیدم باید سمانه پای بد یُمنی ام بسوزد و آرزوهایش را یکی یکی چال کند. هر کجا رفتیم و در زدیم گفتند سابقه کار! انگار که آویزانم کرده باشند به قناره ی حیاط. شبیه به پوست گوسفند! هی کش می آیم روی میخی که تا ته فرو رفته در چشم زندگی ام.
میفهمی؟ خسته ام.
با این کتانی های زهوار دررفته هم که نمیشود بیشتر از این دوید! چند روز پیش صاحب خانه تق و تق با سنگ ریزه به پنجره مان زد، سمانه خانم، چارقد انداخت روی سرش و پنجره را با هول و ولا باز کرد. شنیدم که به زنم میگفت: به شوهر بی غیرتت بگو این ماه اجاره خانه را زیاد نکند، باید به فکر آلونک دیگری باشد! زیاد کردم ... به خدا قسم. به جان سمانه ام من بی غیرت نیستم! از آن طرف هر چه دخلم است صد برابرش خرج میشود و یک قران و ده شاهی هم نمیماند تا شب عیدی یک دامن پیلیسه قرمز برایش بخرم! آنقدر ذوقش را دارد. به او گفتم برای شام عید میرویم سی تیر و بعد هم مستقیم همان مغازه ای که دلش پشت شیشه هایش هزاری رفته! قول دادم ... مرد بد قول که نمیشود! ها؟
راهش را که جدا کرد تا برود، نگاهش کردم و بعد فکر کردم که چه میشود کسی آرزوهایش در یک دامن پیلیسه خلاصه میشود!؟
راستی آقای رئیس جمهوُر !
پیشاپیش عیدتان مبارک........
#فرشته_محمدی
[ عِلم بهتَر است یا ثروت! ]
- آقای رئیس جمهور سَلام!
دیشَب کِه پدرم از سر کار به خانِه رسید و مادرم دوید تا کیسه های میوِه را از دستهای یخ کرده اش بگیرَد شنیدم کِه گفت: مریم! اگر ایراد ندارد فردا گوشت میخرم و بعد فرتوت تر از هر وقت دیگر، با لباس کارگری نشَست پشت میز آشپزخانه و نماز مغربش را خواند. دکتر ارتپد چندسال قبل، آن وَقتی کِه من کلاس هشتمِ حالا بودم، گفته بود کِه باید بخودَش استراحت بدهد! اما نگفته بود چطور و چه کَسی مِن بعد خرج زندگی مان را میدهد! پدرم هیچ وقت فرصت نکرد استراحت کند. انگار که تمام فرصت هارا قبل از اوُ، ژن های برتر چپاول کرده بودند. از وَقتی به یاد دارم او حتی روزهای تعطیل و حتی عید نوروز، کرکره مغازه اَش را بالا نگه داشته تا چک های عقب افتاده اش پاس شود. من هیچ وقت نتوانسته ام در روز خوب چشمهایش را نگاه کنم. صُبحها که کوله ام را می انداختم روی دوشم و مامان لقمه نان و پنیر و یک سیب میگذاشت برایم. او نیم ساعت قبل ترش، بستر گرمش را رها کرده بود و رفته بود پیِ (نان حلال )! چیزی که نمیدانم اصلا میتوانید خوب بنویسید و بخوانیدش یا خیر. شب ها هم که می آید، قدر یک نماز و شام کنارمان مینشیند و حین تماشای اخبار، همانطور که تکیه اش به صندلی است، کنترل از دستش روی فرش می افتد و ما میفهمیم دوباره خوابش برده...
چند روز پیش که باران بارید و هوای خنک را سرد و سردتر کرد، جای زخمِ جوشکاری و سوفاله ( تکه های کوچک آهن ) روی دستش خشک شد و سر باز کرد. میسوخت و من میدیدم که صورتش درهم میشود و وازلین روی انگشتهایش میمالد. میسوخت و من میدیدم که مادرم نگران است ، دور سرش میگردد و میگوید: دستکش دستت کرده ای؟
و من میدانستم جای این زخم ها را وازلین و دستکش خوب نمیکند.
آقای رئیس جمهور شما تابحال ننشسته اید پشت میز، چراغ قوه ی تلفن همراهتان را همسرتان بندازد روی دستتان و شما با سوزن بیوفتید به جان پوستتان تا آن خرده آهن های تیز را بیرون بکشید.
شما تا بحال از فرط خستگی و کوفتگی پاها و کمر و روحتان روی تشک این پهلو و آن پهلو نشده اید! شما نمیدانید از خستگی خوابم نبرد یعنی چه؟!
و هیچ دوایی ندارد بی خوابی های مکرر از فشار قرض و بدهی و دویدن و به هیچ رسیدن!
حالا بگذارید بگویم که ثروت بهتر است و علم هیچ گاه خوب نبوده... ما خسته ایم و خوابمان نمیبرد اقای رئیس جمهور!
#فرشته_محمدی
❤️جناب مهندس❤️
حالا که نم نم مرز سی و دو سالگی را رد میکُنم و مامان زهره به آرزویش رسیده و من بلاخره آن کلاه زرد ایمنی را میگذارم روی سرم و آقا علی مراد صدایم میزند جناب مهندس! فکر میکنم که در این چهارده سال.
درست از اواخر هجده سالگی تا حالا که چندتار نقره ای روی شقیقه ام پیدا شده و ته ریشم را که هرچه میتراشم باز هم جو گندمی نشان میدهد. کدام آرزوها و دلخوشی های کوچکم را باخته ام؟! من در عوض چه چیز به اینجا رسیده ام!
مامان زهره به آرزویش رسید اما حالا که ایستاده ام در بالاترین طبقه ی برج و به اتومبیل لوکس و کارگرهایم نگاه میکنم، اندوهِ نچشیدن کوچک ترین و بدیهی ترین روز مرگی ها به دلم مانده! روی پاشنه پا عقب گرد میکُنم و مینشینم روی کاناپه خردلی رو به آسمان بزرگ تهران.
روان نویسم را برمیدارم و در اولین برگه ای که دم دستم پیدا میکنم، نامِهای برای خانواده، دوستانم و در آخر هر کسی که روزی این نوشته را میخواند، مینویسم:
- مامان زهره ی عزیزم! رفقا و شمایی که نمیشناسم. امروز شانزدهم آذر، هزار و سیصد و... است.
غروب امیرحسین را دیدم که میرفت تا به قرار و مهمانی کوچکش برسد. میگُفت به بهانه روز دانشجو، یاسی برایش جشن گرفته. هردویشان دانشجوی رشته ی هنر هستند......
امروز فهمیدم که هیچ گاه زندگی نکرده ام!
هجده ساله بودم که تمام پول تو جیبی ام را رنگ و مقوا و قلمو خریدم.
من، میخواستم مابقی عمرم را، بعد از سالها دوندگی در مدرسه و دبیرستان، بنشینم کنج خلوت اتاقم، آسمان را بکشم با چمن های خیس. یکطور که وقتی تابلو را میبینی چشم هایت را ببندی و عطر خاک باران خورده را بشنوی.
من میخواستم، سالهای بعدی و تمام دوره جوانی ام را بنشینم گوشه خیابان و چهره مردمم را بکشم.
چهره دخترکی که گل سرخی را سعی دارد بااحتیاط در کوله اش بگذارد تا وقتی به خانه رسید دور از چشم مادرش یک گوشه پنهانش کند و هروَقت دلتنگ شد، پنهانی سراغش برود و با سر انگشت گلبرگ هایش را لمس کند و ببوید! و یا چهره رفتگری که زیر لب ( کوچَلَرَ ) میخواند و سر تکان میدهد.....
من میخواستم تا سی سالگی و چهل سالگی و حتی دور تَر از آن ویگن گوش بدهم، بلند آواز بخوانم، لباس غیررسمی بپوشم و زیر باران برقصم! من صمیمانه دلم میخواست دستهایم همیشه رنگی باشد و زیر ناخن هایم از سیاهه ذغال و مداد، چرک شود.
من حتی برای آنکه روزی عاشق شوم و بنشینم با ظریف ترین قلمو، تار به تار موهایش را روی شانه هایش بکشم، لحظه شماری میکردم.
اما ... اما حالا نشسته ام، اینجا در راس آرزوهای مادرم، چشم و هم چشمی اقوام و یک پُز تو خالی بین رفیقانم!
اینهارا نوشتم تا اخرش بگویم اگر بشود بخوابم وفردا صبحی بگویند میشوی همان پسرک روزهای قبل. روی خواسته هایم آرزوهایم پافشاری میکردم و برای ساده ترین و گاه حتی مضحک ترین علایقم میجنگیدم. ما مگر چند بار میتوانیم بیست ساله، بیست و پنج ساله و...... باشیم؟
ما به دنیا نیامده ایم تا خواسته و آرزوی دیگران را محقق کنیم.....
ما امده ایم تا خودمان زندگی کنیم. کاش آن روز ها یک نفر می آمد و به من میگفت حتی اگر دوست داری گل فروش بشوی و با دوچرخه شهرت را دور بزنی، دنبالش برو.
حتی اگر از نگاه دیگران قرار است یک دیوانه باشی..... راهی را انتخاب کن که بتوانی سالها بعد حتی اگر شکست خوردی با رضایت بگویی: لااقل دوستش داشتم!
امضا از طرف ( جناب مهندس........) برای تو!
#فرشته_محمدی
نام اسلحه: دمپائی مادر
برد: پنج متر
ضریب درد: هنوز محاسبه نشده
علائم اصابت: سوزش تورم در جمجمه خونمرگی در نقاط مختلف بدن
میزان هدف: محاله خطا بره
پیشگیری: عصبانی نکردن مادر یا
خلع سلاح او😂😂😂😂😂😂😂😂😂
بچهتر که بودیم یک روز زودتر میگفتند: میخوایم برویم مهمونی!
بعد دایی طاهر سرمان کاسه میگذاشت و دور تا دور آن را میتراشید. بعد از اینکه کارش با کاسه تمام میشد، مارا به حمام میبرد وبا کیسه وسفید اب به جانمان میافتاد. سرخ و لبو شده، بی جان وشبیه به رخت چرک وچنگ خورده میانداختمان بیرون وباصدای به گلو افتاده میگفت: این کارش تمومه، بعدی.
ننهام هم با حوله به جانم میافتاد یک دست لباس نو به دستم میداد و میگفت: بپوش امشب میریم پیشواز.
پیشواز رمضان تو هم قَدت دوتای من شده،امسال باید روزه بگیری.
#فرشته_محمدی
گفت: تا تنها نشی به خدا نمی رسی ...
گفتم: این یعنی تا وقتی دورت شلوغه
نمیتونی با محبوبت عشق بازی کنی!
باید دورتو خلوت کنی...!
دور از هر نگاه مزاحمی
و هر صدایی که حواستو از شنیدن
صدای محبوبت پرت کنه
تا بوده عشق تو خلوت ابراز شده.
سرم را بالا میگیرم و باچشمانی که تازه درحال جوشیدن است، به آسمان نگاه میکنم.
با خودم فکر میکنم از کجا شروع کنم......
#فرشته_محمدی
گاهی اوقات وقتی وابستگیام را به تخت گوشی تو دستم میبینم، به آرزوی محالم فکر می کنم.
با خودم می گویم، کاش! مادرم بیاد و جسدم را از روی تخت جمع کنند و با آرزوهایم دور بریزد.
#فرشته_محمدی
چند روز پیش وان حمام را وسط حیاط گذاشتم. به پسر کوچکترم گفتم: بیا حالا که بیکاری دو تا پا به این پتوی داخل وان بزن.
مظلومیت را در چشمانش ریخت و به من نگاهی کرد و گفت: به شرطی که آهنگ شلوار پلنگی بزارم و صداش زیاد کنم. سرم را تکان دادم و اجازه را صادر کردم.
از خوشحالی داشت بال بال میزد انگار دنیا رو بهش داده بودند. حالا اگه میگفتم بیا یه خط قرآن گوش بده خودش را به کوچه علی چپ میزد. همچنان درحال له کردن پتو داخل وان بود که رقص هم به حرکاتش اضافه شد.
عجب روزگاری شده از تکان دادن سرت هم بچهها سوء استفاده میکنند.
دراز کشیدهام هفتهی سختی داشتم. برنامههایم بهم ریخته و برای فردا بی حوُصلهام. یک جای کار میلنگد. آن هم نبودن کسی است که پیام بدهد و بگوید: دامن چهارخانه قرمز بپوش، در زمینی که برف آمده و هوا یخ است بیشتر به تو می آید . بعد مکث کند، من منتظر بمانم، طاقتم تمام شود و بگویم: دلم برایت تنگ شده.
او هم سریع بنویسید: خب حقیقتا مَن هم! بعد آفلاین شود ...
گاهی فکر میکنم آدمی محتاج برخی چیزهای ساده است تا کمی حالش جور شود....
#فرشته_محمدی
باب الحوائج بودن
و دستگیری با دستهای بستِه
در این خاندان ارثِ پدری است ...
آدم جان به جان که میشود.
َاَجلش که سر میرسد.
تمام تنش به یکباره میافتد و سنگین میشود.
تنهایی به دوش کشیدنش سخت میشود.
این را از خودم نمیگویم در مقاتل خواندهام!
وقتی آمدند آقایمان امام کاظم را با غل و زنجیر از زندان به کاخ ببرند.
لحظهای که ماموران پیش رفتند تا امام رابیرون آورده وبر دوش بگیرند، دیدند عبا وعمامهاش کناری.....
مانند کودکی خردسال بیش نبود. یک نفر از ماموران نیز برای بردنش زیاد بود.
میدانید که چه میگویم........
#فرشته_محمدی
#دوست_داشتن !
مرتضای من!
یادت هست آمدم نشستم کنارت، گرد خاک از موهای جوگندمی ات تکاندم و تو ... هر چه را که در لا به لای بغض های فروخورده پنهان کرده بودی خواندی! خندیدی و فکه به یکباره عطر یاس شد! دستم را گرفتی و مرا به دنبالت کشاندی، همان وقت که پاهایمان در رمل های خنک فرو میرفت. میگفتم: حالا که آمدم، بگذار بمانم و تو باز خندیدی! گفتم: رضا نده مرا ببرند! و دیگر نفهمیدم باران بارید یا چه که لبخندت و آبیِ نگاهت تار شدند.
اگر درد آدم بود یقینا شبیه به من میشد!
اگر غم و تنهایی لبخند بود شبیه به لبخند من میشد....
دلتنگی، من بودم! آخ! نه به آن معنای عامش... دل_تنگی! یعنی سینه ات بگیرد، جمع شود، مچاله شود، جایی برای نفس کشیدن و تپیدن باقی نگذارد. همه اش من بودم و تو میگفتی : عزیزکم! کم طاقتِ بی حوصله ی من!
زندگی، همین است! پر از خالیست و آدمی تا باورش نکند، شبیه به تو پر میشود از بی صبری ... پر از باور و ایمان به هر چه که قابل باور نیست! میفهمی جانم؟
گفتم : قبول! اما یک چیز باید باشد آدم را سرپا نگه دارد... چیزی شبیه به دوست داشتن! که لااقل محض خاطر آن بجنگیم ... این عمرِ خالی را دوام بیاوریم!
شانه هایم را گرفتی و تکانم دادی ، آنطور که بخواهند خفته ای را بیدار کنند. گفتی : دختر! هیچ کس جز آنکه دل به خدا سپرد، رسم دوست داشتن نمیداند! میشنوی؟ یادت نرودها...
به خودم آمدم و سر از خاک برداشتم. دیگر ندیدمت.
از مردی با قد بلند، موهای جوگندمی، عینک دور فرم فلزی چیزی جز عطر یاس باقی نمانده بود ....
#فرشته_محمدی
#تمرین_نوشتن
بسم الله الرحمن الرحیم
آه!
آدمی این شاخهی نحیف خشک!
برای دوری کردن اندوه و نا امیدی از پیکرهاش
وبرای اندیشیدن به فردایی سبز، به فردایی لبالب از امید وسرریز از آرزو محتاج است.
#فرشته_محمدی
برگ امید🌿
پزشک نگاهی به پدر پسرک انداخت و با تردید گفت: پسرتان تا چند روز دیگر بیشتر زنده نیست.
پدر همانند گل پژمرده، چروک و آب ندیده شانه هایش به سمت پایین آویزان شد وبا خود فکرد کرد چگونه فراق پسرکاش را تحمل کند، هیچ راهی برای بهبودش نبود.
و اما پسر پی به پچ پچ پزشک و پدرش برده بود.
تا پدر وارد اتاق شد، گفت: پدر پزشک چه چیزی را برای شما بازگو میکرد.
پدر لبخند کجی کنار لبش آورد و گفت: پزشک خبر خوشی داشت، بیماریات روبه بهبود است.
پسرک پی به ناراحتی پدر و حال وخیم خود برده بود، با خود فکر کرد وقتی پدر پا به اتاق گذاشت سوالی که در ذهناش بود را بپرسد.
پدر وارد اتاق شد، پسر بدون معطلی سوالش را از پدر پرسید: پدر من چند روز دیگر زندهام؟
پدر اشارهای به درخت پشت پنجره کرد و گفت: هر زمان که برگهای درخت پشت پنجره بریزد.
پسر هروز به درخت پشت پنجره نگاه میکرد تا ببیند زمان مرگش کی فرا میرسد.
پاییز رفت و زمستان روزهای آخرش را به اتمام میرساند اما تک برگ درخت پشت پنجره هنوز بر روی درخت جا خوش کرده بود.
و اما پسرک خبر نداشت همان روز که پدر زمان مرگاش را تعیین کرده بود،با قلمو و رنگ سبز برگی کوچک بر شیشهی اتاقش کشیده بود تا پسرکاش پی به وخیمی اوضاع و احوالش نبرد.
روز به روز از زمان بیماری پسرک میگذشت و او روبه بهبودی بود.
پدر امیدش را از دست نداده بود و پسرک از اینکه روزها را پشت سر میگذاشت و برگ امیدش نمیافتاد، خوشحال بود.
#داستانک
#فرشته_محمدی
❤️یاحبیب❤️
دستهایم را تا آنجا که میشد در جیب های پالتوام فرو بردم. باران باریده و سیاهی آسمان را شسته بود. ای کاش! سیاهی دل من هم شسته میشد.به دربزرگ زندان رسیدم. پا به ورودی راهروی که گذاشتم، احساس کردم چیزی به یکباره ریزش کرد و به ته دلم افتاد. لحظه لحظه ای که به سمت او قدم بر میداشتم انگار از او دور تر می شدم. نمیدانم چرا با خسته ترین حال روحی و جسمیام دلم یک خبر خوب میخواست. مثل یک معجزه!
با اشاره دست زندانبان به سمت اتاق انتهای راهرو رفتم. رَمق از هردو پاهایم رفته بود. دستگیره را پایین کشیدم. در بازشد. صورت زرد و رنگ پریده او هم به طرف بالا کشیده شد.
همیشه وقتی به دیدارش میآمدم زمان محدودی را برایمان در نظر میگرفتند تا حدی که دلم در گروی او میماند. اما امروز زمانی برای هردویمان تعیین نشده بود.
ایکاش! امروز هیچ وقت به پایان نمیرسید. پایهی صندلی را روی زمین، به طرف عقب کشیدم و روبه رویش نشستم. تا خواستم حرفی بزنم، لب باز کرد و گفت: لحظه جدایی خیلی سخته، احساس میکنم یکی با دستان پُر قدرتش قلبم فشار میده.
صورتم را بین کف دو دستم پنهان کردم تا بتوانم تا آخرین ساعات دیدار اشکهایم را پشت پلکهایم کنترل کنم.
دستهایم را که پایین آوردم چشمانش را که از اشک پُر شده بود، دیدم. قطرههای اشک از گوشهی چشمانش در حال ریختن بود که گفت: دلبر! معنی فراق را تا این لحظه درک نکرده بودم.
خیلی آرامتر از هر موقعی که به دیدارش میآمدم صحبت میکرد. بر خلاف من چقدر آرام بود. صورتش مظلوم و رنگِ رو رفتهاش باعث شد نتوانم خودم را کنترل کنم و شروع به گریه کردم.
سرم را روی میز گذاشتم محکم با دستهای مشت شده بر میز میکوبیدم و میگفتم: همش تقصیر من بود، همش تقصیر من بود.
محکم روی قلبم کوبیدم شاید بایستد و من نفس نکشم....
یک بار......
دو بار......
سه بار....
چهار بار و.....
در یک زمان هم گریه میکرد و هم میخندید.
لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد و گفت: دلبر! غصه نخوریا، درسته کسی حرف من رو باور نکرد اما اصل خداست که از بیگناهی بندهاش خبر داره.
تیز نگاهش کردم و با صدای گرفته گفتم: پس چرا تا الان هیچ کاری برات نکرده، مگه بی گناه نیستی، مگه نشنیدی میگن آدم بی گناه تا لبهی دار میره ولی بالای دار نمیره.
با آرامش که در صدایش موج میزد، گفت: تازه اول راه دلبر! پایان راه من قیامت.
دستان سردش را در دست گرفتم و نزدیک لبهایم بردم و چند بار، هاا... کردم تا گرم شود.
یک لحظه تمام عاشقانههایمان جلوی چشمانم شروع به رژه رفتن کرد. درست مثل زمانی که درخیابان جمهوری هوس پیاده روی کرده بودیم، زیر برف، او دستانم را گاهی در جیب پالتوی پشمیاش گرم میکردو گاهی هم جلوی دهانش میبرد و با نفسهایش دستان یخ زده ام را گرم میکرد. چه بد زمانی برایش جبران کرده بودم، درست زمان جدایی.
کاش در آن روزها کسی به من هشدار میداد، یا با نشانه و آلارمی به من گوش زد میکرد، آخرین بار است که یارت را، رفیقات را، عزیزت را میبینی.
زمان روبه پایان و عذاب هولناک فراق در راه بود.
آخرین خندهها، آخرین اشکها، آخرین بوسهها و آخرین وداع.......
این دقایق را باید با تلخی میگذراندم و قبول میکردم هر ملاقاتی پایانی دارد.
از پدرم شنیده بودم که میگفت: عشق قاعدهاش یک نگاه و صد حرف است....
و من فقط از قاعده عشق نگاه را بلد بودم! چه بار اول که او را دیدم و چه بار آخر که لحظهای پیش بود.
لحظهای که نگاه بود، یک نگاه و صدها حرف، دلتنگی....
حسرت این را میخورم که مجنون شدهام همش به خودم میگویم: کاش خوب نگاهش میکردی، آن دم آخر، دل سیر!
کاش تصویرش تار نمیشد...... کاش یکبار دیگر پشت سرت را نگاه میکردی...
چشمانم کم طاقت میشود وبه اشک مینشیند.
و ذکر امروز من میشود، یا حبیب یا محبوب...
#فرشته_محمدی